بیا ساقی آن آب آتش خیال از نظامی گنجوی خمسه 58

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

بیا ساقی آن آب آتش خیال

1 بیا ساقی آن آب آتش خیال درافکن بدان کهرباگون سفال

2 گوارنده آبی کزین تیره خاک بدو شاید اندوه را شست پاک

3 شبی روشن از روز و رخشنده‌تر مهی ز آفتابی درفشنده‌تر

4 ز سرسبزی گنبد تابناک زمرد شده لوح طفلان خاک

5 ستاره بران لوح زیبا ز سیم نوشته بسی حرف از امید و بیم

6 دبیری که آن حرفها را شناخت درین غار بی غور منزل نساخت

7 به شغل جهان رنج بردن چه سود که روزی به کوشش نشاید فزود

8 جهان غم نیرزد به شادی گرای نه کز بهر غم کرده‌اند این سرای

9 جهان از پی شادی و دلخوشیست نه از بهر بیداد و محنت کشیست

10 در این جای سختی نگیریم سخت از این چاه بی بن برآریم رخت

11 می شادی آور به شادی نهیم ز شادی نهاده به شادی دهیم

12 چو دی رفت و فردا نیامد پدید به شادی یک امشب بباید برید

13 چنان به که امشب تماشا کنیم چو فردا رسد کار فردا کنیم

14 غم نامده خورد نتوان به زور به بزم اندرون رفت نتوان به گور

15 مکن جز طرب در می اندیشه‌ای پدید است بازار هر چه پیشه‌ای

16 چه باید به خود بر ستم داشتن همه ساله خود را به غم داشتن

17 چه پیچیم در عالم پیچ پیچ که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ

18 گریزیم از این کوچگاه رحیل از آن پیش کافتیم درپای پیل

19 خوریم آنچه از ما به گوری خورند بریم آنچه از ما به غارت برند

20 اگر برد خواهی چنان مایه بر که بردند پیشینگان دگر

21 اگر ترسی از رهزن و باج خواه که غارت کند آنچه بیند به راه

22 به درویش ده آنچه داری نخست که بنگاه درویش را کس نجست

23 نبینی که ده یک دهان خراج به دهلیز درویش دزدند باج

24 چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج که ویرانه را ساخت باروی گنج

