چو خورشید تابنده از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 9

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

چو خورشید تابنده بنمود پشت

1 چو خورشید تابنده بنمود پشت هوا شد سیاه و زمین شد درشت

2 سیاووش لشکر به جیحون کشید به مژگان همی از جگر خون کشید

3 چو آمد به ترمذ درون بام و کوی بسان بهاران پر از رنگ و بوی

4 چنان بد همه شهرها تا به چاچ تو گفتی عروسیست باطوق و تاج

5 به هر منزلی ساخته خوردنی خورشهای زیبا و گستردنی

6 چنین تا به قچقار باشی براند فرود آمد آنجا و چندی بماند

7 چو آگاهی آمد پذیره شدند همه سرکشان با تبیره شدند

8 ز خویشان گزین کرد پیران هزار پذیره شدن را برآراست کار

9 بیاراسته چار پیل سپید سپه را همه داد یکسر نوید

10 یکی برنهاده ز پیروزه تخت درفشنده مهدی بسان درخت

11 سرش ماه زرین و بومش بنفش به زر بافته پرنیایی درفش

12 ابا تخت زرین سه پیل دگر صد از ماه‌رویان زرین کمر

13 سپاهی بران سان که گفتی سپهر بیاراست روی زمین را به مهر

14 صد اسپ گرانمایه با زین زر به دیبا بیاراسته سر به سر

15 سیاووش بشنید کامد سپاه پذیره شدن را بیاراست شاه

16 درفش سپهدار پیران بدید خروشیدن پیل و اسپان شنید

17 بشد تیز و بگرفتش اندر کنار بپرسیدش از نامور شهریار

18 بدو گفت کای پهلوان سپاه چرا رنجه کردی روان را به راه

19 همه بردل اندیشه این بد نخست که بیند دو چشمم ترا تندرست

20 ببوسید پیران سر و پای او همان خوب چهر دلارای او

21 چنین گفت کای شهریار جوان مراگر بخواب این نمودی روان

22 ستایش کنم پیش یزدان نخست چو دیدم ترا روشن و تندرست

23 ترا چون پدر باشد افراسیاب همه بنده باشیم زین روی آب

24 ز پیوستگان هست بیش از هزار پرستندگانند با گوشوار

25 تو بی‌کام دل هیچ دم بر مزن ترا بنده باشد همی مرد و زن

26 مراگر پذیری تو با پیر سر ز بهر پرستش ببندم کمر

27 برفتند هر دو به شادی به هم سخن یاد کردند بر بیش و کم

28 همه ره ز آوای چنگ و رباب همی خفته را سر برآمد ز خواب

29 همی خاک مشکین شد از مشک و زر همی اسپ تازی برآورد پر

30 سیاوش چو آن دید آب از دو چشم ببارید و ز اندیشه آمد به خشم

31 که یاد آمدش بوم زابلستان بیاراسته تا به کابلستان

32 همان شهر ایرانش آمد به یاد همی برکشید از جگر سرد باد

33 ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت

34 ز پیران بپیچید و پوشید روی سپهبد بدید آن غم و درد اوی

35 بدانست کاو را چه آمد بیاد غمی گشت و دندان به لب بر نهاد

36 به قچقار باشی فرود آمدند نشستند و یکبار دم بر زدند

37 نگه کرد پیران به دیدار او نشست و بر و یال و گفتار او

38 بدو در دو چشمش همی خیره ماند همی هر زمان نام یزدان بخواند

39 بدو گفت کای نامور شهریار ز شاهان گیتی توی یادگار

40 سه چیزست بر تو که اندر جهان کسی را نباشد ز تخم مهان

41 یکی آنک از تخمهٔ کیقباد همی از تو گیرند گویی نژاد

42 و دیگر زبانی بدین راستی به گفتار نیکو بیاراستی

43 سه دیگر که گویی که از چهر تو ببارد همی بر زمین مهر تو

44 چنین داد پاسخ سیاووش بدوی که ای پیر پاکیزه و راست‌گوی

45 خنیده به گیتی به مهر و وفا ز آهرمنی دور و دور از جفا

46 گر ایدونک با من تو پیمان کنی شناسم که پیان من مشکنی

47 گر از بودن ایدر مرا نیکویست برین کردهٔ خود نباید گریست

48 و گر نیست فرمای تا بگذرم نمایی ره کشوری دیگرم

49 بدو گفت پیران که مندیش زین چو اندر گذشتی ز ایران زمین

50 مگردان دل از مهر افراسیاب مکن هیچ‌گونه برفتن شتاب

51 پراگنده نامش به گیتی بدیست ولیکن جز اینست مرد ایزدیست

52 خرد دارد و رای و هوش بلند به خیره نیاید به راه گزند

53 مرا نیز خویشیست با او به خون همش پهلوانم همش رهنمون

54 همانا برین بوم و بر صد هزار به فرمان من بیش باشد سوار

55 همم بوم و بر هست و هم گوسفند هم اسپ و سلیح و کمان و کمند

56 مرا بی‌نیازیست از هر کسی نهفته جزین نیز هستم بسی

57 فدای تو بادا همه هرچ هست گر ایدونک سازی به شادی نشست

58 پذیرفتم از پاک یزدان ترا به رای و دل هوشمندان ترا

59 که بر تو نیاید ز بدها گزند نداند کسی راز چرخ بلند

60 مگر کز تو آشوب خیزد به شهر بیامیزی از دور تریاک و زهر

61 سیاووش بدان گفتها رام شد برافروخت و اندر خور جام شد

62 بخوردن نشستند یک با دگر سیاوش پسر گشت و پیران پدر

63 برفتند با خنده و شادمان به ره بر نجستند جایی زمان

64 چنین تا رسیدند در شهر گنگ کزان بود خرم سرای درنگ

65 پیاده به کوی آمد افراسیاب از ایوان میان بسته و پر شتاب

66 سیاوش چو او را پیاده بدید فرود آمد از اسپ و پیشش دوید

67 گرفتند مر یکدگر را به بر بسی بوس دادند بر چشم و سر

68 ازان پس چنین گفت افراسیاب که گردان جهان اندر آمد به خواب

69 ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ به آبشخور آیند میش و پلنگ

