- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو شاه و ویس و رامین هر سه باهم دگر باره شدند از مهر بی غم
2 گناه رفته را پوزش ننودند به پوزش کینه را از دل زدودند
3 شه شاهان به پیروزی یکی روز نشسته شاد با ویس دل افروز
4 بلورین جام را بر کف نهاده چه روی ویس در وی لعل باده
5 بخواند آزاده رامین را و بنشاند به روی هر دو کام دل همی راند
6 نصیب گوش بودش چنگ رامین نصیب چشم رخسار نگارین
7 چو رامین گه گهی بنواختی چنگ ز شادی بر سر آب آمدی سنگ
8 به حال خود سرود خوش بگفتی که روی ویس مثل گل شکفتی
9 مدار ای خسته دل اندیشه چندین که نه یکباره سنگینی نه رویین
10 مکن با دوست چندین ناپسندی ز دل منمای چندین مستمندی
11 زمانی دل به رود و باده خوش دار به جام باده بنشان گرد تامار
12 اگر مانداست لختی زندگانی سر آید رنجهای این جهانی
13 همان گردون که بر تو کرد بیداد به عذر آید ترا روزی دهد داد
14 بسا روزا که تو دلشاد باشی وزین راندیشها آزاد باشی
15 اگر حال تو دیگر کرد گیهان مرو را هم نماند حال یکسان
16 چو شاهنشاه را می در سر آویخت خرد را مغز او با می بر آمیخت
17 ز رامین خوش سرودی خواست دیگر به حال عشق از آن پیشین نکوتر
18 دگر باره سرودی گفت رامین که از دل بر گرفت اندوه دیرین
19 رونده سرو دیدم بوستانی سختور ماه دیدم آسمانی
20 شکفته باغ دیدم نوبهاری سزای آنکه در وی مهر کاری
21 گلای دیدم درو اردیبهشتی نسیم و رنگ او هر دو بهشتی
22 به گه غم سزای غمگساری گه شادی سزای شاد خواری
23 سپردم دل به مهرش جاودانی ز هر کاری گزیدم باغبانی
24 همی گردم میان لاله زارش مهمی بینم شکفته نو بهارش
25 من اندر باگ روز و شاب مجاور بد اندیسم چو حلقه مانده بر در
26 حسودان را حسد بردن چه باید به هر کسی آن دهد یزدان که شاید
27 سزاوارست با مه چرخ گردان ازیرا مه بدو دادست یسدان
28 چو بشنید این سرود آزاده خسرو ز شادی گشت عشق اندر دلش نو
29 دریغ هجر ویس از دلش بر خاست ز ویس ماه پیکر جام می خواست
30 بدان کز می کند یکباره مستی فرو شوید ز دل زنگار هستی
31 سمن بر ویس گفت ای شاه شاهان به شادی زی به کام نیکخواهان
32 همه روزت به پیروزی چنین باد همه کارت سزای آفرین باد
33 خوشست امروز ما را باده خوردن به نیکی آفرین بر شاه کردن
34 سزد گر دایه روز ما ببیند به شادی ساعتی با ما نشیند
35 اگر فرمان دهد پیروز گر شاه کنیم او را ز حال خویش آگاه
36 به بزم شاه خوانیمش زمانی که چون او نیست شه را مهربانی
37 پس آنگه دایه را زی شاه خواندند به پیش ویس بر کرسی نشاندند
38 شهنشه گفت رامین را تو می ده که می خوردن ز دست دوستان به
39 جهان افروز رامین همچنان کرد به شادی می همی داد و همی خورد
40 می اندر مغز او بننود گوهر دل پر مهر او را گشت یاور
41 چو ویس لاله رخ را می همی داد نهان از شاه گفتش ای پری
42 به شادی و به رامش خور می ناب که کشت عشق را از می دهیم آب