25 چو تاریخ یک‌روزه دارد جهان چرا گنج صد ساله داری نهان

26 بیا تا نشینیم و شادی کنیم شبی در جهان کیقبادی کنیم

27 یک امشب ز دولت ستانیم داد زدی و ز فردا نیاریم یاد

28 بترسیم از آنها کزو سود نیست کزین پیشه اندیشه خوشنود نیست

29 بدانچ آدمی را بود دسترس بکوشیم تا خوش برآید نفس

30 به چاره دل خویشتن خوش کنیم نه چندان که تن نعل آتش کنیم

31 دمی را که سرمایه از زندگیست به تلخی سپردن نه فرخندگیست

32 چنان بر زن این دم که دادش دهی که بادش دهی گر به بادش دهی

33 فدا کن درم خوش‌دلی را بسیچ که ارزان بود دل خریدن به هیچ

34 ز بهر درم تند و بدخو مباش تو باید که باشی درم گو مباش

35 مشو در حساب جهان سخت گیر همه سخت‌گیری بود سخت میر

36 به آسان گذاری دمی می شمار که آسان زید مرد آسان گذار

37 شبی فرخ و ساعتی ارجمند بود شادمانی درو دلپسند

38 گزارش چنین می‌کند جوهری سخن را به یاقوت اسکندری

39 که اسکندر آن شب به مهر تمام به یاد لب دوست پر کرد جام

40 به نوشین لب آن جام را نوش کرد ز لب جام را حلقه در گوش کرد

41 نشسته به کردار سرو جوان که گه لاله ریزد گهی ارغوان

42 ز عنبر خطی بر گل انگیخته بر گل جهان آب گل ریخته

43 هم از فتح دشمن دلش شاد بود هم از دوستیش خانه آباد بود

44 طلب کرد یار دلارام را پری پیکر نازی اندام را

45 ز نامحرمان کرد خرگه تهی سماع و سماع آور خرگهی

46 بتی فرق و گیسو برآراسته مرادی به صد آرزو خواسته

47 لب از ناردانه دلاویزتر زبان از طبرزد شکر ریزتر

48 دهانی و چشمی به اندازه تنگ یکی راه دل زد یکی راه چنگ

49 سر آغوش و گیسوی عنبر فشان رسن وار در عطف دامن کشان

50 طرازندهٔ مجلس و بزمگاه نوازندهٔ چنگ در چنگ شاه

51 به فرمان شه چنگ را ساز کرد در درج گوهر ز لب باز کرد

52 که از شادی امشب جهان را نویست همه شادی از دولت خسرویست

53 به هنگام گل خوش بود روزگار بخندد جهان چون بخندد بهار

54 چو خورشید روشن برآید به اوج ز روشن جهان برزند نور موج

55 صبا چون درآید به دیبا گری زمین رومی آرد هوا ششتری

56 گل سرخ چون کله بندد به باغ فروزد ز هر غنچه‌ای صد چراغ

57 سکندر چو پیروزی آرد به چنگ نه زیبا بود آینه زیر زنگ

58 چو کیخسرو ار می‌شود جام گیر چرا جام خالی بود بر سریر

59 ملک گر ز جمشید بالاترست رخ من ز خورشید والاتر است

60 شه ار شد فریدون زرینه کفش به فتحش منم کاویانی درفش

61 شه ار کیقباد بلند افسرست مرا افسر از مشک و از عنبرست

62 شه ار هست کاوس فیروزه تاج ز من بایدش خواستن تخت عاج

63 شه ار چون سلیمان شود دیو بند مرا در جهان هست دیوانه چند

64 شه ار زانکه عالم گرفت ای شگفت من آنرا گرفتم که عالم گرفت

65 اگر چه کمند جهانگیر شاه فتاد است بر گردن مهر و ماه

66 کمندی من از زلف برسازمش نترسم به گردن دراندازمش

67 گر او را کمندی بود ماه گیر مرا هم کمندی بود شاه گیر

68 گر او ناوک اندازد از زوردست مرا غمزهٔ ناوک انداز هست

69 گر او حربه دارد به خون ریختن من از چهره خون دانم انگیختن

70 گر او قصد شمشیر بازی کند زبانم به شمشیر بازی کند

71 گر او لختی از زر برآرد به دوش دو لختی است زلفین من گرد گوش

72 گر او را یکی طوق بر مرکبست مرا بین که ده طوق بر غبغبست

73 گر او حقه‌ها دارد از لعل و در مرا حقه‌ای خست از لعل پر

