-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو تافت بر دل و بر جانم آفتاب تجلی بسان ذرّه شدم در فروغ و تاب تجلی
2 رهیدم از شب دیجور نفس و ظلمت تن ز عکس پرتو انوار آفتاب تجلی
3 تنی چو طور و دلی چون کلیم میباید که آورد بمیقات دوست تاب تجلی
4 از این حدیث چه کشته است حادث از حدسان طهارتی نتوان یافت جز بآب تجلی
5 چو شد خراب تجلی دلم طهارت یافت خوشا عمارت آندل که شد خراب تجلی
6 نقاب ما و من از پیش دیدهام برخاست چو رخ نمود مرا یار از نقاب تجلی
7 دلا بمجلس رندان پاکباز درآ ز دست ساقی باقی بخور شراب تجلی
8 شراب ناب تجلی رهاندت از خود دلا مباش دمی بیشراب ناب تجلی
9 ز مغربی نتوان یافت هیچ نام و نشان از آنزمان که نهان گشته در قباب تجلی