بیا و در دلم ای وحشت آشنا از اسیر شهرستانی غزل 826

اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

بیا و در دلم ای وحشت آشنا بنشین

1 بیا و در دلم ای وحشت آشنا بنشین چو چشم خود به سراپرده حیا بنشین

2 ز یاد چشم تو شیرین حکایتی دارم برای خاطر ما یک نفس بیا بنشین

3 سبکروی ثمر نوبهار آزادی است به پای سرو روان یک دم ای صبا بنشین

4 کدام سعی که آوارگی پناه نشد به شاهراه توکل چو نقش پا بنشین

5 اگر زموج قدح درس دل نمی خوانی به خاک مدرسه چون نقش بوریا بنشین

6 خطر شناس شو ار روشناس طوفانی به مرگ شرطه و تدبیر ناخدا بنشین

7 نظر به روی تو کردن ز دور هم چمن است به بزم ما ننشینی بیا جدا بنشین

8 به دام زلف کسی می تپی چرا سبکی اسیر دل شده در سایه هما بنشین

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر