چو یک هفته گرگین از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 5

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

چو یک هفته گرگین بره‌بر بپای

1 چو یک هفته گرگین بره‌بر بپای همی بود و بیژن نیامد بجای

2 ز هر سوش پویان بجستن گرفت رخان را بخوناب شستن گرفت

3 پشیمانی آمدش زان کار خویش که چون بد سگالید بر یار خویش

4 بشد تازیان تا بدان جشنگاه کجا بیژن گیو گم کرد راه

5 همه بیشه برگشت و کس را ندید نه نیز اندرو بانگ مرغان شنید

6 همی گشت بر گرد آن مرغزار همی یار کرد اندرو خواستار

7 یکایک ز دور اسب بیژن بدید که آمد ازان مرغزاران پدید

8 گسسته لگام و نگون کرده زین فرو مانده بر جای اندوهگین

9 بدانست کو را تباهست کار بایران نیاید بدین روزگار

10 اگر دار دارد اگر چاه و بند از افراسیاب آمدستش گزند

11 کمند اندرافگند و برگاشت روی ز کرده پشیمان و دل جفت جوی

12 ازان مرغزار اسب بیژن براند بخیمه در آورد و روزی بماند

13 پس آنگه سوی شهر ایران شتافت شب و روز آرام و خوردن نیافت

14 چو آگاهی آمد ز گرگین بشاه که بیژن نبودست با او براه

15 بگفت این سخن گیو را شهریار بدان تا ز گرگین کند خواستار

16 پس آگاهی آمد همانگه بگیو ز گم بودن رزمزن پور نیو

17 ز خانه بیامد دمان تا بکوی دل از درد خسته پر از آب روی

18 همی گفت بیژن نیامد همی بارمان ندانم چه ماند همی

19 بفرمود تا بور کشواد را کجا داشتی روز فریاد را

20 بروبر نهادند زین خدنگ گرفته بدل گیو کین پلنگ

21 همانگه بدو اندر آورد پای بکردار باد اندر آمد ز جای

22 پذیره شدش تا کند خواستار که بیژن کجا ماند و چون بود کار

23 همی گفت گرگین بدو ناگهان همانا بدی ساخت اندر نهان

24 شوم گر ببینمش بی بیژنم همانگه سرش را ز تن بر کنم

25 بیامد چو گرگین مر او را بدید پیاده شد و پیش او در دوید

26 همی گشت غلتان بخاک اندرا شخوده رخان و برهنه سرا

27 بپرسید و گفت ای گزین سپاه سپهدار سالار و خورشید گاه

28 پذیره بدین راه چون آمدی که با دیدگان پر ز خون آمدی

29 مرا جان شیرین نباید همی کنون خوارتر گر برآید همی

30 چو چشمم بروی تو آید ز شرم بپالایم از دیدگان آب گرم

31 کنون هیچ مندیش کو را بجان نیامد گزند و بگویم نشان

32 چو اسب پسر دید گرگین بدست پر از خاک و آسیمه برسان مست

33 چو گفتار گرگینش آمد بگوش ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش

34 بخاک اندرون شد سرش ناپدید همه جامهٔ پهلوی بردرید

35 همی کند موی از سر و ریش پاک خروشان بسر بر همی ریخت خاک

36 همی گفت کای کردگار سپهر تو گستردی اندر دلم هوش و مهر

37 گر از من جدا ماند فرزند من روا دارم ار بگلسد بند من

38 روانم بدان جای نیکان بری ز درد دل من تو آگه‌تری

39 مرا خود ز گیتی هم او بود و بس چه انده گسار و چه فریادرس

40 کنون بخت بد کردش از من جدا بماندم چنین در جهان مبتلا

41 ز گرگین پس آنگه سخن بازجست که چون بود خود روزگار از نخست

42 زمانه بجایش کسی برگزید وگر خود ز چشم تو شد ناپدید

43 ز بدها چه آمد مر او را بگوی چه افگند بند سپهرش بروی

44 چه دیو آمدش پیش در مرغزار که او را تبه کرد و برگشت کار

45 تو این مرده‌ری اسب چون یافتی ز بیژن کجا روی برتافتی

46 بدو گفت گرگین که بازآر هوش سخن بشنو و پهن بگشای گوش

47 که این کار چون بود و کردار چون بدان بیشه با خوک پیکار چون

48 بدان پهلوانا و آگاه باش همیشه فروزندهٔ گاه باش

49 برفتیم ز ایدر بجنگ گراز رسیدیم نزدیک ارمان فراز

50 یکی بیشه دیدیم کرده چو دست درختان بریده چراگاه پست

51 همه جای گشته کنام گراز همه شهر ارمان از آن در کزاز

52 چو ما جنگ را نیزه برگاشتیم ببیشه درون بانگ برداشتیم

53 گراز اندر آمد بکردار کوه نه یک یک بهر جای گشته گروه

54 بکردیم جنگی بکردار شیر بشد روز و نامد دل از جنگ سیر

55 چو پیلان بهم بر فگندیمشان بمسمار دندان بکندیمشان

56 وزآنجا بایران نهادیم روی همه راه شادان و نخچیر جوی

57 برآمد یکی گور زان مرغزار کزان خوبتر کس نبیند نگار

58 بکردار گلگون گودرز موی چو خنگ شباهنگ فرهاد روی

59 چو سیمش دو پا و چو پولاد سم چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم

60 بگردن چو شیر و برفتن چو باد تو گفتی که از رخش دارد نژاد

61 بر بیژن آمد چو پیلی نژند برو اندر افگند بیژن کمند

62 فگندن همان بود و رفتن همان دوان گور و بیژن پس اندر دمان

63 ز تازیدن گور و گرد سوار برآمد یکی دود زان مرغزار

64 بکردار دریا زمین بردمید کمندافگن و گور شد ناپدید

65 پی اندر گرفتم همه دشت و کوه که از تاختن شد سمندم ستوه

66 ز بیژن ندیدم بجایی نشان جزین اسب و زین از پس ایدر کشان

67 دلم شد پر آتش ز تیمار اوی که چون بود با گور پیکار اوی

68 بماندم فراوان بر آن مرغزار همی کردمش هر سوی خواستار

69 ازو باز گشتم چنین ناامید که گور ژیان بود و دیو سپید

70 چو بشنید گیو این سخن هوشیار بدانست کو را تباهست کار

71 ز گرگین سخن سربسر خیره دید همی چشمش از روی او تیره دید

72 رخش زرد از بیم سالار شاه سخن لرزلرزان و دل پر گناه

73 چو فرزند را گیو گم بوده دید سخن را برآنگونه آلوده دید

74 ببرد اهرمن گیو را دل ز جای همی خواست کو را درآرد ز پای

75 بخواهد ازو کین پور گزین وگر چند نیک آید او را ازین

76 پس اندیشه کرد اندران بنگرید نیامد همی روشنایی پدید

77 چه آید مرا گفت از کشتنا مگر کام بدگوهر آهرمنا

78 به بیژن چه سود آید از جان اوی دگرگونه سازیم درمان اوی

79 بباشیم تا زین سخن نزد شاه شود آشکارا ز گرگین گناه

80 ازو کین کشیدن بسی کار نیست سنان مرا پیش دیوار نیست

81 بگرگین یکی بانگ برزد بلند که ای بدکنش ریمن پرگزند

82 تو بردی ز من شید و ماه مرا گزین سواران و شاه مرا

83 فگندی مرا در تک و پوی پوی بگرد جهان اندرون چاره‌جوی

84 پس اکنون بدستان و بند و فریب کجا یابی آرام و خواب و شکیب

85 نباشد ترا بیش ازین دستگاه کجا من ببینم یکی روی شاه

86 پس آنگه بخواهم ز تو کین خویش ز بهر گرامی جهانبین خویش

87 وز آنجا بیامد بنزدیک شاه دو دیده پر از خون و دل کینه‌خواه

88 برو آفرین کرد کای شهریار همیشه جهان را بشادی گذار

89 انوشه جهاندار نیک اخترا نبینی که بر سر چه آمد مرا

90 ز گیتی یکی پور بودم جوان شب و روز بودم بدوبر نوان

91 بجانش پر از بیم گریان بدم ز درد جداییش بریان بدم

92 کنون آمد ای شاه گرگین ز راه زبان پر ز یافه روان پر گناه

93 بدآگاهی آورد از پور من ازان نامور پاک دستور من

94 یکی اسب دیدم نگونسار زین ز بیژن نشانی ندارد جزین

95 اگر داد بیند بدین کار ما یکی بنگرد ژرف سالار ما

96 ز گرگین دهد داد من شهریار کزو گشتم اندر جهان خاکسار

97 غمی شد ز درد دل گیو شاه برآشفت و بنهاد فرخ کلاه

98 رخ شاه بر گاه بی‌رنگ شد ز تیمار بیژن دلش تنگ شد

99 بگیو آنگهی گفت گرگین چه گفت چه گوید کجا ماند از نیک جفت

100 ز گفتار گرگین پس آنگاه گیو سخن گفت با خسرو از پور نیو

101 چو از گیو بشنید خسرو سخن بدو گفت مندیش و زاری مکن

102 که بیژن بجانست خرسند باش بر امید گم بوده فرزند باش

103 که ایدون شنیدستم از موبدان ز بیدار دل نامور بخردان

104 که من با سواران ایران بجنگ سوی شهر توران شوم بی‌درنگ

105 بکین سیاوش کشم لشکرا بپیلان سرآرم از آن کشورا

106 بدان کینه اندر بود بیژنا همی رزم جوید چو آهرمنا

107 تو دل را بدین کار غمگین مدار من این را همانا بسم خواستار

108 بشد گیو یکدل پر اندوه و درد دو دیده پر از آب و رخساره زرد

109 چو گرگین بدرگاه خسرو رسید ز گردان در شاه پردخته دید

110 ز تیمار بیژن همه مهتران ز درگاه با گیو رفته سران

111 همه پر ز درد و همه پر زرنج همه همچو گم کرده صد گونه گنج

112 پراگنده رای و پراگنده دل همه خاک ره ز اشک کرده چو گل

113 وزین روی گرگین شوریده رفت بنزدیک ایوان درگاه تفت

114 چو در پیش کیخسرو آمد زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین

115 چو الماس دندانهای گراز بر تخت بنهاد و بردش نماز

116 که خسرو بهر کار پیروز باد همه روزگارش چو نوروز باد

117 سر دشمنان تو بادا بگاز بریده چنان کار سران گراز

118 بدندانها چون نگه کرد شاه بپرسید و گفتش که چون بود راه

119 کجا ماند از تو جدا بیژنا بروبر چه بد ساخت آهرمنا

120 چو خسرو چنین گفت گرگین بجای فرو ماند خیره همیدون بپای

121 ندانست پاسخ چه گوید بدوی فروماند بر جای بر زرد روی

122 زبان پر ز یافه روان پر گناه رخان زرد و لرزان تن از بیم شاه

123 چو گفتارها یک بدیگر نماند برآشفت وز پیش تختش براند

124 همش خیره سر دید هم بدگمان بدشنام بگشاد خسرو زبان

125 بدو گفت نشنیدی آن داستان که دستان زدست از گه باستان

126 که گر شیر با کین گودرزیان بسیچد تنش را سر آید زمان

127 اگر نیستی از پی نام بد وگر پیش یزدان سرانجام بد

128 بفرمودمی تا سرت را ز تن بکنید بکردار مرغ اهرمن

129 بفرمود خسرو بپولادگر که بندگران ساز و مسمارسر

130 هم اندر زمان پای کردش ببند که از بند گیرد بداندیش پند

131 بگیو آنگهی گفت بازآر هوش بجویش بهر جای و هر سو بکوش

132 من اکنون ز هر سو فراوان سپاه فرستم بجویم بهر جا نگاه

133 ز بیژن مگر آگهی یابما بدین کار هشیار بشتابما

134 وگر دیر یابیم زو آگهی تو جای خرد را مگردان تهی

135 بمان تا بیاید مه فرودین که بفروزد اندر جهان هور دین

136 بدانگه که بر گل نشاندت باد چو بر سر همی گل فشاندت باد

137 زمین چادر سبز در پوشدا هوا بر گلان زار بخروشدا

138 بهرسو شود پاک فرمان ما پرستش که فرمود یزدان ما

139 بخواهم من آن جام گیتی نمای شوم پیش یزدان بباشم بپای

140 کجا هفت کشور بدو اندرا ببینم بر و بوم هر کشورا

141 کنم آفرین بر نیاکان خویش گزیده جهاندار و پاکان خویش

142 بگویم ترا هر کجا بیژنست بجام اندرون این مرا روشنست

143 چو بشنید گیو این سخن شاد شد ز تیمار فرزند آزاد شد

144 بخندید و بر شاه کرد آفرین که بی‌تو مبادا زمان و زمین

145 بکام تو بادا سپهر بلند بجان تو هرگز مبادا گزند

146 ز نیکی دهش بر تو باد آفرین که بر تو برازد کلاه و نگین

147 چو گیو از بر گاه خسرو برفت ز هر سو سواران فرستاد تفت

148 بجستن گرفتند گرد جهان که یابد مگر زو بجایی نشان

149 همه شهر ارمان و تورانیان سپردند و نامد ز بیژن نشان

150 چو نوروز فرخ فراز آمدش بدان جام روشن نیاز آمدش

151 بیامد پر امید دل پهلوان ز بهر پسر گوژ گشته نوان

152 چو خسرو رخ گیو پژمرده دید دلش را بدرد اندر آزرده دید

153 بیامد بپوشید رومی قبای بدان تا بود پیش یزدان بپای

154 خروشید پیش جهان آفرین بخورشید بر چند برد آفرین

155 ز فریادرس زور و فریاد خواست از آهرمن بدکنش داد خواست

156 خرامان ازان جا بیامد بگاه بسر بر نهاد آن خجسته کلاه

157 یکی جام بر کف نهاده نبید بدو اندرون هفت کشور پدید

158 زمان و نشان سپهر بلند همه کرده پیدا چه و چون و چند

159 ز ماهی بجام اندون تا بره نگاریده پیکر همه یکسره

160 چو کیوان و بهرام و ناهید و شیر چو خورشید و تیر از بر و ماه زیر

161 همه بودنیها بدو اندرا بدیدی جهاندارا فسونگرا

162 نگه کرد و پس جام بنهاد پیش بدید اندرو بودنیها ز بیش

163 بهر هفت کشور همی بنگرید ز بیژن بجایی نشانی ندید

164 سوی کشور گرگساران رسید بفرمان یزدان مر او را بدید

165 بچاهی ببسته ببند گران ز سختی همی مرگ جست اندران

166 یکی دختری از نژاد کیان ز بهر زوارش ببسته میان

167 سوی گیو کرد آنگهی روی شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه

168 که زندست بیژن دلت شاد دار ز هر بد تن مهتر آزاد دار

169 نگر غم نداری بزندان و بند ازان پس که بر جانش نامد گزند

170 که بیژن بتوران ببند اندرست زوارش یکی نامور دخترست

171 ز بس رنج و سختی و تیمار اوی پر از درد گشتم من از کار اوی

172 بدان سان گذارد همی روزگار که هزمان بروبر بگرید زوار

173 ز پیوند و خویشان شده ناامید گرازنده بر سان یک شاخ بید

174 دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد زبانش ز خویشان پر از یاد کرد

175 چو ابر بهاران ببارندگی همی مرگ جوید بدان زندگی

176 بدین چاره اکنون که جنبد ز جای که خیزد میان بسته این را بپای

177 که دارد بدین کار ما را وفا که آرد ز سختی مر او را رها

178 نشاید جز از رستم تیز چنگ که از ژرف دریا برآرد نهنگ

179 کمربند و برکش سوی نیمروز شب از رفتن راه ماسا و روز

180 ببر نامهٔ من بر رستما مزن داستان را بره‌بر دما

عکس نوشته
کامنت
comment