74 گر ایدون که یاقوت او کانیست مرا لب چو یاقوت رمانیست

75 گر او چرخ را هست انجم شناس مرا انجم چرخ دارند پاس

76 گر او را علم هست بالای سر مرا صد علم هست بیرون در

77 گر او شاه عالم شد از سروری منم شاه خوبان به جان پروری

78 چو برقع براندازم از روی خویش ندارم جهان را به یک موی خویش

79 چو بر مه کشم گیسوی عنبرین به گیسو کشم ماه را بر زمین

80 چو تنگ شکر در عقیق آورم ز پسته شراب رحیق آورم

81 رحیقم به رقص آورد آب را عقیقم مفرح دهد خواب را

82 ز مه طوق خواهی ببین غبغبم ز قند ار نمک باید اینک لبم

83 بدین قند کو با شکر خندیست در بوسه بین چون سمرقندیست

84 اگر کیمیا سنگ را زر کند نسیم من از خاک عنبر کند

85 سهیل یمن تاب را با ادیم همان شد که بوی مرا با نسیم

86 به چشمی دل خسته بریان کنم به چشمی دگر غارت جان کنم

87 از این سو کنم صید و بنوازمش وز آنسو به دریا دراندازمش

88 فریبم به درمان و سوزم به درد منم کاین کنم جز من این کس نکرد

89 اگر راهبم بیند از راه دور برد سجده چون هیربد پیش نور

90 وگر زاهدی باشد از خاره سنگ درآرم به رقصش به یک بانگ چنگ

91 کنم سیم‌کاری که سیمین تنم ولی قفل گنجینه را نشکنم

92 در باغ ما را که شد ناپدید بجز باغبان کس نداند کلید

93 رطبهای‌تر گرچه دارم بسی بجز خار خشگم نبیند کسی

94 گلابم ولی دردسر می‌دهم نمک خواه خود را جگر می‌دهم

95 مگر دید شب ترکی روی من که چون خال من گشت هند ویمن

96 مگر ماه نو کان هلالی کند به امید من خانه خالی کند

97 چو زلفم درآید به بازیگری به دام آورد پای کبک دری

98 بنا گوشم ار برگشاید نقاب دهان گل سرخ گردد پر آب

99 زنخ را چو سازم از زلف بند به آب معلق درارم کمند

100 چو پیدا کنم لطف اندام را سرین بشکنم مغز بادام را

101 چو ساعد گشایم ز بازوی نرم سمن را ورق درنوردم ز شرم

102 شکر چاشنی گیر نوش منست گهر حلقه در گوش گوش منست

103 دهانم گرو بست با مشتری گرو برد کو دارد انگشتری

104 جنابی که با گل خورم نوش باد مرا یاد و گل را فراموش باد

105 یک افسون چشمم به بابل رسید کزو آمد آن جادوئیها پدید

106 ز جعدم یکی موی بر چین گذشت کزو مشک شد ناف آهو به دشت

107 چو حلقه کنم زلف بر طرف گوش بیا تا دل رفته بینی ز هوش

108 کرشمه چو در چشم مست آورم صد از دست رفته به دست آورم

109 دلی را که سر سوی راه افکنم نمایم زنخ تا به چاه افکنم

110 ز موئی به عاشق دهم طوق و تاج به بوئی ز خلج ستانم خراج

111 به سلطانی چین نهم مهر موم زنم پنج نوبت به تاراج روم

112 جگر گوشه چینیانم به خال چراغ دل رومیانم به فال

113 طبرزد دهم چون شوم خواب خیز طبر خون زنم چون کنم غمزه تیز

114 لبم لعل را کارسازی کند خیالم به خورشید بازی کند

115 مغ دیر سیمین صنم خواندم صنم خانهٔ باغ ارم داندم

116 چو شد نار پستانم انگیخته ز بستان دل نار شد ریخته

117 ز نارم که نارنج نوروزیست که را بخت گوئی که را روزیست

118 مبارک درختم که بر دوستم برآور گلم گر چه در پوستم

119 من و آب سرخ و سر سبز شاه جهان گو فرو شو به آب سیاه

120 برآنم که دستان به کار آورم چو چنگ خودش در کنار آورم

121 گهی بوسه بر چشم مستش دهم گهی زلف خود را به دستش دهم

122 به شرطی کنم جان خود جای او که هرگز نتابم سر از پای او

123 چنان خسبم از مهر آن آفتاب که سر در قیامت برآرم ز خواب

