- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو شد پرداخته فرهاد را چنگ ز صورت کاری دیوار آن سنگ
2 نیاسودی ز وقت صبح تا شام بریدی کوه بر یاد دلارام
3 به کوه انداختن بگشاد بازو همی برید سنگی بیترازو
4 به هر خارش که با آن خاره کردی یکی برج از حصارش پاره کردی
5 به هر زخمی ز پای افکند کوهی کز آن امد خلایق را شکوهی
6 به الماس مژه یاقوت میسفت ز حال خویشتن با کوه میگفت
7 که ای کوه ار چه داری سنگ خاره جوانمردی کن و شو پارهپاره
8 ز بهر من تو لختی روی بخراش به پیش زخم سنگینم سبک باش
9 وگرنه من به حق جان جانان که تا آندم که باشد بر تنم جان
10 نیاساید تنم ز آزار با تو کنم جان بر سر پیکار با تو
11 شبا هنگام کز صحرای اندوه رسیدی آفتابش بر سر کوه
12 سیاهی بر سپیدی نقش بستی علم برخاستی سلطان نشستی
13 شدی نزدیک آن صورت زمانی در آن سنگ از گهر جستی نشانی
14 زدی بر پای آن صورت بسی بوس بر آوردی ز عشقش ناله چون کوس
15 که ای محراب چشم نقش بندان دوا بخش درون دردمندان
16 بت سیمین تن سنگین دل من به تو گمره شده مسکین دل من
17 تو در سنگی چو گوهر پای بسته من از سنگی چو گوهر دل شکسته
18 زمانی پیش او بگریستی زار پس از گریه نمودی عذر بسیار
19 وزان جا بر شدی بر پشته کوه به پشت اندر گرفته بار اندوه
20 نظر کردی سوی قصر دلارام به زاری گفتی ای سرو گلندام
21 جگر پالودهای را دل برافروز ز کار افتاده را کاری در آموز
22 مراد بی مرادی را روا کن امید ناامیدی را وفا کن
23 تو خود دانم که از من یاد ناری که یاری بهتر از من یاد داری
24 منم یاری که بر یادت شب و روز جهان سوزم به فریاد جهانسوز
25 تو را تا دل به خسرو شاد باشد غریبی چون منت کی یاد باشد
26 نشسته شاد شیرین چون گل نو شکر ریزان به یاد روی خسرو
27 فدا کرده چنین فرهاد مسکین ز بهر جهان شیرین جان شیرین
28 اگر چه ناری ای بدر منیرم پس از حجی و عمری در ضمیرم
29 من از عشق تو ای شمع شب افروز بدین روزم که میبینی بدین روز
30 در این دهلیزه تنگ آفریده وجودی دارم از سنگ آفریده
31 مرا هم بخت بد دامن گرفتست که این بدبختی اندر من گرفتست
32 اگر نه ز آهن و سنگ است رویم وفا از سنگ و آهن چند جویم
33 مکن زین بیش خواری بر دل تنگ غریبی را مکش چون مار در سنگ
34 ترا پهلوی فربه نیست نایاب که داری بر یکی پهلو دو قصاب
35 منم تنها چنین بر پشته مانده ز ننگ لاغری ناکشته مانده
36 ز عشقت سوزم و میسازم از دور که پروانه ندارد طاقت نور
37 از آن نزدیک تو می ناید این خاک که باشد کار نزدیکان خطرناک
38 به حق آنکه یاری حق شناسم که جز کشتن منه بر سر سپاسم
39 مگر کز بند غم بازم رهانی که مردن به مرا زین زندگانی
40 به روز من ستاره بر میایاد به بخت من کس از مادر مزایاد
41 مرا مادر دعا کرد است گوئی که از تو دور بادا هر چه جوئی
42 اگر در تیغ دوران زحمتی هست چرا برد تو را ناخن مرا دست
43 و گر بیمیل شد پستان گردون چرا بخشد ترا شیر و مرا خون
44 بدان شیری که اول مادرت داد که چون از جوی من شیری خوری شاد
45 کنی یادم به شیر شکرآلود که دارد تشنه را شیر و شکر سود
46 به شیری چون شبانان دست گیرم که در عشق تو چون طفلی به شیرم
47 به یاد آرم چو شیر خوشگواران فراموشم مکن چون شیرخواران
