- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بیا ساقی آن جام رخشنده می به کف گیر بر نغمهٔ نای و نی
2 میی کو به فتوی میخوارگان کند چاره کار بیچارگان
3 چو بانگ خروس آمد از پاسگاه جرس در گلو بست هارون شاه
4 دوال دهل زن در آمد به جوش ز منقار مرغان برآمد خروش
5 پرستش کنان خلق برخاستند پرستشگری را بیاراستند
6 شه از خواب دوشینه سر برگرفت نیایش گری کردن از سر گرفت
7 به نیکی ز نیکی دهش یاد کرد بدان پرورش عالم آباد کرد
8 چو آورد شرط پرستش بجای به شغل میو مجلس آورد رای
9 گهی خورد میبا نواهای رود گهی داد بر نیک عهدان درود
10 به گلگون می تازه همچون گلاب ز سر درد میبرد و از مغز تاب
11 در لهو بگشاد بر همدمان ز در دور غوغای نامحرمان
12 سخن میشد از هر دری در نهفت کس افسانهای بی شگفتی نگفت
13 یکی قصه کرد از خراسان و غور کز آنجا توان یافتن زر و زور
14 یکی از سپاهان و ری کرد یاد که گنج فریدون از آنجا گشاد
15 یکی داستان زد ز خوارزم و چین که مشگش چنانست و دیبا چنین
16 یکی گفت قیصور به زین دیار که کافور و صندل دهد بی شمار
17 یکی گفت هندوستان بهترست که هیمش همه عود و گل عنبرست
18 در آن انجمن بود پیری کهن چو نوبت بدو آمد آخر سخن
19 همیدون زبان بر شگفتی گشاد چو دیگر بزرگان زمین بوسه داد
20 که از هر سواد آن سیاهی بهست که آبی درو زندگانی دهست
21 به گنج گران عمر خود بر مسنج که خاکست پر گنج و حمال گنج
22 چو خواهی که یابی بسی روزگار سر از چشمه زندگانی بر آر
23 شدند انجمن با سرافکندگی که چون در سیاهی بود زندگی
24 سکندر بدو گفت کای نیکمرد مگر کان سیاهی بر آن آب خورد
25 سواد حروفیست دست آزمای همان آب او معنی جانفزای
26 وگرنه که بیند زمینی سیاه همان چشمه کز مرگ دارد نگاه
27 دگر باره پیر جهاندیده گفت که بیرون از این رمزهای نفهت
28 حجابیست در زیر قطب شمال درو چشمهای پاک از آب زلال
29 حجابی که ظلمات شد نام او روان آب حیوان از آرام او
30 هر آنکس کزان آب حیوان خورد ز حیوان خوران جهان جان برد
31 وگر باورت ناید از من سخن بپرس از دگر زیرکان کهن
32 ملک را ز تشویش آن گفتگوی پدید آمد اندیشهٔ جستجوی
33 بپرسید از او کان سیاهی کجاست نماینده بنمود کز دست راست
34 ز ما تا بدان بوم راه اندکیست ازین ره که پیمودی از ده یکیست
35 چو شه دید کان چشمهٔ خوشگوار به ظلمت توان یافتن صبح وار
36 در بارگه سوی ظلمات کرد به رفتن سپه را مراعات کرد
37 چو شد منزلی چند و در کار دید ز لشگر بسی خلق بیمار دید
38 جهانی روان بود لشگرگهش جهانی دگر خاص بر درگهش
39 ز بازار لشگر در آن کوچگاه به بازار محشر همی ماند راه
40 سوی شیر مرغ از عنان تافتند به بازار لشگر گهش یافتند
41 به هر خشکساری که خسرو رسید ببارید باران گیا بردمید
42 پی خضر گفتی در آن راه بود همانا که خود خضر با شاه بود
43 ز بسیاری لشگر اندیشه کرد صبوری در آن تاختن پیشه کرد
44 یکی غارگه بود نزدیک دشت که لشگرگه خسرو آنجا گذشت
45 بنه هر چه با خود گران داشتند به نزدیک آن غار بگذاشتند
46 از آن جمع کانجای شد جای گیر شد آن بوم ویران عمارت پذیر
47 بن غار خواندش نگهبان دشت به نام آن بن غار بلغار گشت
48 کسانی که سالار آن کشورند رهی زاده شاه اسکندرند
49 چو شه دید کان لشگر بی قیاس دران ره نباشند منزل شناس
50 تنی چند بگزید عیاروش کماندار و سختی کش و سخت کش
51 دلیر و تنومند و سخت استخوان شکیبنده و زورمند و جوان
52 بفرمود تا هیچ بیمار و پیر نگردد دران راه جنبش پذیر
53 که پیر کهن کو بود سالخورد ز دشواری منزل آمد به درد
54 نشستند پیران جوانان شدند ره دور بیراه دانان شدند
55 جهان خسرو از مردم آن دیار طلب کرد کارآگهی هوشیار
56 به ره بردن لشگرش پیش داشت دو منزل به هر منزلی میگذاشت
57 همه توشهٔ ره ز شیرین و شور روان کرد بر بیسراکان بور
58 دو اسبه سپه سوی ظلمات راند بر آن ماندگان نایبی برنشاند
59 به اندرز گفتن همه گفتنی که جائی چنین هست ناخفتنی
60 چو یک ماهه ره رفت سوی شمال گذرگاه خورشید را گشت حال
61 ز قطب فلک روشنائی نمود برآمد فرو شد به یک لحظه بود
62 خط استوا بر افق سرنهاد میانجی به قطب شمال اوفتاد
63 به جائی رسیدند کز آفتاب ندیدند بیش از خیالی به خواب
64 سوی عطفگاه زمین تاختند در آن سایبان رایت افراختند
