- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
2 به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را
3 ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد نشستست این دل و جانم همیپاید نجستش را
4 چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را
5 برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را
6 خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را
7 چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته درستیهای بیپایان ببخشید آن شکستش را
8 چو عشقش دید جانم را به بالاییست از این هستی بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را
9 اگر چه شیرگیری تو دلا میترس از آن آهو که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را
10 چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن فروآمد ز اسپ اقبال و میبوسید دستش را
11 در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق بده تبریز از اول بلی گویان الستش را