48 گرم شیرینیی ندهی ز جامت دهان شیرین همی دارم به نامت
49 چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار مرا بییار و بی غمخوار مگذار
50 زبانتر کن بخوان این خشک لب را به روز روشن آر این تیره شب را
51 به دانگی گر چه هستم با تو درویش توانگر وار جان را میکشم پیش
52 ز دولتمندی درویش باشد که بیسرمایه سوداندیش باشد
53 مسوز آن دل که دلدارش تو باشی ز گیتی چاره کارش تو باشی
54 چو در خوبی غریب افتادی ای ماه غریبان را فرو مگذار در راه
55 تو که امروز از غریبی بی نصیبی بترس از محنت روز غریبی
56 طمع در زندگانی بسته بودم امید اندر جوانی بسته بودم
57 از آن هر دو کنون نومید گشتم بلا را خانه جاوید گشتم
58 دریغا هر چه در عالم رفیق است ترا تا وقت سختی هم طریق است
59 گه سختی تن آسانی پذیرند تو گوئی دست و ایشان پای گیرند
60 مخور خونم که خون خوردم ز بهرت غریبم آخر ای من خاک شهرت
61 چه بد کردم که با من کینهجوئی بد افتد گر بدی کردم نگوئی
62 خیالت را پرستشها نمودم و گر جرمی جز این دارم جهودم
63 مکن با یار یکدل بیوفائی که کس با کس نکرد این ناخدائی
64 اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد سری چون بید درجنبان به این باد
65 و گر خاکم تو ای گنج خطرناک زیارت خانهای بر ساز ازین خاک
66 اگر نگذاری ای شمع طرازم که پیهی در چراغت میگدارم
67 چنانم کش که دور از آستانت رمیمی باشم از دست استخوانت
68 منم دراجه مرغان شب خیز همه شب مونسم مرغ شبآویز
69 شبی خواهم که بینی زاریم را سحرخیزی و شب بیداریم را
70 گر از پولاد داری دل نه از سنگ ببخشائی بر این مجروح دلتنگ
71 کشم هر لحظه جوری نونو از تو به یک جو بر تو ای من جوجو از تو
72 من افتاده چنین چون گاو رنجور تو میبینی خرک میرانی از دور
73 کرم زین بیش کن با مرده خویش مکن بیداد بر دل برده خویش
74 حقیقت دان مجازی نیست این کار بکارآیم که بازی نیست این کار
75 من اندر دست تو چون کاه پستم وگرنه کوه عاجز شد ز دستم
76 چو من در زور دست از کوه بیشم چه باشد لشگری چون کوه پیشم
77 اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز نه شبدیزم جوی سنجد نه پرویز
78 زپرویز و ز شیرین و زفرهاد همه در حرف پنجیم ای پریراد
79 چرا چون نام هر یک پنج حرفست به بردن پنجه خسرو شگرفست
80 ندانم خصم را غالبتر از خویش که در مغلوب و غالب نام من بیش
81 ولیک ادبار خود را میشناسم وز اقبال مخالف میهراسم
82 هر ادباری عجب در راه دارم که مقبل تر کسی بدخواه دارم
83 مبادا کس و گر چه شاه باشد که او را مقبلی بدخواه باشد
84 از آن ترسم که در پیکار این کوه گرو بر خصم ماند بر من اندوه
85 مرا آنکس که این پیکار فرمود طلب کار هلاک جان من بود
86 در این سختی مرا شد مردن آسان که جان در غصه دارم در جان
87 مرا در عاشقی کاری است مشکل که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل
88 حقیقت دان مجازی نیست این کار بکار آیم که بازی نیست این کار
89 توان خود را به سختی سنگدل کرد بدین سختی نه کاهن را خجل کرد
90 مرا عشقت چو موم زرد سوزد دلم بر خویشتن زین درد سوزد
91 مرا گر نقره و زر نیست دربار که در پایت کشم خروار خروار
92 رخ زردم کند در اشگباری گهی زر کوبی و گه نقره کاری
