- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ سپاه روم زد بر لشگر زنگ
2 برآمد یوسفی نارنج در دست ترنج مه زلیخاوار بشکست
3 شد از چشم فلک نیرنگسازی گشاد ابرویها در دلنوازی
4 در پیروزهگون گنبد گشادند به پیروزی جهان را مژده دادند
5 زمانه ایمن از غوغا و فریاد زمین آسوده از تشنیع و بیداد
6 به فال فرخ و پیرایه نو نهاده خسروانی تخت خسرو
7 سراپرده به سدره سر کشیده سماطینی به گردون بر کشیده
8 ستاده قیصر و خاقان و فغفور یک آماج از بساط پیشگه دور
9 به هر گوشه مهیا کرده جائی بر او زانو زده کشورخدائی
10 طرفداران که صف در صف کشیدند ز هیبت پشت پای خویش دیدند
11 کسی کش در دل آمد سر بریدن نیارست از سیاست باز دیدن
12 ز بس گوهر کمرهای شبافروز در گستاخ بینی بسته بر روز
13 قبا بسته کمرداران چون پیل کمربندی زده مقدار ده میل
14 در آن صف کاتش از بیم آب گشتی سخن گر زر بدی سیماب گشتی
15 نشسته خسرو پرویز بر تخت جوان فر و جوان طبع و جوان بخت
16 دورویه گرد تخت پادشائیش کشیده صف غلامان سرائیش
17 ز خاموشی در آن زرینهپرگار شده نقش غلامان نقش دیوار
18 زمین را زیر تخت آرام داده به رسم خاص بار عام داده
19 به فتحالباب دولت بامدادان ز در پیکی در آمد سخت شادان
20 زمین بوسید و گفتا شادمان باش همیشه در جهان شاه جهان باش
21 تو زرین بهره باش از تخت زرین که چوبین بهره شد بهرام چوبین
22 نشاط از خانه چوبین برون تاخت که چوبین خانه از دشمن به پرداخت
23 شهنشاه از دل سنگین ایام مثل زد بر تن چوبین بهرام
24 که تا بر ما زمانه چوبزن بود فلک چوبکزن چوبینهتن بود
25 چو چوب دولت ما شد برآور مه چوبینه چوبین شد به خاور
26 نه این بهرام اگر بهرام گور است سرانجام از جهانش بهره گور است
27 اگر بهرام گوری رفت ازین دام بیا تا بنگری صد گور بهرام
28 اگر بهرام گوری رفت ازین دام بیا تا بنگری صد گور بهرام
29 جهان تا در جهان یاریش میکرد تمنای جهانداریش میکرد
30 کجا آن شیر کز شمشیرگیری چو مستان کرد با ما شیرگیری
31 کجا آن تیغ کاتش در جهان زد تپانچه بر درفش کاویان زد
32 بسا فرزانه را کو شیرزاد است فریب خاکیان بر باد دادهاست
33 بسا گرگ جوان کز روبه پیر به افسون بسته شد در دام نخجیر
34 از آن بر گرگ روبه راست شاهی که روبه دام بیند گرگ ماهی
35 بسا شه کز فریب یافهگویان خصومت را شود بیوقت جویان
36 سرانجام از شتاب خام تدبیر به جای پرنیان بر دل نهد تیر
37 ز مغروری کلاه از سر شود دور مبادا کس به زور خویش مغرور
38 چراغ ارچه ز روغن نور گیرد بسا باشد که از روغن بمیرد
39 خورشها را نمک رو تازه دارد نمک باید که نیز اندازه دارد
40 مخور چندان که خرما خار گردد گوارش در دهن مردار گردد
41 چنان خور کز ضرورتهای حالت حرام دیگران باشد حلالت
42 مقیمی را که این دروازه باید غم و شادیش را اندازه باید
43 مجو بالاتر از دوران خود جای مکش بیش از گلیم خویشتن پای
44 چو دریا بر مزن موجی که داری مپر بالاتر از اوجی که داری
45 به قدر شغل خود باید زدن لاف که زردوزی نداند بوریاباف
46 چه نیکو داستانی زد هنرمند هلیله با هلیله قند با قند
47 نه فرخ شد نهاد نو نهادن ره و رسم کهن بر باد دادن
48 به قندیل قدیمان در زدن سنگ به کالای یتیمان بر زدن چنگ
49 هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد نه من گفتم که دانه زو خبر داد
50 نه هر تخمی درختی راست روید نه هر رودی سرودی راست گوید
51 به سرهنگی حمایل کردن تیغ بسا مه را که پوشد چهره در میغ
52 تو خونریزی مبین کو شیر گیرد که خونش گیرد ارچه دیر گیرد
53 از این ابلق سوار نیم زنگی که در زیر ابلقی دارد دو رنگی
54 مباش ایمن که باخوی پلنگ است کجا یکدل شود آخر دو رنگ است
55 ستم در مذهب دولت روا نیست که دولت با ستمگار آشنا نیست
56 خری در کاهدان افتاد ناگاه نگویم وای بر خر وای بر کاه
57 مگس بر خوان حلوا کی کند پشت به انجیری غرابی چون توان کشت
58 به سیم دیگران زرین مکن کاخ کزین دین رخنه گردد کیسه سوراخ
59 نگه دار اندرین آشفته بازار کدین گازر از نارج عطار
60 مشو خامش چو کار افتد به زاری که باشد خامشی نوعی ز خواری
61 شنیدستم که در زنجیر عامان یکی بود است ازین آشفتهنامان
62 چو با او ساختی نابالغی جنگ به بالغتر کسی برداشتی سنگ
63 بپرسیدند کز طفلان خوری خار ز پیران کین کشی چون باشد این کار
64 بخنده گفت اگر پیران نخندند کجا طفلان ستمکاری پسندند
65 چو دست از پای ناخشنود باشد به جرم پای سر مأخوذ باشد
66 به جباری مبین در هیچ درویش که او هم محتشم باشد بر خویش
67 ز عیب نیک مردم دیده بردوز هنر دیدن ز چشم بد میاموز
68 هنر بیند چو عیب این چشم جاسوس تو چشم زاغ بین نه پای طاووس
69 ترا حرفی به صد تزویر در مشت منه بر حرف کس بیهوده انگشت
70 به عیب خویش یک دیده نمائی؟ به عیب دیگران صد صد گشائی ؟
71 نه کم ز آیینهای در عیبجوئی به آیینه رها کن سختروئی
72 حفاظ آینه این یک هنر بس که پیش کس نگوید غیبت کس
73 چو سایه روسیاه آنکس نشیند که واپس گوید آنچ از پیش بیند
74 نشاید دید خصم خویش را خرد که نرد از خامدستان کم توان برد
75 مشو غره بر آن خرگوش زرفام که بر خنجر نگارد مرد رسام
76 که چون شیران بدان خنجر ستیزند بدو خون بسی خرگوش ریزند
77 در آب نرمرو منگر به خواری که تند آید گه زنهارخواری
78 بر آتش دل منه کو رخ فروزد که وقت آید که صد خرمن بسوزد
79 به گستاخی مبین در خنده شیر که نه دندان نماید بلکه شمشیر
80 هر آنکس کو زند لاف دلیری ز جنگ شیر یابد نام شیری
81 چو کینخواهی ز خسرو کرد بهرام ز کین خسروان خسرو شدش نام
82 به ار با کم ز خود خود را نسنجی کز افکندن وز افتادن برنجی
83 ستیزه با بزرگان به توان برد که از همدستی خردان شوی خرد
84 نهنگ آن به که در دریا ستیزد کز آب خرد ماهی خرد خیزد
85 چو خسرو گفت بسیاری درین باب بزرگان ریختند از دیدگان آب
86 فرود آمد ز تخت آن روز دلتنگ روان کرده ز نرگس آب گلرنگ
87 سه روز اندوه خورد از بهر بهرام نه با تخت آشنا میشد و نه با جام