124 گر آبیست گو زندگانی دهد وگر سایه‌ای گو جوانی دهد

125 کند وصل من زندگانی دراز جوانی دهم چون درآیم به ناز

126 سکندر به حیوان خطا می‌رود من این‌جا سکندر کجا می‌رود

127 اگر راه ظلمات می‌بایدش سرزلف من راه بنمایدش

128 وگر زانکه جوید ز یاقوت رنگ همان آورد آب حیوان به چنگ

129 لب من که یاقوت رخشان در اوست بسی چشمه چون آب حیوان در اوست

130 جهان خسروا چند گردن کشی بر این آب حیوان مشو آتشی

131 پریرویم و چون پری در پرند چو دل بسته‌ای در پری در مبند

132 مرا با تو در باد و بستن مباد شکن باد لیکن شکستن مباد

133 بس این سنگ سخت از دل انگیختن به نازک دلان در نیامیختن

134 مکن ترکی ای میل من سوی تو که ترک توام بلکه هندوی تو

135 بدین آسمانی زمین توام ز چینم ولی درد چین توام

136 گل من گلی سایه پروردنیست که سایه به خورشید درخورد نیست

137 چو من میوه در سایهٔ خانه بس که ناخوش بود میوهٔ خانه رس

138 مرا خود تو ریحان خوشبوی گیر ز ریحان بود خانه را ناگزیر

139 رها کن به نخجیر این کبک باز بترس از عقابان نخجیر ساز

140 رطب کو رسیده بود بر درخت به سستی رسد گر نگیریش سخت

141 نیابی ز من به جگر خواره‌ای جگر خواره‌ای نه شکر باره‌ای

142 چه دلها که خون شد ز خون خوردنم چه خونها که ماندست در گردنم

143 به داور شدم با شکر بارها مرا بیش از او بود بازارها

144 به آواز و چهره کش و دلکشم همان خوش همین خوش خوش اندر خوشم

145 چو ساقی شوم می‌نباشد حرام چو مطرب شوم نوش ریزد ز جام

146 چو بر رود دستان کنم دست خوش کنم مست وانگه شوم مست کش

147 ز دور این چنین دلبریها کنم در آغوش جان پروریها کنم

148 برابر دهم دیده را دل‌خوشی چو در برکشندم کنم دل کشی

149 من و نالهٔ چنگ و نوشینه می ز من عاشقان کی شکیبندکی

150 چو تو شهریاری بود یار من چه باشد به جز خرمی کار من

151 چو من نیست اندر جهان کس به کام ازان نیست اندر جهانم به نام

152 چو بر زد دلاویز چنگی به چنگ چنین قولی از قند عناب رنگ

153 درآمد شه از مهر آن نوشناز بدان جره کبک چون جره باز

154 تذرو بهاری درآمد به غنج برون آمد از مهد زرین ترنج

155 سرا بود خالی و معشوقه مست عنان رفت یک باره دل را ز دست

156 شبی خلوت و ماهروئی چنان ازو چون توان درکشیدن عنان

157 گوزن جوان را بیفکند شیر به تاراجگاهش درآمد دلیر

158 به صید حواصل درآمد عقاب به مهمانی ماه رفت آفتاب

159 زمانی چو شکر لبش می‌گزید زمانی چو نیشکرش می‌مزید

160 به بر در گرفت آن سمن سینه را ز در مهر برداشت گنجینه را

161 نخورده میی دید روشن گوار یکی باغ در بسته پر سیب و نار

162 عقیقی نیازرده بر مهر خویش نگینی به الماس ناگشته ریش

163 نچیده گلی خار برچیده‌ای بجز باغبان مرد نادیده‌ای

164 از آن گرمی و آتش افزون شدن ز جوشنده خون خواست بیرون شدن

165 ز شیرین زبان شکر انگیختند چو شیر و شکر درهم آویختند

166 به هم درخزیده دو سرو بلند به بادام و روغن درافتاده قند

167 دو پی هر دو چون لاف الف خم زده دو حرف از یکی جنس درهم زده

168 چو لولوی ناسفته را لعل سفت هم آسود لولو و هم لعل خفت

169 سکندر بدان چشمه زندگی بسی کرد شادی و فرخندگی

170 چنین چند شب دل به شادی سپرد وزان مرحله رخت بیرون نبرد

عکس نوشته
کامنت
comment