- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو شاهنشاه آگه شد ز رامین دگر ره تازه گشت اندر دلش کین
2 همه شب با دل او را بود پیگار که تا کی زین فرو مایه کشم بار
3 همی تا در جهان یک تن بماند به نام زشت یاد من بماند
4 سپردم نام نیکو اهرمن را علم کردم به زشتی خویشتن را
5 اگر ویسه نه ویسست آفتابست چو مینو نیک بختان را ثوابست
6 نیرزد جور او چندین کشیدن ز مهرش این همه تیمار دیدن
7 چسود ار تنش خوشبو چون گلابست که چون آتش روانم را عذابست
8 چه سودست ار لبش نوش جهانست که جانم را شرنگ جاودانست
9 چه سودست ار بخوبی حور عینست که با من مثل دیو بد به کینست
10 مرا بی بر بود زو مهر جستن چنان کز بهر پاکی خشت شستن
11 چه دل بردن به مهر او سپردن چه آن کز بهر خوشی زهر خوردن
12 چرا من آزموده آزمایم چرا من رنج بیحوده فزایم
13 چرا از دیو جستم مهربانی چرا از کور جستم دیدباری
14 چرا از خعس چستم دلگشئی چرا از غول جستم رهنمایی
15 چرا از ویس جستم مهر کاری چرا از دایه جستم استواری
16 هزاران در به بند و مهر کردم پس آنگه بند و مهر او را سپردم
17 چه آشفته دلم چه سست رایم که چندین آزموده آزمایم
18 سپردم مشک خود باد بزان را همیدون میش خود گرگ ژیان را
19 گزیدم آنکه نادانان گزینند نشستم همچنان کایشان نشینند
20 گزیند کارها را مردنادان نشیند زان سپس کور و پشیمان
21 سزایمگر نشینم هر چه بدتر که هم کورم به کار خویش هم کر
22 ببینم دیده را باور ندارم که جان را از خرد یاور ندارم
23 دلم را گر خرد استاد بودی همیشه نه چنین نا شاد بودی
24 گر اکنون باز پس گردم ازین راه همه لشکر شوند از رازم آگاه
25 ندانم تا چه خوانندم ازین پس که تا اکنون همی خوانند نا کس
26 سپاهم گر کهان و گر مهانند همه یکسر مرا نامرد خوانند
27 اگر نامرد خوانندم سزایم چه مردم من که با زن بر نیایم
28 همه شب شاه شاهان تا سحرگاه از اندیشه همی پیمود صد راه
29 گهی گفتی که این زشتی بپوشم به بدنامی و رسوایی نکوشم
30 گهی گفتی هم اکنون باز گردم بهل تا در جهان آواز گردم
31 گهی او را خرد خشنود کردی گه او را دیو خشم آلود کردی
32 گهی چون آب گشتی روشن و خوش گهی چون دود گشتی تند و سرکش
33 چو اندیشه به کار اندر فزون شد خرد دردست خشم و کین زبون شد
34 چو از خاور بر آمد ماه تابان شهنشه سوی مرو آمد شتابان
35 نبودش در سرای خویشتن راه کجا با بند و مهرش بود در گاه
36 بیامد دایه بند و مهر بنمود بدان چاره دلش را کرد خشنود
37 سراسر بندها چونانکه او بست یکایک دید نابرده بدو دست
38 قفس را دید در چون سنگ بسته سرایی کبگ او از بند جسته
39 سر رشته به مهر و ناگشاده ولیکن گوهر از عقد او فتاده
40 به دایه گفت ویسم را چه کردی بدین درهای بسته چون ببردی
41 چو آهرمن شما را ره نماید در بسته شما را کی بپاید
42 درم با بند و ویس از بند رفتست مگر امشب به دنباوند رفتست
43 چرا رفتست کاو خود نامدارست چو صحاکش هزاران پیشکارست
44 پس آنگه تازیانه زدش چندان که بیهش گشت دایه همچو بیجان
45 سرای و گلشن و ایوان سراسر نهفت و نا نهفتش زیر و از بر