65 زمین از هوا روشنائی ربود حجاب سیاهی سیاست نمود
66 ز یکسو سیاهی براندود حرف دگر سو گذر بست دریای ژرف
67 همی برد ره رهبر هوشمند به یکسو ز پرگار چرخ بلند
68 چو گشت اندک اندک ز پرگار دور به هر دوریی دورتر گشت نور
69 چنین تا گذرگه به جائی رسید که یکباره شد روشنی ناپدید
70 سیاهی پدید آمد از کنج راه جهان خوش نباشد که گردد سیاه
71 فرو ماند خسرو که تدبیر چیست نمایندهٔ رسم این راه کیست
72 سگالش نمودند کارآگهان که هست این سیاهی حجابی نهان
73 درون رفت شاید بهر سان که هست به باز آمدن ره که آرد بدست
74 به چارهگری هر کسی میشتافت به سامان چاره کسی ره نیافت
75 چو آمد شب آن نیم روشن دیار سیه مشک بر عود کرد اختیار
76 برآشفت گردون چو زنجیریی به زنگی بدل گشت کشمیریی
77 شد آن راه از موی باریکتر ز تاریکی شام تاریکتر
78 به بنگاه خود هر کسی رفت باز در اندیشه آن شغل را چاره ساز
79 نبرده جوانی جوانمرد بود که روشن دلش مهر پرورد بود
80 پدر داشت پیری نود سالهای ز رنج تنش هر زمان نالهای
81 در آن روز اول که فرمود شاه که ناید ز پیران کسی سوی راه
82 جوانمرد بود از پدر ناشکیب چو بیمار نالنده از بوی سیب
83 نگهداشت آن پیر فرتوت را چو دیگر کسان سرخ یاقوت را
84 به صندوق زادش نهان کرده بود به نرخ ره آوردش آورده بود
85 دران شب که از رای برگشتگی درآمد به اندیشه سرگشتگی
86 جوان آن در بسته را باز کرد وزین در سخن با وی آغاز کرد
87 کز این آمدن شه پشیمان شدست ز سختی کشی سست پیمان شدست
88 ز تاریکی آمد دلش را هراس که هنجار خود را نداند قیاس
89 تواند درون رفت بی رهنمون برون آمدن را نداند که چون
90 جوانمرد را پیر دیرینه گفت که هست اندرین پرده رازی نهفت
91 چو هنگام رفتن رسد شاه را بدان تا برون آورد راه را
92 یکی مادیان بایدش تندرست که زادن همان باشد او را نخست
93 چو زاده شود کره باد پای سرش باز برند حالی بجای
94 همانجا که باشد بریده سرش نپوشند تا بنگرد مادرش
95 دل مادیان زو بتاب آورند وزانجا به رفتن شتاب آورند
96 چو آید گه بازگشتن ز راه بود مادیان پیشرو در سپاه
97 به پویه سوی کره نغز خویش برون آورد ره به هنجار پیش
98 از آن راه بی رهنمون آمدن بدین چاره شاید برون آمدن
99 جوان کاین حکایت شنید از پدر به چاره گری رشته را یافت سر
100 سحرگه که مشگین پرند طراز به دیبای عودی بدل گشت باز
101 شهنشاه بنشست با انجمن به رفتن شده هر یکی رای زن
102 ز هر گونهای چاره می ساختند دگر سان فسونی برانداختند
103 شه افسون کس را خریدار نی در چاره بر کس پدیدار نی
104 جوان خردمند آهسته رای سخن راند از اندیشهٔ رهنمای
105 حدیثی که از پیر دانا شنید به چاره گری کرد با شه پدید
106 چو بشنید شه دلپذیر آمدش به نزد خرد جایگیر آمدش
107 بدو گفت کای زاد مرد جوان چنین رای از خود زدن چون توان
108 تو این دانش از خود نیندوختی بگو راست تا از که آموختی
109 اگر گفتی آماده گشتی به گنج وگرنه ز کج گفتن آیی به رنج
110 جوان گفت اگر زینهارم دهی کنم محمل از بار آوخ تهی
111 شهنشه چو فرمود روز نخست که ناید به ره پیر ناتندرست
112 پدر داشتم پیر دیرینه سال ز گردون بسی یافته گو شمال
113 من از شفقت پیر بابای خویش فراموش کردم محابای خویش
114 به پوشیدگی با خود آوردمش نه بد بود اگر چه بد آوردمش
115 سخنهای ره رفتن شاه دوش رسانیدم او را یکایک به گوش
116 به تعلیم او دل برافروختم چنین چارهای زو درآموختم
117 شه از رای آن رهنمون در نهفت بر افروخت وین نکته نغز گفت
118 جوان گر چه شاه دلیران بود گه چاره محتاج پیران بود
119 کدو گر به نو شاخ بازی کند به شاخ کهن سرفرازی کند
120 جوان گر به دانش بود بی نظیر نیاز آیدش هم به گفتار پیر
121 درین گفتگو بود شاه جهان که آن مرد وحشی ز در ناگهان
122 درآمد درآورد نزدیک شاه یکی پشته وار از سمور سیاه
123 ازو هر یک از قندزی تامتر به جوهر یک از یک به اندامتر
124 چو شه نزل او را خریدار گشت دگر ره ز شه ناپدیدار گشت
125 به تاریکی اندر نهان کرد رخت عجب ماند شه اندران کار سخت
126 به اندیشهٔ روشنائی نمای دو اسبه سوی ظلمت آورد رای
127 بفرمود تا مادیانی چو باد کز آبستنی باشدش وقت زاد
128 بیارند از آن گونه کان پیر گفت شود زادهٔ باد با خاک جفت
129 چو کردند کاری که فرمود شاه سوی آب حیوان گرفتند راه