70 برآشفت گیتی ز تور دلیر کنون روی گیتی شد از جنگ سیر

71 دو کشور سراسر پر از شور بود جهان را دل از آشتی کور بود

72 به تو رام گردد زمانه کنون برآساید از جنگ وز جوش خون

73 کنون شهر توران ترا بنده‌اند همه دل به مهر تو آگنده‌اند

74 مرا چیز با جان همی پیش تست سپهبد به جان و به تن خویش تست

75 سیاوش برو آفرین کرد سخت که از گوهر تو مگر داد بخت

76 سپاس از خدای جهان آفرین کزویست آرام و پرخاش و کین

77 سپهدار دست سیاوش به دست بیامد به تخت مهی بر نشست

78 به روی سیاوش نگه کرد و گفت که این را به گیتی کسی نیست جفت

79 نه زین‌گونه مردم بود در جهان چنین روی و بالا و فر و مهان

80 ازان پس به پیران چنین گفت رد که کاووس تندست و اندک خرد

81 که بشکیبد از روی چونین پسر چنین برز بالا و چندین هنر

82 مرا دیده از خوب دیدار او بماندست دل خیره از کار او

83 که فرزند باشد کسی را چنین دو دیده بگرداند اندر زمین

84 از ایوانها پس یکی برگزید همه کاخ زربفتها گسترید

85 یکی تخت زرین نهادند پیش همه پایها چون سر گاومیش

86 به دیبای چینی بیاراستند فراوان پرستندگان خواستند

87 بفرمود پس تا رود سوی کاخ بباشد به کام و نشیند فراخ

88 سیاوش چو در پیش ایوان رسید سر طاق ایوان به کیوان رسید

89 بیامد بران تخت زر بر نشست هشیوار جان اندر اندیشه بست

90 چو خوان سپهبد بیاراستند کس آمد سیاووش را خواستند

91 ز هر گونه‌ای رفت بر خوان سخن همه شادمانی فگندند بن

92 چو از خوان سالار برخاستند نشستنگه می بیاراستند

93 برفتند با رود و رامشگران بباده نشستند یکسر سران

94 بدو داد جان و دل افراسیاب همی بی سیاوش نیامدش خواب

95 همی خورد می تا جهان تیره شد سرمیگساران ز می خیره شد

96 سیاوش به ایوان خرامید شاد به مستی ز ایران نیامدش یاد

97 بدان شب هم اندر بفرمود شاه بدان کس که بودند بر بزمگاه

98 چنین گفت با شیده افراسیاب که چون سر برآرد سیاوش ز خواب

99 تو با پهلوانان و خویشان من کسی کاو بود مهتر انجمن

100 به شبگیر با هدیه و با غلام گرانمایه اسپان زرین ستام

101 ز لشکر همی هر کسی با نثار ز دینار وز گوهر شاهوار

102 ازین‌گونه پیش سیاوش روند هشیوار و بیدار و خامش روند

103 فراوان سپهبد فرستاد چیز بدین گونه یک هفته بگذشت نیز

104 شبی با سیاوش چنین گفت شاه که فردا بسازیم هر دو پگاه

105 که با گوی و چوگان به میدان شویم زمانی بتازیم و خندان شویم

106 ز هر کس شنیدم که چوگان تو نبینند گردان به میدان تو

107 تو فرزند مایی و زیبای گاه تو تاج کیانی و پشت سپاه

108 بدو گفت شاها انوشه بدی روان را به دیدار توشه بدی

109 همی از تو جویند شاهان هنر که یابد به هرکار بر تو گذر

110 مرا روز روشن به دیدار تست همی از تو خواهم بد و نیک جست

111 به شبگیر گردان به میدان شدند گرازان و تازان و خندان شدند

112 چنین گفت پس شاه توران بدوی که یاران گزینیم در زخم گوی

113 تو باشی بدان‌روی و زین‌روی من بدو نیم هم زین نشان انجمن

114 سیاوش بدو گفت کای شهریار کجا باشدم دست و چوگان به کار

115 برابر نیارم زدن با تو گوی به میدان هم‌آورد دیگر بجوی

116 چو هستم سزاوار یار توام برین پهن میدان سوار توام

117 سپهبد ز گفتار او شاد شد سخن گفتن هر کسی باد شد

118 به جان و سر شاه کاووس گفت که با من تو باشی هم‌آورد و جفت

119 هنر کن به پیش سواران پدید بدان تا نگویند کاو بد گزید

120 کنند آفرین بر تو مردان من شگفته شود روی خندان من

121 سیاوش بدو گفت فرمان تراست سواران و میدان و چوگان تراست

122 سپهبد گزین کرد کلباد را چو گرسیوز و جهن و پولاد را

123 چو پیران و نستیهن جنگجوی چو هومان که بردارد از آب گوی

124 به نزد سیاووش فرستاد یار چو رویین و چون شیدهٔ نامدار

125 دگر اندریمان سوار دلیر چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر

126 سیاوش چنین گفت کای نامجوی ازیشان که یارد شدن پیش‌گوی

127 همه یار شاهند و تنها منم نگهبان چوگان یکتا منم

128 گر ایدونک فرمان دهد شهریار بیارم به میدان ز ایران سوار

129 مرا یار باشند بر زخم گوی بران سان که آیین بود بر دو روی

130 سپهبد چو بشنید زو داستان بران داستان گشت هم داستان

131 سیاوش از ایرانیان هفت مرد گزین کرد شایستهٔ کارکرد

132 خروش تبیره ز میدان بخاست همی خاک با آسمان گشت راست

133 از آوای سنج و دم کره نای تو گفتی بجنبید میدان ز جای

134 سیاووش برانگیخت اسپ نبرد چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد

135 بزد هم چنان چون به میدان رسید بران سان که از چشم شد ناپدید

136 بفرمود پس شهریار بلند که گویی به نزد سیاوش برند

137 سیاوش بران گوی بر داد بوس برآمد خروشیدن نای و کوس

138 سیاوش به اسپی دگر برنشست بیانداخت آن گوی خسرو به دست

139 ازان پس به چوگان برو کار کرد چنان شد که با ماه دیدار کرد

140 ز چوگان او گوی شد ناپدید تو گفتی سپهرش همی برکشید

141 ازان گوی خندان شد افراسیاب سر نامداران برآمد ز خواب

142 به آواز گفتند هرگز سوار ندیدیم بر زین چنین نامدار

143 ز میدان به یکسو نهادند گاه بیامد نشست از برگاه شاه

144 سیاووش بنشست با او به تخت به دیدار او شاد شد شاه سخت

145 به لشگر چنین گفت پس نامجوی که میدان شما را و چوگان و گوی

146 همی ساختند آن دو لشکر نبرد برآمد همی تا به خورشید گرد

147 چو ترکان به تندی بیاراستند همی بردن گوی را خواستند

148 ربودند ایرانیان گوی پیش بماندند ترکان ز کردار خویش

149 سیاووش غمی گشت ز ایرانیان سخن گفت بر پهلوانی زبان

150 که میدان بازیست گر کارزار برین گردش و بخشش روزگار

151 چو میدان سرآید بتابید روی بدیشان سپارید یک‌بار گوی

152 سواران عنانها کشیدند نرم نکردند زان پس کسی اسپ گرم

153 یکی گوی ترکان بینداختند به کردار آتش همی تاختند

154 سپهبد چو آواز ترکان شنود بدانست کان پهلوانی چه بود

155 چنین گفت پس شاه توران سپاه که گفتست با من یکی نیک‌خواه

156 که او را ز گیتی کسی نیست جفت به تیر و کمان چون گشاید دو سفت

157 سیاوش چو گفتار مهتر شنید ز قربان کمان کی برکشید

158 سپهبد کمان خواست تا بنگرد یکی برگراید که فرمان برد

159 کمان را نگه کرد و خیره بماند بسی آفرین کیانی بخواند

160 به گرسیوز تیغ زن داد مه که خانه بمال و در آور به زه

161 بکوشید تا بر زه آرد کمان نیامد برو خیره شد بدگمان

162 ازو شاه بستد به زانو نشست بمالید خانه کمان را به دست

163 به زه کرد و خندان چنین گفت شاه که اینت کمانی چو باید به راه

164 مرا نیز گاه جوانی کمان چنین بود و اکنون دگر شد زمان

165 به توران و ایران کس این را به چنگ نیارد گرفتن به هنگام جنگ

166 بر و یال و کتف سیاوش جزین نخواهد کمان نیز بر دشت کین

167 نشانی نهادند بر اسپریس سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس

168 نشست از بر بادپایی چو دیو برافشارد ران و برآمد غریو

169 یکی تیر زد بر میان نشان نهاده بدو چشم گردنکشان

170 خدنگی دگر باره با چارپر بینداخت از باد و بگشاد پر

171 نشانه دوباره به یک تاختن مغربل بکرد اندر انداختن

172 عنان را بپیچید بر دست راست بزد بار دیگر بران سو که خواست

173 کمان را به زه بر بباز و فگند بیامد بر شهریار بلند

174 فرود آمد و شاه برپای خاست برو آفرین ز آفریننده خواست

175 وزان جایگه سوی کاخ بلند برفتند شادان دل و ارجمند

176 نشستند خوان و می آراستند کسی کاو سزا بود بنشاستند

177 میی چند خوردند و گشتند شاد به نام سیاووش کردند یاد

178 بخوان بر یکی خلعت آراست شاه از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه

179 همان دست زر جامهٔ نابرید که اندر جهان پیش ازان کس ندید

180 ز دینار وز بدرهای درم ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم

181 پرستار بسیار و چندی غلام یکی پر ز یاقوت رخشنده جام

182 بفرمود تا خواسته بشمرند همه سوی کاخ سیاوش برند

183 ز هر کش به توران زمین خویش بود ورا مهربانی برو بیش بود

184 به خویشان چنین گفت کاو را همه شما خیل باشید هم چون رمه

185 بدان شاهزاده چنین گفت شاه که یک روز با من به نخچیرگاه

186 گر آیی که دل شاد و خرم کنیم روان را به نخچیر بی‌غم کنیم

187 بدو گفت هرگه که رای آیدت بران سو که دل رهنمای آیدت

188 برفتند روزی به نخچیرگاه همی رفت با یوز و با باز شاه

189 سپاهی ز هرگونه با او برفت از ایران و توران بنخچیر تفت

190 سیاوش به دشت اندرون گور دید چو باد از میان سپه بردمید

191 سبک شد عنان و گران شد رکیب همی تاخت اندر فراز و نشیب

192 یکی را به شمشیر زد بدو نیم دو دستش ترازو بد و گور سیم

193 به یک جو ز دیگر گرانتر نبود نظاره شد آن لشکر شاه زود

194 بگفتند یکسر همه انجمن که اینت سرافراز و شمشیرزن

195 به آواز گفتند یک با دگر که ما را بد آمد ز ایران به سر

196 سر سروران اندر آمد به تنگ سزد گر بسازیم با شاه جنگ

197 سیاوش هیمدون به نخچیر بور همی تاخت و افگند در دشت گور

198 به غار و به کوه و به هامون بتاخت بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت

199 به هر جایگه بر یکی توده کرد سپه را ز نخچیر آسوده کرد

200 وزان جایگه سوی ایوان شاه همه شاد دل برگرفتند راه

201 سپهبد چه شادان چه بودی دژم بجز با سیاوش نبودی به هم

202 ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود به کس راز نگشاد و شادان نبود

203 مگر با سیاوش بدی روز و شب ازو برگشادی به خنده دو لب

204 برین گونه یک سال بگذاشتند غم و شادمانی بهم داشتند

205 سیاوش یکی روز و پیران بهم نشستند و گفتند هر بیش و کم

206 بدو گفت پیران کزین بوم و بر چنانی که باشد کسی برگذر

207 بدین مهربانی که بر تست شاه به نام تو خسپد به آرامگاه

208 چنان دان که خرم بهارش توی نگارش تویی غمگسارش تویی

209 بزرگی و فرزند کاووس شاه سر از بس هنرها رسیده به ماه

210 پدر پیر سر شد تو برنا دلی نگر سر ز تاج کیی نگسلی

211 به ایران و توران توی شهریار ز شاهان یکی پرهنر یادگار

212 بنه دل برین بوم و جایی بساز چنان چون بود درخور کام و ناز

213 نبینمت پیوستهٔ خون کسی کجا داردی مهر بر تو بسی

214 برادر نداری نه خواهر نه زن چو شاخ گلی بر کنار چمن

215 یکی زن نگه کن سزاوار خویش از ایران منه درد و تیمار پیش

216 پس از مرگ کاووس ایران تراست همان تاج و تخت دلیران تراست

217 پس پردهٔ شهریار جهان سه ماهست با زیور اندر نهان

218 اگر ماه را دیده بودی سیاه از ایشان نه برداشتی چشم ماه

219 سه اندر شبستان گرسیوزاند که از مام وز باب با پروزاند

220 نبیره فریدون و فرزند شاه که هم جاه دارند و هم تاج و گاه

221 ولیکن ترا آن سزاوارتر که از دامن شاه جویی گهر

222 پس پردهٔ من چهارند خرد چو باید ترا بنده باید شمرد

223 ازیشان جریرست مهتر بسال که از خوبرویان ندارد همال

224 یکی دختری هستی آراسته چو ماه درخشنده با خواسته

225 نخواهد کسی را که آن رای نیست بجز چهر شاهش دلارای نیست

226 ز خوبان جریرست انباز تو بود روز رخشنده دمساز تو

227 اگر رای باشد ترا بنده‌ایست به پیش تو اندر پرستنده‌ایست

228 سیاوش بدو گفت دارم سپاس مرا خود ز فرزند برتر شناس

229 گر او باشدم نازش جان و تن نخواهم جزو کس ازین انجمن

230 سپاسی نهی زین همی بر سرم که تا زنده‌ام حق آن نسپرم

231 پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی سوی خانهٔ خویش بنهاد روی

