- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چواین گفته بشنید برجست رای به تندی بیامد روانش به جای
2 بفرمود تا لشکر بیکران سواران جنگی و نام آوران
3 زکشمیر و قنوج و از هند و سند ابا تیغ هندی و چینی پرند
4 به اندک زمان از درش بگذرند تن دشمنان زیر پی بسپرند
5 بفرمود تا هفتصد ژنده پیل ببردند برسان دریای نیل
6 برایشان برافکند برگستوان ابا تیغ و نیزه چو کوه گران
7 زجوش سواران و پیلان مست به کردار هامون بشد کوه،پست
8 زمین گشت جنبان چو کشتی برآب زگرد سپه تیره شد آفتاب
9 یکی لشکر آمد به هندوستان همان مرزداران جادوستان
10 که چون کرد مرد مهندس شمار فزون آمد از پانصد بار هزار
11 چو از شهر بیرون نهادند پای خروش آمد از کوس و هندی درای
12 زغریدن کوس واز کره نای زآواز اسپان پولاد پای
13 دل کوه خارا همی بر درید صدایش چو بر چرخ گردان رسید
14 تو گفتی که نه طاس زنگارگون زآواز شیپور آمد نگون
15 از آن گونه مانند کوهی سیاه جهان تیره کرد او زگرد سپاه
16 سه منزل برفت و فرود آورید زمین هفت فرسنگ لشکر کشید
17 وزآن سو فرامرز پهلو نژاد همی راند لشکر به کردار باد
18 چو تنگ اندر آمد سوی هندوان چنین گفت با مهتران و گوان
19 که باید فرستاده ای نیک رای بدان تا بداند ز احوال رای
20 همانا که ایشان زما آگهند همی کار سازند یا در دهند
21 زکار آگهان نامداری دلیر برون شد زنزد فرامرز شیر
22 چوآمد بدان لشکر مرز هند زلشکر نبودش یک از صد پسند
23 یکایک نگه کرد بر سروران بزودی بیامد بر پهلوان
24 سخن گفت نزدیک آن نامدار از آن پهلوانان جنگی سوار
25 ز پیلان جنگی و مردان کار بسی نامدار از در کارزار
26 سپهبد چو بشنید از او این سخن یکی رای دیگر برافکند بن
27 چنین گفت آن نامور پهلوان به آن لشکر و کاردیده سران
28 که مردی زکار آگهان این زمان فرستادمش در بر هندوان
29 که از حال لشکر شود باخبر برفت و بیامد پس آن نامور
30 چنین گفت کز هند و کشمیر و سند زمینست پرگرز و چینی پرند
31 بیاراستند هفتصد ژنده پیل بود زیر لشکر زمین هفت میل
32 شمار سپه خود نداند همی سخن جز ز بیشی نراند همی
33 شوم پیش او چون فرستاده ای از ایران زمین گرد آزاده ای
34 ببینم که چونست و چندین سپاه یکی بنگرم جای آوردگاه
35 زنیک و بد روزگار کهن بگویم زهر گونه با او سخن
36 به مردی و دانش ببینم ورا از آن پس ببندم ره کینه را
37 بدو مهتران پاسخ آراستند به مهر دل از جای برخاستند
38 که انجام این آرزو چون بود مبادا کزین دیده پرخون بود
39 مراین آرزو را نبینیم روی به گرد بلا خیره خیره مپوی
40 به پای خود اندر دم اژدها خردمند رفتن ندارد روا
41 نداند کسی راز آن جاودان چنان بدرگ و بدکنش هندوان
42 تو را گر بدانند از ایشان کسی به گیتی نماند امانت بسی
43 چوبردست ایشان تو گردی تباه چه گوییم فردا به نزدیک شاه
44 چنین داد پاسخ کزین باک نیست سرانجام،بستر بجز خاک نیست
