- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
2 بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت
3 ملامت من مسکین کسی کند که نداند که عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت
4 ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده که چشم سعی ضعیف است بی چراغ هدایت
5 مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت
6 جنایتی که بکردم اگر درست بباشد فراق روی تو چندین بس است حد جنایت
7 به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن کجا برم گله از دست پادشاه ولایت
8 به هیچ صورتی اندر نباشد این همه معنی به هیچ سورتی اندر نباشد این همه آیت
9 کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت
10 مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان هنوز وصف جمالت نمیرسد به نهایت
11 فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت