- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو تاریکی شب پدیدار شد سپه را زسر،رزم و پیکار شد
2 فروهشت در کوه چون پر زاغ برافروخت کیوان زکوکب چراغ
3 فرامرز آسوده با لشکرش به کام دل خود از آن کشورش
4 وزآن سو گریزان شده هندوان سوی رای رفتند جان ناتوان
5 بگفتند با نامور شهریار که ما را بد آمد ازین روزگار
6 فرامرز آمد بر ما دمان ابا نامداران و جنگ آوران
7 بکردیم رزمی نه برآرزو زما کشته شد لشکر جنگجو
8 همانا که مان بخت برکشته است کزین گونه لشکر همه کشته است
9 چو بشنید رای فرومایه بخت به تندی برآشفت و آمد زتخت
10 یکی لشکری کرد آن نامدار زنام آوران پنج ره صدهزار
11 ابا پیل و کوس وهمان ساز جنگ همان نامداران با فر وهنگ
12 روان کرد لشکر گروها گروه از آن کوه وهامون گرفته ستوه
13 طلایه فرستاده از پیشتر سپه ده هزاری ز پرخاشخر
14 وزآن سو فرامرز،مانند کوه زبس تاختن،لشکر او ستوه
15 طلایه فرستاد بر سوی هند مبادا که آن بدنژادان سند
16 بیارند در تیره شب تاختن فتد در هژبران زهر سو شکن
17 همه هر چه بایست کرد وبگفت سوی خوابگه شد زمانی بخفت