چو از فخرالدین اسعد گرگانی ویس و رامین 53

فخرالدین اسعد گرگانی

آثار فخرالدین اسعد گرگانی

فخرالدین اسعد گرگانی

چو خواهد بود روز برف و باران

1 چو خواهد بود روز برف و باران پدید آید نشان از بابدادان

2 هوا از ابر بستن تیره گردد ز باد تند گیتی خیره گردد

3 چو فُرقت خواهد افگندن زامانه پدید آرد ز پیش او را بهانه

4 کرا خواهد گرفتن تن به فرجام ز پیش تب شکستن گیرد اندام

5 چو رامین سیر گشت از رنج دیدن شب و روز از پی جانان دویدن

6 به دامی او فتادن هر زمانی شنیدن سرزنش از هر زبانی

7 به شاهنشاه پیغامی فرستاد که خواهم شد به بوم ماه آباد

8 تنم را دردمندی می گدازد بود کم آن هوا بهتر بسازد

9 همی خواهم ز شاهنشاه موبد که من باشم در آن کشور سپهبد

10 مگر یابم نشان تندر ستی رها گردد تنم از رنج و سستی

11 به دشت و کوه بر من چند گاهی بجویم خوشترین نخچیر گاهی

12 گهی گیرم بیوزان غرم و آهو گهی گیرم به بازان کبغ و تیهو

13 گوزن کوهی از کوه اندر آرم به هامون یوز را بروی گمارم

14 تذروان را به بازان ازمایم سگان را نیز بر غرمان گشایم

15 هر آن گاهی که فرماید شهنشاه به چشم و سر دوان آیم به درگاه

16 خوش آمد شاه را پیغام رامین بداد از پادشاهی کام رامین

17 ری و گرگان و کوهستان بدو داد به شاهی مهر و منشورش فرستاد

18 چو رامین خیمه بیرون زد به شاهی ز ناگه مرد بی ره گشت راهی

19 به پیش ویس شد کاو را ببیند چو او را دیده باشد بر نشیند

20 چو پیش ویس شد بر تخت بنشست بر افشاند آن بت خندان برو دست

21 بگفت از جای شاهنشاه بر خیر چو که باشی ز جای مه بپرهیز

22 ترا بر جای شاهنشاه نشستن چنان باشد که گاه او بجستن

23 تترا این کار جستن سخت زو دست مگر این راه بد دیوت نمودست

24 ز پیش وی دژم بر خاست رامین کننده زیر لب بر بخت نفرین

25 همی گفت ای دل نادان و ناراست نگه کن تا نهیبت از کجا خاست

26 ز مهر ویس چندان رنج دیدی کنون بنگر که از وی چه شنیدی

27 مبادا کس که از زن مهر جوید که از شوره بیابان گل نروید

28 بود مهر زنان همچون دم خر نگردد آن ز پیموند فزونتر

29 بپیمودم دم خر چند گاهی گرفتم بر هوای دیو راهی

30 سپاس از ایزد دادار دارم که اکنون چشم و دل بیدار دارم

31 هنر را باز دانستم ز آهو همیدون زشت را از نغز و نیکو

32 چرا بیهوده گم کردم جوانی چرا بر باد دادم زندگانی

33 دریغا آن گذشته روزگارم دریغا آن دل امیدوارم

34 به دست خود گلوی خود بریدن به از بیغارهء ناکس شنیدن

35 سرایی کاو ز فال شوم بنمود بهل تا هر چه ویران تر شود زود

36 جدایی را پدید آمد بهانه غمانم را پدید آمد کرانه

37 چنین بیغاره از بهر بریدن به صد گوهر ببایستم خریدن

38 به هنگام آمد این بیغارهء سرد که باری زو دلم را سرد تر کرد

39 چو من زو دل همی خواهم بریدن چرا نالم ز بیغاره شنیدن

40 کنون کم داد دولت رایگانی گریز ای دل ز سختی تا توانی

41 گریز ای دل ز آسیب زمانه گریز ای دل ز ننگ جاودانه

42 دلا بگریز تا خونم نریزی گر اکنون نه گریزی کی گریزی

43 درین اندیشه مانده رام را دل چو ریشه بود آگنده به پلپل

44 سمنبر ویس چون او را دژم دید دل خود را پر از پیکان غم دید

45 پشیمان شد بر آن بیهوده گفتار کز آن گفتار شد رامین دل آزار

46 ز گنج شاهوار آورد بیرون به زر کرده صد و سی تخت مدهون

47 دریشان جامهای بستی رنگین همه منسوج روم و ششتر و چین