232 چو پیران ز پیش سیاوش برفت به نزدیک گلشهر تازید تفت

233 بدو گفت کار جریره بساز به فر سیاووش خسرو به ناز

234 چگونه نباشیم امروز شاد که داماد باشد نبیره قباد

235 بیورد گلشهر دخترش را نهاد از بر تارک افسرش را

236 به دیبا و دینار و در و درم به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم

237 بیاراست او را چو خرم بهار فرستاد در شب بر شهریار

238 مراو را بپیوست با شاه نو نشاند از بر گاه چون ماه نو

239 ندانست کس گنج او را شمار ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار

240 سیاوش چو روی جریره بدید خوش آمدش خندید و شادی گزید

241 همی بود با او شب و روز شاد نیامد ز کاووس و دستانش یاد

242 برین نیز چندی بگردید چرخ سیاووش را بد ز نیکیش به رخ

243 ورا هر زمان پیش افراسیاب فرونتر بدی حشمت و جاه و آب

244 یکی روز پیران به به روزگار سیاووش را گفت کای نامدار

245 تو دانی که سالار توران سپاه ز اوج فلک برفرازد کلاه

246 شب و روز روشن روانش توی دل و هوش و توش و توانش توی

247 چو با او تو پیوستهٔ خون شوی ازین پایه هر دم به افزون شوی

248 بباشد امیدش به تو استوار که خواهی بدن پیش او پایدار

249 اگر چند فرزند من خویش تست مرا غم ز بهر کم و بیش تست

250 فرنگیس مهتر ز خوبان اوی نبینی به گیتی چنان موی و روی

251 به بالا ز سرو سهی برترست ز مشک سیه بر سرش افسرست

252 هنرها و دانش ز اندازه بیش خرد را پرستار دارد به پیش

253 از افراسیاب ار بخواهی رواست چنو بت به کشمیر و کابل کجاست

254 شود شاه پرمایه پیوند تو درفشان شود فر و اورند تو

255 چو فرمان دهی من بگویم بدوی بجویم بدین نزد او آبروی

256 سیاوش به پیران نگه کرد و گفت که فرمان یزدان نشاید نهفت

257 اگر آسمانی چنین است رای مرا با سپهر روان نیست پای

258 اگر من به ایران نخواهم رسید نخواهم همی روی کاووس دید

259 چو دستان که پروردگار منست تهمتن که روشن بهار منست

260 چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران جزین نامدران کنداوران

261 چو از روی ایشان بباید برید به توران همی جای باید گزید

262 پدر باش و این کدخدایی بساز مگو این سخن با زمین جز به راز

263 اگر بخت باشد مرا نیکخواه همانا دهد ره به پیوند شاه

264 همی گفت و مژگان پر از آب کرد همی برزد اندر میان باد سرد

265 بدو گفت پیران که با روزگار نسازد خرد یافته کارزار

266 نیابی گذر تو ز گردان سپهر کزویست آرام و پرخاش و مهر

267 به ایران اگر دوستان داشتی به یزدان سپردی و بگذاشتی

268 نشست و نشانت کنون ایدرست سر تخت ایران به دست اندرست

269 بگفت این و برخاست از پیش او چو آگاه گشت از کم و بیش او

270 به شادی بشد تا بدرگاه شاه فرود آمد و برگشادند راه

271 همی بود بر پیش او یک زمان بدو گفت سالار نیکوگمان

272 که چندین چه باشی به پیشم به پای چه خواهی به گیتی چه آیدت رای

273 سپاه و در گنج من پیش تست مرا سودمندی کم و بیش تست

274 کسی کاو به زندان و بند منست گشادنش درد و گزند منست

275 ز خشم و ز بند من آزاد گشت ز بهر تو پیگار من باد گشت

276 ز بسیار و اندک چه باید بخواه ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه

277 خردمند پاسخ چنین داد باز که از تو مبادا جهان بی‌نیاز

278 مرا خواسته هست و گنج و سپاه به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه

279 ز بهر سیاوش پیامی دراز رسانم به گوش سپهبد به راز

280 مرا گفت با شاه ترکان بگوی که من شاد دل گشتم و نامجوی

281 بپروردیم چون پدر در کنار همه شادی آورد بخت تو بار

282 کنون همچنین کدخدایی بساز به نیک و بد از تو نیم بی‌نیاز

283 پس پردهٔ تو یکی دخترست که ایوان و تخت مرا درخورست

284 فرنگیس خواند همی مادرش شود شاد اگر باشم اندر خورش

285 پراندیشه شد جان افراسیاب چنین گفت با دیده کرده پرآب

286 که من گفته‌ام پیش ازین داستان نبودی بران گفته همداستان

287 چنین گفت با من یکی هوشمند که رایش خرد بود و دانش بلند

288 که ای دایهٔ بچهٔ شیرنر چه رنجی که جان هم نیاری به بر

289 و دیگر که از پیش کندآوران ز کار ستاره شمر بخردان

290 شمار ستاره به پیش پدر همی راندندی همه دربدر

291 کزین دو نژاده یکی شهریار بیاید بگیرد جهان در کنار

292 به توران نماند برو بوم و رست کلاه من اندازد از کین نخست

293 کنون باورم شد که او این بگفت که گردون گردان چه دارد نهفت

294 چرا کشت باید درختی به دست که بارش بود زهر و برگش کبست

295 ز کاووس وز تخم افراسیاب چو آتش بود تیز یا موج آب

296 ندانم به توران گراید به مهر وگر سوی ایران کند پاک چهر

297 چرا بر گمان زهر باید چشید دم مار خیره نباید گزید

298 بدو گفت پیران که ای شهریار دلت را بدین کار غمگین مدار

299 کسی کز نژاد سیاوش بود خردمند و بیدار و خامش بود

300 بگفت ستاره‌شمر مگرو ایچ خردگیر و کار سیاوش بسیچ

301 کزین دو نژاده یکی نامور برآرد به خورشید تابنده سر

302 بایران و توران بود شهریار دو کشور برآساید از کارزار

303 وگر زین نشان راز دارد سپهر بیفزایدش هم باندیشه مهر

304 بخواهد بدن بی‌گمان بودنی نکاهد به پرهیز افزودنی

305 نگه کن که این کار فرخ بود ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود

306 ز تخم فریدون وز کیقباد فروزنده‌تر زین نباشد نژاد

307 به پیران چنین گفت پس شهریار که رای تو بر بد نیاید به کار

308 به فرمان و رای تو کردم سخن برو هرچ باید به خوبی بکن

309 دو تا گشت پیران و بردش نماز بسی آفرین کرد و برگشت باز

310 به نزد سیاوش خرامید زود برو بر شمرد آن کجا رفته بود

311 نشستند شادان دل آن شب بهم به باده بشستند جان را ز غم

312 چو خورشید از چرخ گردنده سر برآورد برسان زرین سپر

313 سپهدار پیران میان را ببست یکی بارهٔ تیزرو برنشست

314 به کاخ سیاووش بنهاد روی بسی آفرین خواند بر فر اوی

315 بدو گفت کامروز برساز کار به مهمانی دختر شهریار

316 چو فرمان دهی من سزاوار او میان را ببندم پی کار او

317 سیاووش را دل پر آزرم بود ز پیران رخانش پر از شرم بود

318 بدو گفت رو هرچ باید بساز تو دانی که از تو مرا نیست راز

319 چو بشنید پیران سوی خانه رفت دل و جان ببست اندر آن کار تفت

320 در خانهٔ جامهٔ نابرید به گلشهر بسپرد پیران کلید

321 کجا بود کدبانوی پهلوان ستوده زنی بود روشن روان

322 به گنج اندرون آنچ بد نامدار گزیده ز زربفت چینی هزار

323 زبرجد طبقها و پیروزه جام پر از نافهٔ مشک و پر عود خام

324 دو افسر پر از گوهر شاهوار دو یاره یکی طوق و دو گوشوار

325 ز گستردنیها شتروار شست ز زربفت پوشیدینها سه دست

326 همه پیکرش سرخ کرده به زر برو بافته چند گونه گهر

327 ز سیمین و زرین شتربار سی طبقها و از جامهٔ پارسی

328 یکی تخت زرین و کرسی چهار سه نعلین زرین زبرجد نگار

329 پرستنده سیصد به زرین کلاه ز خویشان نزدیک صد نیک‌خواه

330 پرستار با جام زرین دو شست گرفته ازان جام هر یک به دست

331 همان صد طبق مشک و صد زعفران سپردند یکسر به فرمانبران

332 به زرین عماری و دیبا و جلیل برفتند با خواسته خیل خیل

333 بیورد بانو ز بهر نثار ز دینار با خویشتن سی‌هزار

334 به نزد فرنگیس بردند چیز روانشان پر از آفرین بود نیز

335 وزان روی پیران و افراسیاب ز بهر سیاوش همه پرشتاب

336 به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت نیمد سر یک تن اندر نهفت

337 زمین باغ گشت از کران تا کران ز شادی و آوای رامشگران

338 به پیوستگی بر گوا ساختند چو زین عهد و پیمان بپرداختند

339 پیامی فرستاد پیران چو دود به گلشهر گفتا فرنگیس زود

340 هم امشب به کاخ سیاوش رود خردمند و بیدار و خامش رود

341 چو بانوی بشنید پیغام اوی به سوی فرنگیس بنهاد روی

342 زمین را ببوسید گلشهر و گفت که خورشید را گشت ناهید جفت

343 هم امشب بباید شدن نزد شاه بیاراستن گاه او را به ماه

344 بیامد فرنگیس چون ماه نو به نزدیک آن تاجور شاه نو

345 بدین کار بگذشت یک هفته نیز سپهبد بیاراست بسیار چیز

346 از اسپان تازی و از گوسفند همان جوشن و خود و تیغ و کمند

347 ز دینار و از بدرهای درم ز پوشیدنیها و از بیش و کم

348 وزین مرز تا پیش دریای چین همی نام بردند شهر و زمین

349 به فرسنگ صد بود بالای او نشایست پیمود پهنای او

350 نوشتند منشور بر پرنیان همه پادشاهی به رسم کیان

351 به خان سیاوش فرستاد شاه یکی تخت زرین و زرین کلاه

352 ازان پس بیاراست میدان سور هرآنکس که رفتی ز نزدیک و دور

353 می و خوان و خوالیگران یافتی بخوردی و هرچند برتافتی

354 ببردی و رفتی سوی خان خویش بدی شاد یک هفته مهمان خویش

355 در بسته زندانها برگشاد ازو شادمان بخت و او نیز شاد

356 به هشتم سیاووش بیامد به گاه اباگرد پیران به نزدیک شاه

357 گرفتند هر دو برو آفرین که‌ای مهتر و شهریار زمین

358 همیشه ترا جاودان باد روز به شادی و بدخواه را پشت کوز

359 وزان جایگه بازگشتند شاد بسی از جهاندار کردند یاد

360 چنین نیز یک سال گردان سپهر همی گشت بیدار بر داد و مهر

361 فرستاده آمد ز نزدیک شاه به نزد سیاوش یکی نیک‌خواه

362 که پرسد همی شاه را شهریار همی گوید ای مهتر نامدار

363 بود کت ز من دل بگیرد همی وزین برنشستن گزیرد همی

364 از ایدر ترا داده‌ام تا به چین یکی گرد برگرد و بنگر زمین

365 به شهری که آرام و رای آیدت همان آرزوها بجای آیدت

366 به شادی بباش و به نیکی بمان ز خوبی مپرداز دل یک زمان

367 سیاوش ز گفتار او گشت شاد بزد نای و کوس و بنه برنهاد

368 سلیح و سپاه و نگین و کلاه ببردند زین‌گونه با او به راه

369 فراوان عماری بیاراستند پس پرده خوبان بپیراستند

370 فرنگیس را در عماری نشاند بنه برنهاد و سپه را براند

371 ازو بازنگسست پیران گرد بنه برنهاد و سپه را ببرد

372 به شادی برفتند سوی ختن همه نامداران شدند انجمن

373 که سالار پیران ازان شهر بود که از بدگمانیش بی‌بهر بود

374 همی بود یکماه مهمان او بران سر چنین بود پیمان او

375 ز خوردن نیاسود یک روز شاه گهی رود و می گاه نخچیرگاه

376 سر ماه برخاست آوای کوس برانگه که خیزد خروش خروس

377 بیامد سوی پادشاهی خویش سپاه از پس پشت و پیران ز پیش

378 بران مرز و بوم اندر آگه شدند بزرگان به راه شهنشه شدند

379 به شادی دل از جای برخاستند جهانی به آیین بیاراستند

380 ازان پادشاهی خروشی بخاست تو گفتی زمین گشت با چرخ راست

381 ز بس رامش و نالهٔ کرنای تو گفتی بجنبد همی دل ز جای

382 بجایی رسیدند کاباد بود یکی خوب فرخنده بنیاد بود

383 به یک روی دریا و یک روی کوه برو بر ز نخچیر گشته گروه

384 درختان بسیار و آب روان همی شد دل سالخورده جوان

385 سیاوش به پیران سخن برگشاد که اینت بر و بوم فرخ نهاد

386 بسازم من ایدر یکی خوب جای که باشد به شادی مرا رهنمای

387 برآرم یکی شارستان فراخ فراوان کنم اندرو باغ و کاخ

388 نشستن‌گهی برفرازم به ماه چنان چون بود در خور تاج و گاه

389 بدو گفت پیران که ای خوب رای بران رو که اندیشه آرد بجای

390 چو فرمان دهد من بران سان که خواست برآرم یکی جای تا ماه راست

391 نخواهم که باشد مرا بوم و گنج زمان و زمین از تو دارم سپنج

392 یکی شارستان سازم ایدر فراخ فراوان بدو اندر ایوان و کاخ

393 سیاوش بدو گفت کای بختیار درخت بزرگی تو آری به بار

394 مرا گنج و خوبی همه زان تست به هر جای رنج تو بینم نخست

395 یکی شهر سازم بدین جای من که خیره بماند دل انجمن

396 ازان بوم خرم چو گشتند باز سیاوش همی بود با دل به راز

397 از اخترشناسان بپرسید شاه که گر سازم ایدر یکی جایگاه

398 ازو فر و بختم به سامان بود وگرکار با جنگ سازان بود

399 بگفتند یکسر به شاه گزین که بس نیست فرخنده بنیاد این

400 از اخترشناسان برآورد خشم دلش گشت پردرد و پرآب چشم

401 کجا گفته بودند با او ز پیش که چون بگذرد چرخ بر کار خویش

402 سرانجام چون گرددت روزگار به زشتی شود بخت آموزگار

403 عنان تگاور همی داشت نرم همی ریخت از دیدگان آب گرم

404 بدو گفت پیران که ای شهریار چه بودت که گشتی چنین سوگوار

405 چنین داد پاسخ که چرخ بلند دلم کرد پردرد و جانم نژند

406 که هر چند گرد آورم خواسته هم از گنج و هم تاج آراسته

407 به فرجام یکسر به دشمن رسد بدی بد بود مرگ بر تن رسد

408 کجا آن حکیمان و دانندگان همان رنج‌بردار خوانندگان

409 کجا آن سر تاج شاهنشهان کجا آن دلاور گرامی مهان

410 کجا آن بتان پر از ناز و شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم

411 کجا آنک بر کوه بودش کنام رمیده ز آرام وز کام و نام

412 چو گیتی تهی ماند از راستان تو ایدر ببودن مزن داستان

413 ز خاکیم و باید شدن زیر خاک همه جای ترسست و تیمار و باک

414 تو رفتی و گیتی بماند دراز کسی آشکارا نداند ز راز

415 جهان سر به سر عبرت و حکمت‌ست چرا زو همه بهر من غفلت‌ست

416 چو شد سال برشست و شش چاره جوی ز بیشی و از رنج برتاب روی

417 تو چنگ فزونی زدی بر جهان گذشتند بر تو بسی همرهان

418 چو زان نامداران جهان شد تهی تو تاج فزونی چرا برنهی

419 نباشی بدین گفته همداستان یکی شو بخوان نامهٔ باستان

420 کزیشان جهان یکسر آباد بود بدانگه که اندر جهان داد بود

421 ز من بشنو از گنگ دژ داستان بدین داستان باش همداستان

422 که چون گنگ دژ در جهان جای نیست بدان سان زمینی دلارای نیست

423 که آن را سیاوش برآورده بود بسی اندرو رنجها برده بود

424 به یک ماه زان روی دریای چین که بی‌نام بود آن زمان و زمین

425 بیابان بیاید چو دریا گذشت ببینی یکی پهن بی‌آب دشت

426 کزین بگذری بینی آباد شهر کزان شهرها بر توان داشت بهر

427 ازان پس یکی کوه بینی بلند که بالای او برتر از چون و چند

428 مرین کوه را گنگ دژ در میان بدان کت ز دانش نیاید زیان

429 چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه ز بالای او چشم گردد ستوه

430 ز هر سو که پویی بدو راه نیست همه گرد بر گرد او در یکیست

431 بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ ازین روی و زان روی دیوار سنگ

432 بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد بباشد به راه از پی کارکرد

433 نیابد بریشان گذر صد هزار زره‌دار و بر گستوان ور سوار

434 چو زین بگذری شهر بینی فراخ همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ

435 همه شهر گرمابه و رود و جوی به هر برزنی آتش و رنگ و بوی

436 همه کوه نخچیر و آهو به دشت چو این شهر بینی نشاید گذشت

437 تذروان و طاووس و کبک دری بیابی چو از کوهها بگذری

438 نه گرماش گرم و نه سرماش سرد همه جای شادی و آرام و خورد

439 نبینی بدان شهر بیمار کس یکی بوستان بهشتست و بس

440 همه آبها روشن و خوشگوار همیشه بر و بوم او چون بهار

441 درازی و پهناش سی بار سی بود گر بپیمایدش پارسی

442 یک و نیم فرسنگ بالای کوه که از رفتنش مرد گردد ستوه

443 وزان روی هامونی آید پدید کزان خوبتر جایها کس ندید

444 همه گلشن و باغ و ایوان بود کش ایوانها سر به کیوان بود

445 بشد پور کاووس و آنجای دید مر آن را ز ایران همی برگزید

446 تن خویش را نامبردار کرد فزونی یکی نیز دیوار کرد

447 ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام وزان جوهری کش ندانیم نام

448 دو صد رش فزونست بالای اوی همان سی و پنچ‌ست پهنای اوی

449 که آن را کسی تا نبیند به چشم تو گویی ز گوینده گیرند خشم

450 نیاید برو منجنیق و نه تیر بباید ترا دیدن آن ناگزیر

451 ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک همه گرد بر گرد خاکش مغاک

