- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چشمت بفسون بسته غزالان ختن را آموخته طوطی ز نگاه تو سخن را
2 پیداست که احوال شهیدانش چه باشد جائیکه بشمشیر ببرند کفن را
3 معلوم شد از گریه ابرم که درین باغ جز باده بکف نیست هوادار چمن را
4 آب دم تیغت چو بخاطر گذرانم خمیازه کند باز لب زخم کهن را
5 هر شمع که روشنتر از آن نیست درین بزم روشن کند آخر ز وفا چشم لگن را
6 میخانه نشینیم نه از باده پرستیست از دل نتوان کرد برون حب وطن را
7 بی سینه روشن رخ معنی ننماید آئینه همین است عروسان سخن را
8 زاهد نبرد نام کلیم، این ادبش بس اول اگر از باده نشستست دهن را