48 به پیکر هر یکی همچون بهاری برو کرده دگر گونه نگاری

49 به خوبی هر یکی چون بخت رامین فرستاد آن همه زی تخت رامین

50 پس او را جامها پوشید شهوار قبای لاکه گون و لعل دستار

51 به نقش لعل در وی بافته زر چو روی بیدل و رخسار دلبر

52 پس آنگه دست یکدیگر گرفتند به تنها هر دوان در باغ رفتند

53 زمانی خرمی کردند و بازی بپیچیده به هم هر دو نیازی

54 ز رنگ روی ایشان باغ رنگین ز بوی زلف ایشان باد مشکین

55 گه از پیوند و بازی هر دو خندان گه از درد جدایی هر دو گریان

56 سمنبر ویس کرده دیده خونبار رخان هم رنگ خون آلوده دینار

57 عقیق دو لبس پیروز گشته جهان بر حال او دلسوز گشته

58 یکی چشم و هزار ابر گهربار یکی جان و هزاران گونه تیمار

59 به مشک آلوده فندق گل شخوده ز خون آلوده نرگس دُر نموده

60 همی گفت ای گرامی بی وفا یار چرا روزم کنی همچون شب تار

61 نه این گفتی مرا روز نخستین نه این بستی تو با من عهد پیشین

62 هنوز از مهر ما خود چند رفتست که دلت از مهر ما سیری گرفتست

63 همان ویسم همان خورشید پیکر همان سرو سهی و یاسمین بر

64 بجز مهر و وفا از من چه دیدی که یکباره دل از مهرم بریدی

65 اگر مهر نُوت گشتست پیدا کهن مهر مرا مفگن به دریا

66 مکن رامین جفای هجر با من مکن رامین مرا با کام دشمن

67 مکن رامین که باز ایی پشیمان گسسته دوستی بشکسته پیمان

68 چو روی خویش از پیشم بتابی به جان دیدار من جویی نیابی

69 به دل با درد هجرانم نتابی چو باز آیی مرا دشوار یابی

70 کنون گرگی و آنگه میش باشی وزین عُجب و منی درویش باشی

71 چو زیر چنگ پیش من بنالی دو رخ بر خاک پای من بمالی

72 ز من بینی همین غم کز تو دیدی چشی از من همین کز تو چشیدی

73 همین گُشی کنم با تو همین ناز به نیک و بد مکافاتت کنم باز

74 جوابش داد رامین سخن دان که از راز من آگاهست یزدان

75 همی دانی که از تو نا شکیبم و لیک از دشمنانت با نهیبم

76 جهان از بهر تو شد دشمن من ز من بیزار شد پیراهم من

77 پلنگ من شدست آهو به صحرا نهنگ من شدست ماهی به دریا

78 نتابد مهر بر من جز به خواری نبارد ابر بر من جز به زاری

79 ز بس بیغاره کز مردم شنیدم قیامت را درین گیتی بدیدم

80 همی ترسم ز دلخواهان و یاران چنان کز دشمنان و کینه داران

81 ز دست هر که گیرم شربتی آب همی ترسم که آن زهری بود ناب

82 به خواب اندر همه شمشیر بینم پلنگ و اژدها و شیر بینم

83 همی ترسم که شاهنشاه پنهان به یک نیرنگ بستاند ز من جان

84 هر آن گاهی که خود جانم نباشد به گیتی چون تو جانانم نباشد

85 هر آن گاهی که بستانند جانم ز کار خویش و کار تو بمانم

86 چه خوشتر زانکه باشد در تنم جان و با چان در بر من چون تو جانان

87 پس آن بهتر که جان بر جای دارم به جان مهر ترا بر پای داری

88 به گیتی نیز شب آبستن آید نداند کس که فردا زو چه زاید

89 چه باشد گر بود سالی جدایی وزان پس جاودانه آشنایی

90 جهان را چند گونه رنگ و بندست که ناند باز کاو را بند چندست

91 چه ذ٣نی کز پس تیره جدایی چه مایه بود خواهد روشنایی

92 اگر چه دردمند روزگارم به درمانش همی امید دارم

93 اگر چه مستمند سال و ماهم امید از روز پیروزی نکاهم

94 خدای ما که با عدلست و دادستن همه کس را چنین آمید دادستن

95 که روز رنج و سختی در گذاریم پس اورا ناز و شادی درپس آریم

96 مرا تا جن بود اومید باشد که روزی جفت من خورشید باشد