452 نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه هم از بر شدن مرد گردد ستوه

453 بدان آفرین کان چنان آفرید ابا آشکارا نهان آفرید

454 نبایست یار و نه آموزگار برو بر همه کار دشوار خوار

455 جز او را مخوان کردگار جهان جز او را مدان آشکار و نهان

456 به پیغمبرش بر کنیم آفرین بیارانش بر هر یکی همچنین

457 مرا فر نیکی‌دهش یار بود خردمندی و بخت بیدار بود

458 برین سان یکی شارستان ساختند سرش را به پروین پرداختند

459 کنون اندرین هم به کار آوریم بدو در فراوان نگار آوریم

460 چه بندی دل اندر سرای سپنج چه یازی به رنج و چه نازی به گنج

461 که از رنج دیگر کسی برخورد جهانجوی دشمن چرا پرورد

462 چو خرم شود جای آراسته پدید آید از هر سوی خواسته

463 نباشد مرا بودن ایدر بسی نشیند برین جای دیگر کسی

464 نه من شاد باشم نه فرزند من نه پرمایه گردی ز پیوند من

465 نباشد مرا زندگانی دراز ز کاخ و ز ایوان شوم بی‌نیاز

466 شود تخت من گاه افراسیاب کند بی‌گنه مرگ بر من شتاب

467 چنین است رای سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند

468 بدو گفت پیران کای سرفراز مکن خیره اندیشهٔ دل دراز

469 که افراسیاب از بلا پشت تست به شاهی نگین اندر انگشت تست

470 مرا نیز تا جان بود در تنم بکوشم که پیمان تو نشکنم

471 نمانم که بادی به تو بگذرد وگر موی بر تو هوا بشمرد

472 سیاوش بدو گفت کای نیکنام نبینم جز از نیکنامیت کام

473 تو پیمان چنین داری و رای راست ولیکن فلک را جز اینست خواست

474 همه راز من آشکارا به تست که بیدار دل بادی و تندرست

475 من آگاهی از فر یزدان دهم هم از راز چرخ بلند آگهم

476 بگویم ترا بودنیها درست ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست

477 بدان تا نگویی چو بینی جهان که این بر سیاوش چرا شد نهان

478 تو ای گرد پیران بسیار هوش بدین گفتها پهن بگشای گوش

479 فراوان بدین نگذرد روزگار که بر دست بیداردل شهریار

480 شوم زار من کشته بر بی‌گناه کسی دیگر آراید این تاج و گاه

481 ز گفتار بدخواه و ز بخت بد چنین بی‌گنه بر سرم بد رسد

482 ز کشته شود زندگانی دژم برآشوبد ایران و توران بهم

483 پر از رنج گردد سراسر زمین دو کشور شود پر ز شمشیر و کین

484 بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش از ایران و توران ببینی درفش

485 بسی غارت و بردن خواسته پراگندن گنج آراسته

486 بسا کشورا کان به پای ستور بکوبند و گردد به جوی آب شور

487 از ایران و توران برآید خروش جهانی ز خون من آید به جوش

488 جهاندار بر چرخ چونین نوشت به فرمان او بردهد هرچ کشت

489 سپهدار ترکان ز کردار خویش پشیمان شود هم ز گفتار خویش

490 پشیمانی آنگه نداردش سود که برخیزد از بوم آباد دود

491 بیا تا به شادی خوریم و دهیم چو گاه گذشتن بود بگذریم

492 چو بشنید پیران و اندیشه کرد ز گفتار او شد دلش پر ز درد

493 چنین گفت کز من بد آمد به من گر او راست گوید همی این سخن

494 ورا من کشیده به توران زمین پراگندم اندر جهان تخم کین

495 شمردم همه باد گفتار شاه چنین هم همی گفت با من پگاه

496 وزان پس چنین گفت با دل به مهر که از جنبش و راز گردان سپهر

497 چه داند بدو رازها کی گشاد همانا ز ایرانش آمد بیاد

498 ز کاووس و ز تخت شاهنشهی بیاد آمدش روزگار بهی

499 دل خویش زان گفته خرسند کرد نه آهنگ رای خردمند کرد

500 همه راه زین‌گونه بد گفت و گوی دل از بودنیها پر از جست و جوی

501 چو از پشت اسپان فرود آمدند ز گفتار یکباره دم برزدند

502 یکی خوان زرین بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند

503 ببودند یک هفته زین‌گونه شاد ز شاهان گیتی گرفتند یاد

504 به هشتم یکی نامه آمد ز شاه به نزدیک سالار توران سپاه

505 کزانجا برو تا به دریای چین ازان پس گذر کن به مکران زمین

506 همی رو چنین تا سر مرز هند وزانجا گذر کن به دریای سند

507 همه باژ کشور سراسر بخواه بگستر به مرز خزر در سپاه

508 برآمد خروش از در پهلوان ز بانگ تبیره زمین شد نوان

509 ز هر سو سپاه انجمن شد به روی یکی لشکری گشت پرخاش جوی

510 به نزد سیاوش بسی خواسته ز دینار و اسپان آراسته

511 به هنگام پدرود کردن بماند به فرمان برفت و سپه را براند

512 هیونی ز نزدیک افراسیاب چو آتش بیامد به هنگام خواب

513 یکی نامه سوی سیاوش به مهر نوشته به کردار گردان سپهر

514 که تا تو برفتی نیم شادمان از اندیشه بی‌غم نیم یک زمان

515 ولیکن من اندر خور رای تو به توران بجستم همی جای تو

516 گر آنجا که هستی خوش و خرم است چنان چون بباید دلت بی‌غم است

517 به شادی بباش و به نیکی بمان تو شادان بداندیش تو با غمان

518 بدان پادشاهی همی بازگرد سر بدسگال اندرآور به گرد

519 سیاوش سپه برگرفت و برفت بدان سو که فرمود سالار تفت

520 صد اشتر ز گنج و درم بار کرد چهل را همه بار دینار کرد

521 هزار اشتر بختی سرخ موی بنه بر نهادند با رنگ و بوی

522 از ایران و توران گزیده سوار برفتند شمشیرزن ده هزار

523 به پیش سپاه اندرون خواسته عماری و خوبان آراسته

524 ز یاقوت و ز گوهر شاهوار چه از طوق و ز تاج وزگوشوار

525 چه مشک و چه کافور و عود و عبیر چه دیبا و چه تختهای حریر

526 ز مصری و چینی و از پارسی همی رفت با او شتر بار سی

527 چو آمد بران شارستان دست آخت دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت

528 از ایوان و میدان و کاخ بلند ز پالیز وز گلشن ارجمند

529 بیاراست شهری بسان بهشت به هامون گل و سنبل و لاله کشت

530 بر ایوان نگارید چندی نگار ز شاهان وز بزم وز کارزار

531 نگار سر و تاج و کاووس شاه نگارید با یاره و گرز و گاه

532 بر تخت او رستم پیلتن همان زال و گودرز و آن انجمن

533 ز دیگر سو افراسیاب و سپاه چو پیران و گرسیوز کینه‌خواه

534 بهر گوشه‌ای گنبدی ساخته سرش را به ابراندر افراخته

535 نشسته سراینده رامشگران سر اندر ستاره سران سران

536 سیاووش گردش نهادند نام همه شهر زان شارستان شادکام

537 چو پیران بیامد ز هند و ز چین سخن رفت زان شهر با آفرین

538 خنیده به توران سیاووش گرد کز اختر بنش کرده شد روز ارد

539 از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ ز کوه و در و رود وز دشت راغ

540 شتاب آمدش تا ببیند که شاه چه کرد اندران نامور جایگاه

541 هرآنکس که او از در کار بود بدان مرز با او سزاوار بود

542 هزار از هنرمند گردان گرد چو هنگامهٔ رفتن آمد ببرد

543 چو آمد به نزدیک آن جایگاه سیاوش پذیره شدش با سپاه

544 چو پیران به نزد سیاوش رسید پیاده شد از دور کاو را بدید

545 سیاوش فرود آمد از نیل رنگ مر او را گرفت اندر آغوش تنگ

546 بگشتند هر دو بدان شارستان ز هر در زدند از هنر داستان

547 سراسر همه باغ و میدان و کاخ همی دید هرسو بنای فراخ

548 سپهدار پیران ز هر سو براند بسی آفرین بر سیاوش بخواند

549 بدو گفت گر فر و برز کیان نبودیت با دانش اندر جهان

550 کی آغاز کردی بدین گونه جای کجا آمدی جای زین سان به پای

551 بماناد تا رستخیز این نشان میان دلیران و گردنکشان

552 پسر بر پسر همچنین شاد باد جهاندار و پیروز و فرخ نژاد

553 چو یک بهره از شهر خرم بدید به ایوان و باغ سیاوش رسید

554 به کاخ فرنگیس بنهاد روی چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی

555 پذیره شدش دختر شهریار به پرسید و دینار کردش نثار

556 چو بر تخت بنشست و آن جای دید بران سان بهشتی دلارای دید

557 بدان نیز چندی ستایش گرفت جهان آفرین را نیایش گرفت

558 ازان پس بخوردن گرفتند کار می و خوان و رامشگر و میگسار

559 ببودند یک هفته با می به دست گهی خرم و شاددل گاه مست

560 به هشتم ره‌آورد پیش آورید همان هدیهٔ شارستان چون سزید

561 ز یاقوت و زگوهر شاهوار ز دینار وز تاج گوهرنگار

562 ز دیبا و اسپان به زین پلنگ به زرین ستام و جناغ خدنگ

563 فرنگیس را افسر و گوشوار همان یاره و طوق گوهرنگار

564 بداد و بیامد بسوی ختن همی رای زد شاد با انجمن

565 چو آمد به شادی به ایوان خویش همانگاه شد در شبستان خویش

566 به گلشهر گفت آنک خرم بهشت ندید و نداند که رضوان چه کشت

567 چو خورشید بر گاه فرخ سروش نشسته به آیین و با فر و هوش

568 به رامش بپیمای لختی زمین برو شارستان سیاوش ببین

569 خداوند ازان شهر نیکوترست تو گویی فروزندهٔ خاورست

570 وزان جایگه نزد افراسیاب همی رفت برسان کشتی بر آب

571 بیامد بگفت آن کجا کرده بود همان باژ کشور که آورده بود

572 بیاورد پیشش همه سربسر بدادش ز کشور سراسر خبر

573 که از داد شه گشت آباد بوم ز دریای چین تا به دریای روم

574 وزانجا به کار سیاوش رسید سراسر همه یاد کرد آنچ دید

575 ز کار سیاوش بپرسید شاه وزان شهر و آن کشور و جایگاه

576 بدو گفت پیران که خرم بهشت کسی کاو نبیند به اردیبهشت

577 سروش آوریدش همانا خبر که چونان نگاریدش آن بوم و بر

578 همانا ندانند ازان شهر باز نه خورشید ازان مهتر سرافراز

579 یکی شهر دیدم که اندر زمین نبیند دگر کس به توران و چین

580 ز بس باغ و ایوان و آب روان برآمیخت گفتی خرد با روان

581 چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور چو گنج گهر بد به میدان سور

582 بدان زیب و آیین که داماد تست ز خوبی به کام دل شاد تست

583 گله کرد باید به گیتی یله ترا چون نباشد ز گیتی گله

584 گر ایدونک آید ز مینو سروش نباشد بدان فر و اورنگ و هوش

585 و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش برآسود چون مهتر آمد به هوش

586 بماناد بر ما چنین جاودان دل هوشمندان و رای ردان

587 زگفتار او شاد شد شهریار که دخت برومندش آمد به بار

588 به گرسیوز این داستان برگشاد سخنهای پیران همه کرد یاد

589 پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت نهفته همه برگشاد از نهفت

590 بدو گفت رو تا سیاووش گرد ببین تا چه جایست بر گرد گرد

591 سیاوش به توران زمین دل نهاد از ایران نگیرد دگر هیچ یاد

592 مگر کرد پدرود تخت و کلاه چو گودرز و بهرام و کاووس شاه

593 بران خرمی بر یکی خارستان همی بوم و بر سازد و شارستان

594 فرنگیس را کاخهای بلند برآورد و دارد همی ارجمند

595 چو بینی به خوبی فراوان بگوی به چشم بزرگی نگه کن به روی

596 چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه نشینند پیشت ز ایران گروه

597 بدانگه که یاد من آید به دست چو خوردی به شادی بباید نشست

598 یکی هدیه آرای بسیار مر ز دینار وز اسب و زرین کمر

599 همان گوهر و تخت و دیبای چین همان یاره و گرز و تیغ و نگین

600 ز گستردنیها و از بوی و رنگ ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ

601 فرنگیس را هدیه بر همچنین برو با زبانی پر از آفرین

602 اگر آب دارد ترا میزبان بران شهر خرم دو هفته بمان

عکس نوشته
کامنت
comment