بیامد یکی مرد از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 2

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

بیامد یکی مرد مزدک بنام

1 بیامد یکی مرد مزدک بنام سخنگوی با دانش و رای و کام

2 گرانمایه مردی و دانش فروش قباد دلاور بدو داد گوش

3 به نزد جهاندار دستور گشت نگهبان آن گنج و گنجور گشت

4 ز خشکی خورش تنگ شد در جهان میان کهان و میان مهان

5 ز روی هوا ابر شد ناپدید به ایران کسی برف و باران ندید

6 مهان جهان بر در کیقباد همی هر کسی آب و نان کرد یاد

7 بدیشان چنین گفت مزدک که شاه نماید شما را بامید راه

8 دوان اندر آمد بر شهریار چنین گفت کای نامور شهریار

9 به گیتی سخن پرسم از تو یکی گر ای دون که پاسخ دهی اندکی

10 قباد سراینده گفتش بگوی به من تازه کن در سخن آبروی

11 بدو گفت آنکس که مارش گزید همی از تنش جان بخواهد پرید

12 یکی دیگری را بود پای زهر گزیده نیابد ز تریاک بهر

13 سزای چنین مردگویی که چیست که تریاک دارد درم سنگ بیست

14 چنین داد پاسخ ورا شهریار که خونیست این مرد تریاک‌دار

15 به خون گزیده ببایدش کشت به درگاه چون دشمن آمد بمشت

16 چو بشنید برخاست از پیش شاه بیامد به نزدیک فریادخواه

17 بدیشان چنین گفت کز شهریار سخن کردم از هر دری خواستار

18 بباشید تا بامداد پگاه نمایم شما را سوی داد راه

19 برفتند و شبگیر باز آمدند شخوده رخ و پرگداز آمدند

20 چو مزدک ز در آن گره را بدید ز درگه سوی شاه ایران دوید

21 چنین گفت کای شاه پیروزبخت سخنگوی و بیدار و زیبای تخت

22 سخن گفتم و پاسخش دادییم به پاسخ در بسته بگشادییم

23 گر ای دون که دستور باشد کنون بگوید سخن پیش تو رهنمون

24 بدو گفت برگوی و لب را مبند که گفتار باشد مرا سودمند

25 چنین گفت کای نامور شهریار کسی را که بندی ببند استوار

26 خورش بازگیرند زو تا بمرد به بیچارگی جان و تن را سپرد

27 مکافات آنکس که نان داشت او مرین بسته را خوار بگذاشت او

28 چه باشد بگوید مرا پادشا که این مرد دانا بد و پارسا

29 چنین داد پاسخ که می‌کن بنش که خونی‌ست ناکرده بر گردنش

30 چو بشنید مزدک زمین بوس داد خرامان بیامد ز پیش قباد

31 بدرگاه او شد به انبوه گفت که جایی که گندم بود در نهفت

32 دهدی آن بتاراج در کوی و شهر بدان تا یکایک بیابید بهر

33 دویدند هرکس که بد گرسنه به تاراج گندم شدند از بنه

34 چه انبار شهری چه آن قباد ز یک دانه گندم نبودند شاد

35 چو دیدند رفتند کارآگهان به نزدیک بیدار شاه جهان

36 که تاراج کردند انبار شاه به مزدک همی‌بازگردد گناه

37 قباد آن سخن‌گوی را پیش خواند ز تاراج انبار چندی براند

38 چنین داد پاسخ کانوشه بدی خرد را به گفتار توشه بدی

39 سخن هرچ بشنیدم از شهریار بگفتم به بازاریان خوارخوار

40 به شاه جهان گفتم از مار و زهر ازان کس که تریاک دارد به شهر

41 بدین بنده پاسخ چنین داد شاه که تریاک‌دارست مرد گناه

42 اگر خون این مرد تریاک‌دار بریزد کسی نیست با او شمار

43 چو شد گرسنه نان بود پای زهر به سیری نخواهد ز تریاک بهر

44 اگر دادگر باشی ای شهریار به انبار گندم نیاید به کار

45 شکم گرسنه چند مردم بمرد که انبار را سود جانش نبرد

46 ز گفتار او تنگ دل شد قباد بشد تیز مغزش ز گفتار داد

47 وزان پس بپرسید و پاسخ شنید دل و جان او پر ز گفتار دید

48 ز چیزی که گفتند پیغمبران همان دادگر موبدان و ردان

49 به گفتار مزدک همه کژ گشت سخنهاش ز اندازه اندر گذشت

50 برو انجمن شد فروان سپاه بسی کس به آبی راهی آمد ز راه

51 همی‌گفت هر کو توانگر بود تهیدست با او برابر بود

52 نباید که باشد کسی برفزود توانگر بود تار و درویش پود

53 جهان راست باید که باشد به چیز فزونی توانگر چرا جست نیز

54 زن و خانه و چیز بخشیدنیست تهی دست کس با توانگر یکیست

55 من این را کنم راست با دین پاک شود ویژه پیدا بلند از مغاک

56 هران کس که او جز برین دین بود ز یزدان وز منش نفرین بود

57 ببد هرک درویش با او یکی اگر مرد بودند اگر کودکی

58 ازین بستدی چیز و دادی بدان فرو مانده بد زان سخن بخردان

59 چو بشنید در دین او شد قباد ز گیتی به گفتار او بود شاد

60 ورا شاه بنشاند بر دست راست ندانست لشکر که موبد کجاست

61 بر او شد آنکس که درویش بود وگر نانش از کوشش خویش بود

62 به گرد جهان تازه شد دین او نیارست جستن کسی کین او

63 توانگر همی سر ز تنگی نگاشت سپردی بدرویش چیزی که داشت

64 چنان بد که یک روز مزدک پگاه ز خانه بیامد به نزدیک شاه

65 چنین گفت کز دین پرستان ما همان پاکدل زیردستان ما

66 فراوان ز گیتی سران بردرند فرود آوری گر ز در بگذرند

67 ز مزدک شنید این سخنها قباد بسالار فرمود تا بار داد

68 چنین گفت مزدک به پرمایه شاه که این جای تنگست و چندان سپاه

69 همان نگنجند در پیش شاه به هامون خرامد کندشان نگاه

70 بفرمود تا تخت بیرون برند ز ایوان شاهی به هامون برند

71 به دشت آمد از مزدکی صدهزار برفتند شادان بر شهریار

72 چنین گفت مزدک به شاه زمین که ای برتر از دانش به آفرین

73 چنان دان که کسری نه بر دین ماست ز دین سر کشیدن وراکی سزاست

74 یکی خط دستش بباید ستد که سر بازگرداند از راه بد

75 به پیچاند از راستی پنج چیز که دانا برین پنج نفزود نیز

76 کجا رشک و کینست و خشم و نیاز به پنجم که گردد برو چیزه آز

77 تو چون چیره باشی برین پنج دیو پدید آیدت راه کیهان خدیو

78 ازین پنج ما را زن و خواستست که دین بهی در جهان کاستست

79 زن و خواسته باشد اندر میان چو دین بهی را نخواهی زیان

80 کزین دو بود رشک و آز و نیاز که با خشم و کین اندر آید براز

81 همی دیو پیچد سر بخردان بباید نهاد این دو اندر میان

82 چو این گفته شد دست کسری گرفت بدو مانده بد شاه ایران شگفت

83 ازو نامور دست بستد بخشم به تندی ز مزدک بخوربید چشم

84 به مزدک چنین گفت خندان قباد که از دین کسری چه داری به یاد

85 چنین گفت مزدک که این راه راست نهانی نداند نه بر دین ماست

86 همانگه ز کسری بپرسید شاه که از دین به بگذری نیست راه

87 بدو گفت کسری چو یابم زمان بگویم که کژست یکسر گمان

88 چو پیدا شود کژی و کاستی درفشان شود پیش تو راستی

89 بدو گفت مزدک زمان چندروز همی‌خواهی از شاه گیتی‌فروز

90 ورا گفت کسری زمان پنج ماه ششم را همه بازگویم به شاه

91 برین برنهادند و گشتند باز بایوان بشد شاه گردن‌فراز

92 فرستاد کسری به هر جای کس که داننده‌ای دید و فریادرس

93 کس آمد سوی خره اردشیر که آنجا بد از داد هرمزد پیر

94 ز اصطخر مهرآذر پارسی بیامد بدرگاه با یار سی

95 نشستند دانش‌پژوهان به هم سخن رفت هرگونه از بیش و کم

96 به کسری سپردند یکسر سخن خردمند و دانندگان کهن

97 چو بشنید کسری به نزد قباد بیامد ز مزدک سخن کرد یاد

98 که اکنون فراز آمد آن روزگار که دین بهی را کنم خواستار

99 گر ای دون که او را بود راستی شود دین زردشت بر کاستی

100 پذیرم من آن پاک دین ورا به جان برگزینم گزین ورا

101 چو راه فریدون شود نادرست عزیز مسیحی و هم زند و است

102 سخن گفتن مزدک آید به جای نباید به گیتی جزو رهنمای

103 ور ای دون که او کژ گوید همی ره پاک یزدان نجوید همی

104 بمن ده ورا و آنک در دین اوست مبادا یکی را به تن مغز و پوست

105 گوا کرد زرمهر و خرداد را فرایین و بندوی و بهزاد را

106 وزان جایگه شد بایوان خویش نگه داشت آن راست پیمان خویش

107 به شبگیر چون شید بنمود تاج زمین شد به کردار دریای عاج

108 همی‌راند فرزند شاه جهان سخن‌گوی با موبدان و ردان

109 به آیین به ایوان شاه آمدند سخن‌گوی و جوینده راه آمدند

110 دلارای مزدک سوی کیقباد بیامد سخن را در اندرگشاد

111 چنین گفت کسری به پیش گروه به مزدک که ای مرد دانش‌پژوه

112 یکی دین نو ساختی پرزیان نهادی زن و خواسته درمیان

113 چه داند پسر کش که باشد پدر پدر همچنین چون شناسد پسر

114 چو مردم سراسر بود در جهان نباشند پیدا کهان و مهان

115 که باشد که جوید در کهتری چگونه توان یافتن مهتری

116 کسی کو مرد جای و چیزش کراست که شد کارجو بنده با شاه راست

117 جهان زین سخن پاک ویران شود نباید که این بد به ایران شود

118 همه کدخدایند و مزدور کیست همه گنج دارند و گنجور کیست

119 ز دین‌آوران این سخن کس نگفت تو دیوانگی داشتی در نهفت

120 همه مردمان را به دوزخ بری همی کار بد را ببد نشمری

121 چو بشنید گفتار موبد قباد برآشفت و اندر سخن داد داد

122 گرانمایه کسری ورا یار گشت دل مرد بی‌دین پرآزار گشت

123 پرآواز گشت انجمن سر به سر که مزدک مبادا بر تاجور

124 همی‌دارد او دین یزدان تباه مباد اندرین نامور بارگاه

125 ازان دین جهاندار بیزار شد ز کرده سرش پر ز تیمار شد

126 به کسری سپردش همانگاه شاه ابا هرک او داشت آیین و راه

127 بدو گفت هر کو برین دین اوست مبادا یکی را بتن مغز و پوست

128 بدان راه بد نامور صدهزار به فرزند گفت آن زمان شهریار

129 که با این سران هرچ خواهی بکن ازین پس ز مزدک مگردان سخن

130 به درگاه کسری یکی باغ بود که دیوار او برتر از راغ بود

131 همی گرد بر گرد او کنده کرد مرین مردمان را پراگنده کرد

132 بکشتندشان هم بسان درخت زبر پی و زیرش سرآگنده سخت

133 به مزدک چنین گفت کسری که رو بدرگاه باغ گرانمایه شو

134 درختان ببین آنک هر کس ندید نه از کاردانان پیشین شنید

135 بشد مزدک از باغ و بگشاد در که بیند مگر بر چمن بارور