93 ز سودای تو ای شمع جهانتاب نه در بیداری آسودهام نه در خواب
94 اگر بیدارم انده بایدم خورد و گر در خوابم افزون باشدم درد
95 چو در بیداری و خواب اینچنینم پناهی به ز تو خود را نه بینم
96 بیا کز مردمی جان بر تو ریزم نه دیوم کاخر از مردم گریزم
97 کسی دربند مردم چون نباشد که او از سنگ مردم میتراشد
98 تراشم سنگ و این پنهانیم نیست که در پیش است در پیشانیم نیست
99 کسی را روبرو از خلق بخت است که چون آیینه پیشانیش سخت است
100 بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی که دارد چون بنفشه شرمناکی
101 ز بیشرمی کسی کو شوخ دیدهاست چو نرگس با کلاه زر کشیدهاست
102 جهان را نیست کردی پستر از من نه بینی هیچکس بی کستر از من
103 نه چندان دوستی دارم دلاویز که گر روزی بیفتم گویدم خیز
104 نه چندانم کسی در خیل پیداست که گر میرم کند بالین من راست
105 منم تنها در این اندوه و جانی فداکرده سری بر آستانی
106 اگر صد سال در چاهی نشینم کسی جز آه خود بالا نه بینم
107 و گر گردم به کوه و دشت صد سال به جز سایه کسم ناید به دنبال
108 چه سگ جانم که با این دردناکی چو سگداران دوم خونی و خاکی
109 سگان را در جهان جای و مرا نه گیا را بر زمین پای و مرا نه
110 پلنگان را به کوهستان پناهست نهنگان را به دریا جایگاهست
111 من بیسنگ خاکی مانده دلتنگ نه در خاکم در آسایش نه در سنگ
112 چو بر خاکم نبود از غم جدائی شوم در خاک تا یابم رهائی
113 مبادا کس بدین بیخانمانی بدین تلخی چه باید زندگانی
114 به تو باد هلاکم میدواند خطا گفتم که خاکم میدواند
115 چو تو هستی نگویم کیستم من ده آن تست در ده چیستم من
116 نشاید گفت من هستم تو هستی که آنگه لازم آید خودپرستی
117 به رفتن باز میکوشم چه سوداست نیابم ره که پیشاهنگ دود است
118 درین منزل که پای از پویه فرسود رسیدن دیر میبینم شدن زود
119 به رفتن مرکبم بس تیزگام است ندانم جام آرامم کدام است
120 چو از غم نیستم یک لحظه آزاد نخواهم هیچ کس را در جهان شاد
121 دلا دانی که دانایان چه گفتند در آن دریا که در عقل سفتند
122 کسی کو را بود در طبع سستی نخواهد هیچ کس را تندرستی
123 مرا عشق از کجا در خورد باشد که بر موئی هزاران درد باشد
124 بدین بی روغنی مغز دماغم غم دل بین که سوزد چون چراغم
125 ز من خاکستری مانده درین درد به خاکستر توان آتش نهان کرد
126 منم خاکی چو باد از جای رفته نشاط از دست و زور از پای رفته
127 اگر پائی بدست آرم دگربار به دامن در کشم چون نقش دیوار
128 چو نقطه زیر پرگار آورم روی شوم در نقش دیوار آورم روی
129 به صد دیوار سنگین پیش و پس را ببندم تا نه بینم نقش کس را
130 نبندم دل دگر در صورت کس از این صورت پرستیدن مرا بس
131 چو زین صورت حدیثی چند راندی دل مسکین بر آن صورت فشاندی
132 چو شب روی از ولایت در کشیدی سپاه روز رایت بر کشیدی
133 دگر بار آن قیامت روز شبخیز به زخم کوه کردی تیشه را تیز
134 به شب تا روزگوهر بار بودی به روزش سنگ سفتن کار بودی
135 ز بس سنگ وز بس گوهر که میریخت دماغش سنگ با گوهر برآمیخت
136 به گرد عالم از فرهاد رنجور حدیث کوه کندن گشت مشهور
137 ز هر بقعه شدندی سنگ سایان به ماندندی در او انگشت خایان
138 ز سنگ و آهنش حیران شدندی در آن سرگشته سرگردان شدندی