46 بگشت و ویس را جست از همه جای ندید آن روی دلبند و دلارای
47 قبایش دید جایی او فتاده چو جایی کفش زرینش نهاده
48 کرا هر گز گمان بودی که آن ماه از اطناب سراپرده کند راه
49 چو اندر باگ شد شاه جهاندار به پیش اندر چراغ و شمع بسیار
50 خجسته ویس چون آن شمعها دید کبوتروار دلش از تن بپرید
51 به رامین گفت خیز اییار و بگریز کجا از دشمنان نیکوست پوهیز
52 نگر تا پیش من دیگر نپایی که تاریکیست با این روشنایی
53 به جنگ ما همی آید شهنشاه چو شیر تند جسته از کمینگاه
54 ترا باید که باشد رستگاری مرا شاید که باشد زخم خواری
55 هر آن دردی که تو خواهی کشیدن هر آن تلخی که تو خواهی چشیدن
56 چه آن درد و چه آن تلخی مرا باد همه شادی و پیروزی ترا باد
57 کنون رو در پنداه پاک یزدان مرا بگذار با این سیل و طوفان
58 که من گشتم ز بخش بد فسانه ز تو بوسی وزو صد تازیانه
59 نخواهم خورد یک خرمای بی خار نه دیدن خرمی بی درد و تیمار
60 دل رامین بیچاره چنان گشت که گفتی همچو مرده بی روان گشت
61 به سان صورتی بد مانده بر جای شده زورش هم از دست و هم از پای
62 ز بهر ویس بودش درد بر دل تو گفتی تیر ناوک خورد بر دل
63 پس آنگاه از برش بر خاست ناکام به چاه افتاد جانش جسته از دام
64 کجا چون دام بود او را شهنشاه هم از درد جدایی پیش او چاه
65 گر از دام گزند آور برون جست به چاه ژرف و جان گیر اندرون جست
66 کجا پیوند گیرد آشنایی نباشد هیچ دشمن چون جدایی
67 همه محنت بود بر عاشق آسان چو باشد جان او از هجر ترسان
68 دلش را هر بلایی خوار باشد هر آن گه کان بلا با یار باشد
69 مبادا هیچ کس را عشق چونان و گر باشد مبادا هجر ایشان
70 چو رامین از کنار ویس بر جست چو تیری از کمان خانه بدر جست
71 چنان بر شد بروی ساده دیوار که غرم تیز تگ بر شخ کهسار
72 چو بر سر شد ز دیگر سو فروجست نکو آمد به دام و بس نکو جست
73 سمنبر ویس هم بر جای بغنود به یک زاری که از کشتن بتر بود
74 به یاد رفته رامین کرده بالین به زیر زلف مشکین دست سیمین
75 به زیر زلف تاب شست بر شست ده انگشتش چو ماهی بود در شست
76 دلش ساقی و دو دیده پیاله رخش می خوار بر خیری و لاله
77 نگار دست آن روی نگارین چو زلفینش سیاه و نغز و شیرین
78 نگارین روی آن ماه حصارین چو باغ شاه شاهان بد بآیین
79 به بالینش فراز آمد شهنشاه به باغ افتاده از آسمان ماه
80 بپا او را بجنبانید بسیار نگشت از خواب ماه خفته بیدار
81 چنان بیهوش بود از درد هجران که با جانانش گفتی زو بشد جان
82 شه شاهان فرستاد استواران به هر سو هم پیاده هم سواران
83 به هر راهی و بی راهی برفتند سراسر باغ را جستن گرفتند
84 به باغ اندر ندیدند ایچ جانور مگر بر شاخ مرغان نواگر
85 دگر باره درختان را بجستند میان هر درختی بنگرستند
86 همی جستند رامین را به صد دست ندانستند کز دیوار چون جست
87 شهنشه گفت با ویس سمنبر نگویی تا چه کارت بود ایدر
88 ببستم بر تو پنجه در به مسمار گرفتم روزن صد بام و دیوار
89 چو من رفتم یکی شب نارمیدی چو مرغی از سرایم بر پریدی
90 چو دیوی کت نبندد هیچ استاد به افسون و به نیرنگ و به فولاد
91 خرد دور ز تو مثل آسمانت هوا نزدیک تو همچون روانست
92 ز بهر آنکه بخت شور داری دو گوش و چشم کر و کور داری
93 بود بی سود با تو پند چون در چو دیگ سفله و چون کفش گازر
94 اگر من بر زبان پند تو رانم حرد بیزار گردد از روانم
95 چو گویم با تو چندین پند بی مر زبانم بر سخن باشد ستمگر
96 زبس کز تو پدید آمد مرا بد نه یک یک بینمت آهو که صدصد
97 همانا یادگار بیمشی تو که از نیکی همیشه سر کشی تو
98 اگر در پیش تو صورت شود داد بخواند جانت از دیدنش فریاد
99 سر نیکی اگر بینی ببری دل پاکی اگر یابی بدری
100 همیشه راستی را دشمنی تو دو چشمی گر ببینی بر کنی تو
101 تو یک دیوی و لیکن آشکاری تو یک غولی و لیکن چون نگاری
102 سرای پارسایی را تو سوزی دو چشم نیکنامی را تو دوزی
103 ز تو بی شرم تر کس را ندانم و یا خود من که بر تو مهربانم
104 مگر گفتست با تو دیو زشتی که گر زشتی کنی باشی بهشتی
105 نه تو بادی نه آن کت دوستدارست نه آنکت دایه و نه آنکه یارست
106 به جان من که تو حلالست که جانت بر بسی جانها و بالست
107 ترا درمان به جز تیغم ندانم که مرگ بخش و چانت ستانم
108 هم اکنون جان تو بستانم از تو به خنجر من ترا برهانم از تو
109 گرفت آنگه کمندین گیسووانش کشید آن اژدهای جان ستانش
110 به یک دستش پرند آب داده به دیگر دست مشکین تاب داده
111 که دید از آب و از آهن پرندی که دید از مشک و از عنبرکمندی
112 مهش را خواست از سروش بریدن گلش را باز با گل گستریدن
113 سمنبر ویس را شمشیر بر سر ز درد هجر دلبر بود کمتر
114 سپهبد زرد گفت ای شاه شاهان بزی خرم به کام نیک خواهان
115 مکش گر خون این بانو بریزی تو درد خویش را دارو بریزی
116 بریده سر دگر باره نروید ازیرا هیچ دانا خون نجوید
117 بسا روزا که در گیتی بر آید چنین زیبا رخی دیگر نزاید
118 چو یاد آید ترا زین ماه رویش بپیچی بیشتر زین مار مویش
119 به مینو در چنین حورا نیابی به گیتی در ازین زیبا نیابی
120 پشیمان گردی و سودی ندارد بسی خون مر ترا از دیده بارد
121 یکی بار آزمودی زو جدایی نپندارم که دیگر آزمایی
122 اگر خوب آمدت آن رنگ منکر فرو زن هم بدو این دست دیگر
123 چو او از تو ببرد این خوب چهرش ترا دیدم که چون بودی ز مهرش
124 گهی با آهوان بودی به صحرا گهی با ماهیان بودی به دریا
125 گهی با گور بودی در بیابان گهی با شیر بودی در نیستان
126 فرامش کردی آن درد و بلا را که از مهرش ترا بودست و مارا
127 ترا زو بود و ما را از تو آزار چه مایه ما و تو خوردیم تیمار
128 از آن پیمان وزان سوگند یاد آر کجا کردی و خوردی پیش دادار
129 مخور زنهار شاها کت نباید یکی روز این خورش جان را گزاید
130 به یاد آور ز حرمتهای شهرو به یاد آور ز خدمتهای ویرو
131 اگر دیدی گناهی زو یکی روز تو دانی کش گناهی نیست امروز
132 اگر تنها به باغی در بخفتست ز مردم این نه کاری بس شکفتست
133 چرا بر وی همی بندی گناهی که در وی آن گنه را نیست راهی
134 چنین باغی به پروین برده دیوار درش را بر زده پولاد مسمار
135 اگر با وی بدی در باغ جفتی بدین هنگام ازیدر چون برفتی
136 نه زین در مرغ بتواند پریدن نه دیو این بند بتواند دریدن
137 مگر دلتنگ بود آمد درین باغ تو خود اکنون نهادی داغ بر داغ
138 بپرس از وی که چون بودست حالش پس آنگه هم به گفتاری بمالش
139 گر این خنجر زنی بر ویس دلبر شود زان زخم درد تو فزونتر
140 ز بس گفتار زرد و لابهء زرد شهنشه دل بدان بت روی خوش کرد
141 برید از گیسوانش حلقه ای چند بدان گیسو بریدن گشت خرسند
142 گرفتش دست و برد اندر شبستان شبستان گشت از رویش گلستان
143 به یزدان جهانش داد سوگند که امشب چون بجستی زین همه بند
144 نه مرغی و نه تیری و نه بادی درین باغ از شبستان چون فتادی
145 مرا در دل چنان آمد گمانی که تو نیرنگ و جادو نیک دانی
146 کسی باید که افسون نیک دانی و گر کار چونین کی توانی
147 سمنبر ویس گفتش کردگارم همی نیکو کند همواره کارم
148 چه باشد گر توم زشتی نمایی چو یزدانم نماید نیک رایی
149 گهی جان من از تیغت رهاند گهی داد من از جانت ستاند
150 توم کاهی و یزدانم فزاید توم بندی و دادارم گشاید
151 چرا خوانی مرا بدخواه و دشمن تو با یزدان همی کوشی نه با من
152 کجا او هرچه تو دوزی بدرد همیدون هر چه تو کاری ببرد
153 گهم در دز کنی گه در شبستان گهم تندی نمایی گاه دستان
154 خدایم در بلای تو نماند ز چندین بند و زندانت رهاند
155 اگر تو دشمنی او جان من بس و گر تو خسروی او خان من بس
156 بس است او چارهء بیچارهگان را همو یاور بود بی یاوران را
157 چو من دلتنگ بودم در سرایت بدو نالیدم از جور و جفایت
158 ستمهای تو با یزدان بگفتم در آن زاری و دل تنگی بخفتم
159 به خواب اندر فراز آمد سروشی جوانی خوب رویی سبزپوشی
160 مرا برداشت از کاخ شبستان بخوابانید در باغ و گلستان
161 مرا امشب ز بند تو رها کرد چنان کاندر تنم مویی نیازرد
162 ز نسرین بود و سوسن بستر من جهان افروز رامین در بر من
163 همی بودیم هر دو شاد و خرم همی گفتیم راز خواش با هم
164 بدان خوشی بکام خویش خفته بگرد ما گل و نسرین شکفته
165 چو چشم از خواب نوشین بر گشادم از آن خوشی به ناخوشی فتادم
166 ترا دیدم بسان شیر غران چو آتش بر کشیده تیغ بران
167 اگر باور کنی ورنه چنین بود به خواب اندر سروشم همنشین بود
168 اگر کردار تو بر من نیست تو خود دانی که بر خفته قلم نیست
169 شهنشه این سخن زو کرد باور کجا گفتش دروغی ماه پیکر
170 گناه خویش را پوزش بسی کرد بر آن حال گذشته غم همی خورد
171 به ویس و دایه چیزی بیکران داد گزیده جامها و گوهران داد
172 گذشتی رنج نابوده گرفتند می لعلین آسوده گرفتند
173 چنین باشد دل فرزند آدم نیارد یاد رفته شادی و غم
174 بدان روزی که از تو شد چه نالی وزآن روزی که نامد چه سگالی
175 چه باید رفته را اندوه خوردن همان نابوده را تیمار بردن
176 نه زاندوه تو دی با تو بیاید نه از تیمار تو فردا بپاید
177 اگر صد سال باشی شاد و پیروز همیشه عمر تو باشد یکی روز
178 اگر سختی بری گر کام جویی ترا آن روز باشد کاندر اویی
179 بس آن بهتر که با رامش نشینی ز عمر خویش روز خوش گزینی