136 همانگه که دید از تنش رفت هوش برآمد به ناکام زو یک خروش

137 یکی دار فرمود کسری بلند فروهشت از دار پیچان کمند

138 نگون‌بخت را زنده بردار کرد سرمرد بی‌دین نگون‌سار کرد

139 ازان پس بکشتش بباران تیر تو گر باهشی راه مزدک مگیر

140 بزرگان شدند ایمن از خواسته زن و زاده و باغ آراسته

141 همی‌بود با شرم چندی قباد ز نفرین مزدک همی‌کرد یاد

142 به درویش بخشید بسیار چیز برآتشکده خلعت افگند نیز

143 ز کسری چنان شاد شد شهریار که شاخش همی گوهر آورد بار

144 ازان پس همه رای با او زدی سخن هرچ گفتی ازو بشندی

145 ز شاهیش چون سال شد بر چهل غم روز مرگ اندر آمد به دل

146 یکی نامه بنوشت پس بر حریر بر آن خط شایسته خود بد دبیر

147 نخست آفرین کرد بر دادگر که دارد ازو دین و هم زو هنر

148 بباشد همه بی‌گمان هرچ گفت چه بر آشکار و چه اندر نهفت

149 سر پادشاهیش را کس ندید نشد خوار هرکس که او را گزید

150 هر آنکس که بینید خط قباد به جز پند کسری مگیرید یاد

151 به کسری سپردم سزاوار تخت پس از مرگ ما او بود نیک‌بخت

152 که یزدان ازین پور خشنود باد دل بدسگالش پر از دود باد

153 ز گفتار او هیچ مپراگنید بدو شاد باشید و گنج آگنید

154 بران نامه بر مهر زرین نهاد بر موبد رام بر زین نهاد

155 به هشتاد شد سالیان قباد نبد روز پیری هم از مرگ شاد

156 بمرد و جهان مردری ماند از اوی شد از چهر و بیناییش رنگ و بوی

157 تنش را بدیبا بیاراستند گل و مشک و کافور و می خواستند

158 یکی دخمه کردند شاهنشهی یکی تاج شاهی و تخت مهی

159 نهادند بر تخت زر شاه را ببستند تا جاودان راه را

160 چو موبد بپردخت از سوگ شاه نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه

161 بران انجمن نامه برخواندند ولیعهد را شاد بنشاندند

162 چو کسری نشست از بر گاه نو همی‌خواندندی ورا شاه نو

163 به شاهی برو آفرین خواندند به سر برش گوهر برافشاندند

164 ورا نام کردند نوشین روان که مهتر جوان بود و دولت جوان

165 به سر شد کنون داستان قباد ز کسری کنم زین سپس نام یاد

166 همش داد بود و همش رای و نام به داد و دهش یافته نام و کام

167 الا ای دلارای سرو بلند چه بودت که گشتی چنین مستمند

168 بدان شادمانی و آن فر و زیب چرا شد دل روشنت پرنهیب

169 چنین گفت پرسنده را سروبن که شادان بدم تا نبودم کهن

170 چنین سست گشتم ز نیروی شست به پرهیز و با او مساو ایچ دست

171 دم اژدها دارد و چنگ شیر بخاید کسی را که آرد بزیر

172 هم‌آواز رعدست و هم زور کرگ به یک دست رنج و به یک دست مرگ

173 ز سرو دلارای چنبر کند سمن برگ را رنگ عنبر کند

174 گل ارغوان را کند زعفران پس زعفران رنجهای گران

175 شود بسته بی‌بند پای نوند وزو خوار گردد تن ارجمند

176 مرا در خوشاب سستی گرفت همان سرو آزاد پستی گرفت

177 خروشان شد آن نرگسان دژم همان سرو آزاده شد پشت خم

178 دل شاد و بی غم پر از درد گشت چنین روز ما ناجوانمرد گشت

179 بدانگه که مردم شود سیر شیر شتاب آورد مرگ و خواندش پیر

180 چل و هشت بد عهد نوشین روان تو بر شست رفتی نمانی جوان

عکس نوشته
کامنت
comment