43 دل ویس این سخن نیکو پسندید نهان از شاه با رامین بخندید
44 مرو را گفت بختت راهبر باد به بوم مهر کشتت نیک بر باد
45 همی تا جان ما بر جای باشد دل ما هر دو مهر افروز باشد
46 به دل مگزین تو بر من دیگران را کجا من بر تو نگزینم روان را
47 تو از من شاد باشی من از تو شاد مرا تو یاد باشی من ترا یاد
48 دل ما هر دوان کان خوشی باد دل موبد ز تیمار آتشی باد
49 شهنشه را به گوش آمد ازیشان سخنهایی که می گفتند پنهان
50 شنیده کرد بر خود ناشنیده به مردی داشت دل را آرمیده
51 به دایه گفت دایه می تو بگسار به رامین گفت رامینچنگ بردار
52 سرود عشقانه بر چنگ بسرای سخن کم گوی و شادی مان بیفزای
53 وزان پس داد دایه می بدیشان شده رامین ز مهر دل خروشان
54 سرودی گفت بس شیرین و دلگیر تو نیز ار می همی گیری چنان گیر
55 مرا از داغ همجران زرد شد روی به می زردی ز روی من فروشوی
56 می باشد رنگ رویم ارغوانی نداند دشمنم درد نهانی
57 به هر چاره که بتوانم بکوشم مگر درد دل از دشمن بپوشم
58 از آن رو روسوشب مست و خرابم که جز مستی دگر چاره نیابم
59 چه خوشی باشد آن میخوارگی را کزو درمان کنی بیچارگی را
60 همیسه مست باشم می گسارم بدان تا از غم آگاهی ندارم
61 خبر دارد تو گویی ماه رویم که من چونین به داغ مهر اویم
62 اگر چه من ز شیران جان ستانم همی بستاند از من عشق جانم
63 خدایا چارهء بیچار گانی مرا و جز مرا چاره تو دانی
64 چنان کز شب بر آری روز روشن ازین محنت بر آری شادی من
65 چو رامین چند گه نالید بر چنگ همی از نالهء او نرم شد سنگ
66 اگر چه داشت مهر دل نهانی پدید آمد نهانی را نشانی
67 دلی در تف آتش مانده ناکام چگونه یافتی در آتش آرام
68 چو مستی جفت شد با مهربانی دو آتش را فروزنده جوانی
69 دل رامین صبوری چون ننودی به چونان جای چون بر جای بودی
70 جوان و مست و عاشق چنگ در بر نشسته یار پیش یار دیگر
71 نباشد بس عجب گر زو نشانی پدید آید ز حال مهربانی
72 چنان آبی که گردد سخت بسیار بسنبد زیر بند خویش ناچار
73 همیدون مهر چون بسیار گردد به پیشش پند و دانش خوار گردد
74 چو از می مست شد پیروزگر شاه به شادی در شبستان رفت با ماه
75 به جای خویش شد آزاده رامین مرو را خار بستر سنگ بالین
76 دل موبد ز ویسه بود پر درد در آن مستی مرو را سرزنش کرد
77 بدو گفت ای دریغ این خوبرویی که با او نیست لختی مهرجویی
78 تو چون زیبا درختی آبداری شکفته تغز در باغ بهاری
79 گل و برگت نکو باشد ز دیدن و لیکن تلخ باشد در چشیدن
80 به شکر ماندت گفتار و دیدار به حنظل ماندت آیین و کردار
81 بسی شوخان بی شرمان بدیدم یکی چون تو نه دیدم نه شنیدم
82 بسی دیدم به گیتی مهربانان گرفته گونه گونه دوستگانان
83 ندیدم چون یو رسوا مهربانی نه همچون دوستگانت دوستگانی
84 نشسته راستی پیش من چنانید که پندارید تنها هردوانید
85 همیشه بخت عاشق شور باشد ز بخت شور چشمش کور باشد
86 بود پیدا و پندارد نه پیداست ابا صد یار پندارد که تنهاست
87 کلوخی را که او در پس نشیند مرو را چون که البرز بیند
88 شما هر دو به عشق اندر چندین خوشی بیند و رسوایی نبینید
89 مابش ای بت چنین گستاخ بر من که گستاخی کند از دوست دشمن
90 اگر گرددت روزی پادشا خر مکن گستاشخی و منشین برو بر
91 مثال پادشا چون آتش آمد به طبع آتش همیشه سر کش آمد
92 اگر با زور پیل و طبع شیری مکن با آتش سوزان دلیری
93 بدان منگر که دریا رام باشد بدان گه بین که بی آرام باشد
94 اگر چه آب او را رام یابی چو بر چوشد تو با جوشش نتابی
95 مکن با من چنین گستاخ واری که تو با خشم من طاقت نداری
96 مکن بنیاد این بر رفته دیوار کجا بر تو فرود آید به یک بار
97 من از مهرت بسی سختی بدیدم ز هجرانت بسی تلخی چشیدم
98 مرا تا کی بدین سان بسته داری به تیغ کین دلم را خسته داری
99 مکن با من چنین نا مهربانی کجا زین هم ترا دارد زیانی
100 اگر روزی ز بندم گشایی ستیزه بفگنی مهرم نمایی
101 وفا و مهر تو بر جان نگارم ترا بخشم ز شادی هر چه داری
102 ترا بخشم خراسان و کهستان تو باشی آفتابم در شبستان
103 جهان را جز به چشم تو نبینم تو باشی مایهء تخت و گینم
104 ترا باشد همه شاهی و فرمان مرا یک دست جامه یک شکم نان
105 چو بشنید این سخانها ویس دلکش فندا اندر دلش سوزنده آتش
106 دلش آن شاه بیدل را ببخضود جوابش را به شیرینی بیالود
107 بدو گفت ای گرانمایه خداوند مبراد از توم یک روز پیوند
108 مرا پیوند تو خوشتر ز کامست دگر پیوندها بر من حرامست
109 نهم بر خاک پای تو جحان بین که خاک پای تو بهتر ز رامین
110 نگر تا تو نپنداری که هر گز به من خرم بود رامین گر بز
111 مرا در پیش چون تو آفتابی چرا جویم فروغ ماهتابی
112 توی دریا و شاهان جویبارند تو خورشیدی و شاهان گل ببارند
113 اگر من پرستاری را سزایم ازین پس تو مرایی من ترایم
114 نگر تا در دل اندیشه نداری که تو بینی ز من زنهار خواری
115 مرا مهر تو با جان هست یکسان تو خود دانی که بی جان زیست نتوان
116 یکی تا موی اندام تو بر من گرامیتر ز هر دو چشم روشن
117 گذشته رفت شاها بودنی بود ازین پس دارمت خود کام و خشنود
118 شهنشه را شکفت آمد ز دلبر ز گفتار چنان زیبا و در خور
119 یکی بادش به دل بر جست چونان که خوشتر زان نباشد باد نیسان
120 امیدش تازه شد چون شاخ نسرین ز مستی در ربودش خواب شیرین
121 شهنشه خفته بود و ویس بیدار ز رامین و ز موبد بر دلش باد
122 گهی زان فرد اندیشه گهی زین نبودش هیچ کس همتای رامین
123 در آن اندیسه جنبش آمد از بام مگر بر بامش آمد خسته دل رام
124 هوا او را ز بستر بر جهانده ز دل صبر و دیده خواب رانده
125 شبی تاریک همچون جان مهجور ز مشکین ابر او بارنده کافور
126 سراپرده کشیده ابر دی ماه چو روی ویس گشته پردگی ماه
127 هوا چون چشم رامین گشته گریان به درد آنکه زو شد ماه پنهان
128 نهفته ماه در ابر زمستان چو روی ویس بانو در شبستان
129 نشسته بر کنار بام رامین امید اندر دلش مانده چو ژوپین