97 توی خورشید و تا رویت نباشد جهانم جز چنان مویت نباشد

98 پس سختی بدیدم از زمانه مر آن را پاک مهر تو بهانه

99 چنان دانم که این سختی پسینست دلم زین پس به شادی بر یقینست

100 گشاده آنگاهی گردد همه کار که سختی بیش آرد بند و مسمار

101 گشاید باد چشم نوبهاران چو بندد برف راه کوهساران

102 سمنبر ویس گفت آری چنینست و لیکن بخت من با من به کینست

103 نپندارم که چون یارم رباید دگر ره روی او یا من نماید

104 ازان ترسم که تو روزی به گوراب ببینی دختری چون دُر خوشاب

105 به بالا سرو و سروش یاسمن بر به جهره ماه و ماهش مشک پرور

106 پس آزرم وفای من نداری دل بی مهر خویش او را سفاری

107 نگر تا نگذری هر گز به گوراب که آنجا دل همی گردد چو دولاب

108 ز بس خوبان و مهرویان که بینی ندانی زان کدامین بر گزینی

109 چو روی خویش مردم را نمایند بهروی و موی زیبا دل ربایند

110 چنان چون باد هنگام بهاران رباید برگ گل از شاخساران

111 بگیرندت به زلف و چشم جادو چو گیرد شیر گور و یوز آهو

112 اگر داری هزاران دل چو سندان بمانی بی دل از دیدار ایشان

113 و گر تو پیشهداری دیو بستن ندانی خود ازیشان باز رستن

114 جهان افروز رامین گفت افر ماه بیاید گرد من گردد یکی ماه

115 سهیلش یاره باشد تاج خورشید سماکش عقد باشد طوق ناهید

116 همه گفتار او باشد به فرهنگ همه کردار او باشد به نیرنگ

117 لبانش نوش باشد بوسه دارو رخانش فتنه باشد چشم جادو

118 دهد دیدنش پیران را جوانی لبانش مردگان را زندگانی

119 به جان تو که مهر تو نکاهم به جای مهر تو مهری نخواهم

120 ز بهر تو مرا دایه فزونتر ز ماهی با چنان اورنگ و زیور

121 پس آنگه یکدگر را بوسه دادند هزاران بار رخ بر رخ نهادند

122 دو چشم خویش خونین رود کردند چو یکدگر همی پدرود کردند

123 چو آه حسرت از دل بر کشیدند به گردون بر همی آذر کشیدند

124 چو سیل فرقت از دیده براندند به دست اندر همی گوهر فشاندند

125 هوا دوزخ شد از بس آه ایشان زمین از اشکشان دریای عمان

126 دو بیدل هر دو چون شیدا بماندند میان دوزخ و دریا بماندند

127 چو رامین بر نشست و رخت بر داشت ز روی صبر ویسه پرده بر داشت

128 قصا از قامت ویسه کمان ساخت که رامین را چو تیر از وی بینداخت

129 شده رامین چو تیری دور پر تاب کمان بر جای و تیر آلوده خوناب

130 همی نالید ویسه در جدایی شکیب از من جدا شد تا تو آیی

131 قصای بد ترا در ره فگنده هوای دل مرا در چه فگنده

132 نگارا تا تو باشی مانده در راه هوا جوی تو باشد مانده در چاه

133 چه بختست این که گم بادا چنین بخت گهم بر خاک دارد گاه بر تخت

134 به چندان غم بیاگند این دل تنگ که در دشتی نگنجد شصت فرسنگ

135 چو دریا کرد چشمم را ز بس نم چو دوزخ کرد جانم را ز بس غم

136 سزد گر خواب در چشمم نیاید سزد گر صبر در جانم نپاید

137 به دریا در که یارد بود مادام به دوزخ در که آرد کرد آرام

138 چه بدتر زان گر از دشمن کنم یاد که فویم دشمن من همچو من باد

139 چو از در گه به راه افتاده رامین به پروین شد خروش نای رویین

140 چو ابر تیره شد گرد سواران که او را اشک رامین بود باران

141 اگر چه بود آزرده ز دلبر کجا داغ جفا بودش به دل بر

142 همی پیچید بر درد جدایی نشسته بر رخان گرد جدایی

143 نباشد هیچ عاشق را صبوری نخاصه روز هجر و گاه دوری

144 چو باشد در جدایی دل شکیبا مرو را نیست نام عشق زیبا

عکس نوشته
کامنت
comment