- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زهی پاکیزه قول و نیک تحقیق سؤالی سودمند از روی تدقیق
2 سؤالی رسته از آلایش فرش بفرش آورده رو از باطن عرش
3 گل از گل گر بروید پاک روید چه جای آنکه از افلاک روید
4 سؤالاتی چو دسته غنچه گل چو باز آید دل از آن گلشن و کل
5 ز بهر هدیه ارباب تکمیل فرستد بر صراط وحی و تنزیل
6 ثماری رسته از شاخ درایت که بالیدست از بیخ ولایت
7 بهاری روح پرور چون دم روح نجات ماسوی چون کشتی نوح
8 بهشتی طره حورش دلاویز نظر گاه قصورش معرفت خیز
9 گلستانی ترست و سبز و خرم گلست و یاسمینش اسم اعظم
10 جهانی از قیود ملک خالی زمین و آسمان او مثالی
11 زمینی پادشاهش دولت دوست سپهری کافتابش طلعت اوست
12 دیاری حاکم او جلوه یار که در او نیست غیر از یار دیار
13 نباشد کس درینجا یار تنهاست چه باشد اینکه گفتم حاکم ماست
14 مر این گفتار بر ما حتم کردن سخن را در ولایت ختم کردن
15 خدایا ده بمن نور هدایت مرا ده غوص در بحر ولایت
16 ازین دریا گهر باید ربودن پس از آن گوهر تحقیق سودن
17 بپای این سؤال گوهر افشان فشاندن گوهر شهوار غلتان
18 سؤال از درج اللهیست گوهر جواب از بحر دل لولوی دیگر
19 بگنج ای در سؤالت صد معالی بنه عقد ل آلی بر ل آلی
20 بگیر ای در فقیری برده بس رنج بنه این گنج دولت بر سر گنج
21 سؤال از بحر علمست و جوابش ز دریائی که لاهوتست آبش
22 زدی سر خدا را حلقه بر در گشودندت در اسرار مضمر
23 بیا ای دیده در فرقت بسی گاز بگیر این گوهر گنجینه راز
24 در آ ای کرده بر قانون ما سیر ببزم ما گشودندت در خیر
25 بیا ساقی از آن صهبای بیغش بیاور تازنم بر آب و آتش
26 من و دل برق سیر و باد ساریم که خضر بر و الیاس بحاریم
27 ازین دست و ازین می هر دو مستیم بدور چشم ساقی می پرستیم
28 که دریای ولایت بی کنارست کسی داند که سباح بحارست
29 مرا زین بحر امکان گذر نیست ولیکن چاره ئی از این سفر نیست
30 می استی ناخدای قلزم روح بساغر کن که باشد کشتی نوح
31 بدریای دل ای یار بهشتی بغیر از ساغر می نیست کشتی
32 چو نوح من بدریا افکند فلک ب آهنگ ملک از خطه ملک
33 کند طی بحار عالم دل رود تا مجمع البحرین کامل
34 زند از ساغر لا صاف الا بگیرد کار او از نفی بالا
35 که مرد نیستی در دار مستی بود دائر مدار دور هستی
36 می من عشق آن یار قلندر که ایجادش باطوارست مضمر
37 بود او نقطه و ادوار و اکوار باو پیوسته چونان خط پرگار
38 مرا او در سرست و سینه و دل کجا باشد که او را نیست منزل
39 بوحی دل کند ما را هدایت بما آموزد اسرار ولایت
40 نهد در جیب جانم رشته در ز گوهر دامن دل را کند پر
41 مرا بنشسته بر صدر سویدا بچشم سر من چون روز پیدا
42 دو چشم من بروی او بود باز دو گوشم یار را باشد ب آواز
43 زبان اوست قیوم بیانم تو گوئی جای دارد بر زبانم
44 بقول قدسی انکس را که با اوست زبان و چشم و گوش و دست و پا اوست
45 بدرس معرفت استاد تعلیم ولایت را کند بر چار تقسیم
46 بدرک و دید بی انکار و تردید بعام و خاص و بر اطلاق و تقیید
47 بود مرعام ظل اسم رحمن که عیسی راست در آن حکم و فرمان
48 ولی خاصست ظل اسم الله که احمد راست در او رتبه و جاه
49 و لیستی خدا مر مؤمنین را ز قرآن کرد بتوان درک این را
50 ولایت قرب و قرب امر اضافیست دو سو دارد مگو یک سوی کافیست
51 ولی هم خدا و مؤمنینند خداوندان دل بر طبق اینند
52 بود عیسی ولی ختم مطلق بایمان نی باسم ذاتی حق
53 که این دولت بدین معراج اسعد بود معراج درویشان احمد
54 دثار احمد والامقامست پس از او خرقه اول امامست
55 رسد از دوش بر دوش این تلبس رساند فیض بر آفاق و انفس
56 فشاند نور بر ایجاد دائم بود دائم ردای دوش قائم
57 بود بی سر بکرو صورت عمرو طراز کشف سر صاحب الامر
58 چو عنوان دوئی بر خاست از بین یکی ماند که باشد بود را عین
59 کسی کو صاحب الامرست مطلق بود در امر هستی صاحب حق
60 که عین بود باشد ذات وحدت عیان هستیست از مرآت وحدت
61 وجود از وحدت خود نیست منفک خدا موجود بی همتاست بی شک
62 خدا تا هست همراهست مهدی ولی اسم اللهست مهدی
63 بهر دور و بهر کورش سرایت که در چرخست گردون ولایت
64 ز شرق مهدی این شید جهانتاب دمید و شد پدید از جان اقطاب
65 که اقطابند در تعلیم وارث قوای نفس را در بعث باعث
66 ادیب عشق را شاگرد هوشند بوحی غیب استاد سروشند
67 شدند از فضل فیض ختم مرسل ز کل انبیا این قوم افضل
68 مکین بزم جمع الجمع ذاتند باسماء الهی امهاتند
69 رجال بارگاه جمع جمعند تمام بود بزم اقطاب شمعند
70 مدام از نشاه توحید مستند سر افرازان سر مست الستند
71 ز سر تا پای دریای وجودند چو گوهر در تک عمان جودند
72 بنه از خود سر مستکبری را بکن از بیخ اصل منکری را
73 ز علم عشق کن در راه مرکب چه تازی مرکب جهل مرکب
74 مقام علم را از جهل بشناس اگر دانشوری از جهل بهراس
75 چو دیدی کاملی در سرزمینی بصیری کار دانی راز بینی
76 بخلوتخانه او خاک در باش بنه سر پیش پای او و سر باش
77 ز دنبالش بپوی این هفت وادی که در این راه بینی روی هادی
78 بدون علم در خلوت نشستن در تعلیم را بر روی بستن
79 بود از کوی هادی دور بودن ز دیدار حقیقت کور بودن
80 بودهم بزم و همزانوی مهدی ولی جاهل نبیند روی مهدی
81 که او قطبست مرا قطاب حق را ازو آموخت قطبیت سبق را
82 بجان هر دلی از او تجلیست دل مقصود را از او تسلیست
83 جمال وصف را او حسن ذاتست که ذات ختم موضوع صفاتست
84 صفات ذات وصف خاتم ماست که از نقصان اسمائی مبراست
85 ببازوی محمد زور بازوست علی را در ولایت هم ترازوست
86 محمد ختم و او ختم و علی ختم تجلی های او در کاملی ختم
87 نباشد معنی ختم ای برادر که بعد از او نباشد ختم دیگر
88 ندارد ختم جز این معنی و بس که بر حق نیست زو نزدیکتر کس
89 که ختمستی علی بعد از پیمبر پس از او خاتمند اولاد یکسر
90 که ختمند اولیای احمد پاک همه پاکند از آلایش خاک
91 که در هر دور غوشستی مهذب که از او بر خدا کس نیست اقرب
92 اگر مجموعه مجموع اسماست بود او ختم مطلق بی کم و کاست
93 اگر بر جزء اسمای محمد مسمی شد بود ختم مقید
94 نباشد گر وجود غوث مشهود کمال اسم اعظم نیست موجود
95 شنیدستم بدرس مدرس دل که اسم اعظمست انسان کامل
96 خدا پیدا و اسم اوست پیدا باسم اوست قائم کل اشیا
97 اگر انسان نباشد دل نباشد چو دل نبود ره و منزل نباشد
98 چو نبود منزل و ره ارتقا نیست که جز طی منازل در خدا نیست
99 خدای لم یزل در دل مقیمست که این بیت از بناهای قدیمست
100 نگنجد در زمین ها و اسمانها بدل گنجد که فردست از مکانها
101 نه قطره ست و نه جودریاست ایندل که درج گوهر یکتاست ایندل
102 دل عارف چو آید در طلاطم ازو زاید هزاران بحر قلزم
103 هزاران بحر چبود کل هستی ز دل خیزد بگاه ذوق و مستی
104 ببام دل زند شاه ابد کوس نه بر هر بام بی بنیان منکوس
105 مقام اسم اعظم نیست جز دل نگین خاتم جم نیست جز دل
106 نباشد آنی از موجود انسان نباشد حق و در حق نیست نقصان
107 بهر آنیست انسان فرد و قائم ولی الله باشد آن دائم
108 نباشد آن دائم کن فکان نیست ولی نبود زمین و آسمان نیست
109 زمین و آسمان را ظل دل دان ولی دل را بدلبر متصل دان
110 نه آن وصلت که از ما و توئی زاد من و ما و تو از مام دوئی زاد
111 بعینیت رسید از این توصل خداوند بقا شد از تبدل
112 بعین ذات اسما را مدد شد مدیر و احدیت شد احد شد
113 نهاد از موطن تفصیل مجمل شه آخر قدم بر صدر اول
114 فنای ذات او در عین توحید رهاند او را ز امکانات تحدید
115 چو از تحدید رست آن ظل ممتد فرو پیوست با انوار بیحد
116 ز ظل عاشقی آن ماه ممشوق تسلط یافت بر خورشید معشوق
117 پس از بیگانگیها آشنا شد گذشت از عاشقی معشوق ما شد
118 ولی ختم خاص سر محمود بفرق ما سوی الله ظل ممدود
119 بود هم مهدی و هم هادی کل باطلاق از مقامات تبدل
120 بود موجود در ادوار و اکوار نباشد غیر او در دار دیار
121 وجود مطلق از او در ترانه تو میگوئی که موجودست یا نه
122 مباد از جامه بینش کسی عور تواند ظلمت و عالم پر از نور
123 کسی کز جلوه مهدیست بی بهر بود در ده اگر شاهست در شهر
124 کسی کز این تجلی کامگارست اگر در ده بود شاه دیارست
125 خدایا بینش ما را قوی کن صراط ما صراط مستوی کن
126 که انوار حقیقت در کنارست میان ما منیت پرده دارست
127 اگر این پرده را پرداختم من باقلیم حقیقت تاختم من
128 اگر این پرده هستی بجاماند خدا رفت و هدی رفت و هوا ماند
129 تو ماندی بی خدا ای خفته بر گنج که بر گنج از گدائی میبری رنج
130 طلب رحمن عرش از قلب انسان که باشد قلب انسان عرش رحمن
131 منه پا از در دل جای دیگر بفرق ماسوی نه پای دیگر
132 که چون شد دل بعزم خویش جازم ولی الله باشد بلکه خاتم
133 شه ذوالامر النصرست گو باش ولی و والی عصرست گو باش
134 ز دل بادا درود از روح تحسین بجان اولیاء احمدیین
135 که سر غیب را فصل الخطابند ظهور باطن ختمی م آبند
136 زدند از دولت ختم رسالت ببام لم یزل کوس جلالت
137 نگردد سیر احمد تا ابدگم بود این بحر دائم در تلاطم
138 بود گه جام و گه می گاه ساقی ولی الله مادامست باقی
139 دوئی بر کند بند و بیخ خرگاه علم زد آیت الملک لله
140 بدل شد کائنات پیچ در پیچ بیکتائی خدا ماند و دگر هیچ
141 که گر بیننده با چشم صفا دید بدیوار و بدر نور خدا دید
142 جزین تقسیم در قسطاس اکبر ولایت را بود تقسیم دیگر
143 دو قسمست این غنی الذات مفرد نخستین مطلق و ثانی مقید
144 بود وصف الهی سر مطلق مقید گردد از اقطاب بر حق
145 بذات هر ولی آن مطلق الذات شود مخصوص چونان شخص و مرآت
146 ولی مرآت پیش شخص منفیست عیان شخصست و بس مرآت مخفیست
147 که باشد حکم مرآت اینکه او را نبیند کس چو در او دید رو را
148 ولایت بود مطلق شد مقید بقید ذات انسان مؤید
149 بعین رتبه اطلاق حی بود بتقلید آمد و بالذات وی بود
150 ز اطلاق ازل آن سر سرشار بتقلید مؤید شد گرفتار
151 گرفتاران تقلید نهایت بدام افتاده بند ولایت
152 ز قید ما سوای یار رسته ز خود بگسسته و با یار بسته
153 برون زد خیمه از آفاق و انفس مبرا شد ز تشبیه و تقدس
154 شد از وارستن تقیید و اطلاق امیر انفس و سلطان آفاق
155 سر سلطان کل بیگانه اوست دل درویش دولتخانه اوست
156 شه ار بی او بود نقشیست برگاه شه برگاه نقش جان آگاه
157 که بشناسد مقام احمد و آل دهد تمییز مهدی را ز دجال
158 زند زین نفس چون دجال گردن نهد گردن بعشق هادی من
159 که باشد هادی من سر توحید ز تقییدات امکانی بتجرید
160 که در فن نظر هادیست برهان بقانون مکاشف جذبه جان
161 براهین از بدایات شهودند علوم حقه انحاء وجودند
162 مکاشف را براهین از بدایت کند در تیه حیرانی هدایت
163 چو برهان هادی این صعب وادیست بود روشن که برهان نور هادیست
164 نظر با کشف همراز قدیمند که سلطان ولایت را ندیمند
165 ندیم پادشاهند این دو کامل مکین لامکان صفه دل
166 نظر بی کشف لا حق معتبر نیست چنو کشفی که مسبوق نظر نیست
167 بدون یکدگر چون خاک خوارند ولی با هم چو گردون استوارند
168 که در تفریق عباد عبادند بجمعیت خداوند رشادند
169 اگر در فرق سرگردان و پستند بجمعیت سرافراز الستند
170 بصحرای دوئی صید نزارند بنیزار احد شیر شکارند
171 زاثنینیت خود در حجابند بچرخ واحدیت آفتابند
172 چو یکتا نیستند این هر دو هیچند دو راه خوفناک پیچ پیچند
173 بوحدت شاهراه مستقیمند صراط ربط حادث با قدیمند
174 کسی کو مجمع این هر دو دریاست اگر باشد برون از حصر یکتاست
175 بوحدت رازداری نیست جزوی نهان آشکاری نیست جزوی
176 چنینست آنکه سلطان دیارست که سر او نهان و آشکارست
177 بود پیدا ولی غیب الغیوبست که آبسکون امکان و وجوبست
178 نشسته در مقام قاب قوسین نه قابش در متی نه قوس در این
179 ز وضعست و متی و این بیرون بود در چون و باشد سر بیچون
180 ولی خاص ختم المرسلینست سزای رفع اثنینیت اینست
181 بگردون ولایت نیز گه گاه یکی خورشید باشد دیگری ماه
182 بدین سیرند ارباب مکارم که این شمس و قمر راهست خاتم
183 یکی چون آفتاب بی کسوفست یکی ماه مبرا از خسوفست
184 ولایات شموسی را صف حی بود در پیش و اقماریست از پی
185 فروغ شمس شرق هوست بالذات قمر را شمس برهاند ز ظلمات
186 بدین تاء/سیس و این تحقیق لابد بود خاتم پذیرای تعدد
187 ولایت چار باشد ختم او چار یکی گردند در توحید ناچار
188 که آن یک باشد از تعداد بیرون منزه باشد از چند و چه و چون
189 عدد کمست و او وارسته از کم گرفته دامن توحید محکم
190 کشیده رخت در بنگاه تجرید که عریانیست رخت گاه تجرید
191 کند چون گردد از هر جامه عریان حقیقت را برون سر از گریبان