45 مرا گر شود سال بر صدهزار به خاک اندر آیم سرانجام کار
46 همان به که ماند زمن نام نیک زمردانگی گرچه سر رفت لیک
47 نماند همان زندگی پایدار همان به که مردی بود یادگار
48 یکی داستان گفت مردی دلیر چو روی اندر آورد با نره شیر
49 که چون نام مردی گزیند جوان نترسد ز پیکار شیر ژیان
50 دلاور که پرهیز جست از بلا به بدنامی آخرشود مبتلا
51 به هرچند گفتند نام آوران نه بشنید آن پهلوان جهان
52 همایون گردافکن نامدار که پور زواه بد آن شهسوار
53 که هم سال او بود وهم چهر او همیشه دل آکنده از مهر او
54 به مردی زگیتی برآورده نام دلیر وسرافراز و گسترده کام
55 فرامرز گردنکش پاک تن ورا کرد مهتر در آن انجمن
56 چنین گفت کای مرد با فر وهوش چو من رفت خواهم به من دار گوش
57 سپردم تو را پیل و کوس و سپاه همی باش واقف از این جایگاه
58 بدین لشکر اکنون تویی سرفراز نگهدار لشکر ز پیکار و ساز
59 طلایه همی دار هر سو نگاه به آگاهی کار هردو سپاه
60 شب و روز افراخته دار سر سگالیده جنگ و بسته کمر
61 چو این پند واندرز با او بگفت بیامد نگه کرد اندر نهفت
62 زگردان کار آزموده سوار برون کرد مردان جنگی هزار
63 بیامد بسان فرستادگان روان از پس و پیش آزادگان
64 سه منزل چو آمد به چارم رسید یکی نامداری به ره بر بدید
65 طلایه بد از لشکر هندوان سپهدار وگردنکش و پهلوان
66 بیامد سرافراز را دید و گفت که ازمن سخن درنباید نهفت
67 بگو کز کجایی و نام ونژاد کجا رفت خواهی به بیداد وداد
68 بدو داد پاسخ که ایرانیم بگویم تو را چون نمی دانیم
69 منم چاکر پهلوان سپاه جهانجو فرامرز لشکر پناه
70 پیام فرامرز روشن روان رسانم بر رای هندوستان
71 سرافراز ونامی یل پیلتن که هست از نژاد گو تیغ زن
72 زنزدیک کیخسرو تاجدار پدر بر پدر شاه وخودشهریار
73 بدین مرز آید زفرمان اوی چه گوید در این رای پرخاشجوی
74 تو را رفت باید به نزدیک شاه بگویی که گردنکشی زان سپاه
75 پیام آوریدست نزدیک تو ببیند یکی رای باریک تو
76 طلایه از آنجا روان گشت باز بر رای آمد ز راه دراز
77 بگفت آنچه بشنید از آن نامدار بفرمود کو را به نزد من آر
78 بیامد طلایه چو باد دمان به نزدیک آن نامور پهلوان
79 مر او را به نزد شه هند برد چون تنگ اندر آمد فرامرز گرد
80 پیاده شد و دست کرده به کش نگه کرد رای اندر آن شیروش
81 یکی دید بر سان کوهی روان که از دیدنش تازه گشتی روان
82 رخ همچو گلزار باغ بهشت تو گفتی سپهرش زمردی سرشت
83 دل رای پرگشت از مهر او زبالا و دیدار واز چهر او
84 چونزدیکتر رفت بردش نماز به آیین ستودش زمانی دراز
85 سوی در پرستان بفرمود رای که سازند او را یکی خوب جای
86 یکی کرسی زر نهادند پیش نشست از برش پهلو نیک کیش
87 شه هندوان اندرو خیره ماند به هندی بسی نام یزدان بخواند
88 از آن پس بدو گفت در انجمن بگو تا چه داری به نزدم سخن
89 نمازش نمود آن یل نامدار پس آنگه گشود از در درج بار