130 ز مهر ویس برف او را گل افشان شب تاریک او را روز رخشان
131 کنار بام وی را کاخ و طارم زمین پر گل او را جز و ملحم
132 اگرچه دور بود از روی دلبر هنی آمد به مغزش بوی دلبر
133 چو با دلبر نبودش روی پیوند به بوی جانفزایش بود خرسند
134 چه دانی خوشتر از عشقی بدین سان که باشد عاسق از بدخواره ترسان
135 ازان ترسد که روزی بد سگالش بداند ناگهان با دوست حالش
136 پس آنگه دوست را آید ملامت ورا آن روز بر خیزد قیامت
137 چو رامین چند هگ بر بام بنشست شب تاریک با سرما بپیوست
138 نبود او را زیان از برف و باران که اندر جانش آتش بود سوزان
139 اگر هر قطره ای صد رود گشتی از آن آرش یکی اخگر نکشتی
140 جهان را بود آن شب بیم طوفان که اشک چشم او شد جفت باران
141 دل اندر تاب و جان در یوبهء جفت غریوان با دل نالان همی گفت
142 نگارینا روا داری بدین سان تو در حانه من اندر برف و باران
143 تو دیگر دوست را در بر گرفته میان قاقم و سنجاب خفته
144 من اینجا بی کس و بی یار مانده دو پای اندر گل تیمار مانده
145 تو در خوابی و آگاهی نداری که عاشق چون همی گرید بزاری
146 ببار ای برف برف بر جان من آتش که بی دل را همه رنجی بود خوش
147 گر آهی بر زنم ابرت بسوزد جهان هنواره ز آتش بر فروزد
148 الا ای باد تندی کن زمانی در آن تندی بهم بر زن جهانی
149 بجنبان گیسوانش را ز بالین ز چشمش زاستر کن خواب نوشین
150 به گوششدر فگن آواز زارم بگو با وی که چون دل فگارم
151 به تنهایی نشسته بر چه حالم به برف اندر آ کام بد سگالم
152 مگر لختی دلش بر من بسوزد که بر من خود دل دشمن بسوزد
153 اگر زین ابر بیرون آید اختر به درد من ز من گرید فزونتر
154 چو ویس آگاه شد از جنبش بام به گوش آمد مرو را زاری رام
155 شناب دوستی در جانش افتاد همان دم دایه را پیشش فرستاد
156 همی تا دایه باز آمد چنان بود که گفتی بی شکیب و بی روان بود
157 فرود آمد به زودی دایه از بام ز رامین داشت نزد ویس پیغام
158 نگارا ماهرویا زود سیرا به خون عاشقان خوردن دلیرا
159 جرا یکباره بر من چیر گشتی چه خوردی تا ز مهرم سیر گشتی
160 من آنم در وفا و مهربانی که تو دیدی، جرا پس تو نه آنی
161 من اندر برف و تو در خز و دیبا من از تو ناشکیبا تو شکیبا
162 تو در شادی و من در رنج و تیمار یو با خوشی و من با درد و آزار
163 مگر دادارمان قسمت جنین کرد ترا آسودگی داد و مرا درد
164 اگر یزدان همه کامی ترا داد مرا شاید، همیشه همچنین باد
165 ازو خواهم که هر کامی بیابی که به تو نازک دلی غم برنتابی
166 مرا باید همیشه بندگی کرد مرا باید همیشه اندهان خورد
167 تو شادی کن که شادی را سزایی بران کامت که بر من پادشایی
168 همی دانی که من چون مستمندم به دل در بند آن مشکین کمندم
169 شب تاریک و من بی صبر و بی کام ز دیده خواب رفته وز دل آرام
170 چو دیوانه دوان بر بام و دیوار شده جمله جهان بر چشم من تار
171 به دیدارت همی امید دارم مسوزان این دل امیدوارم
172 شب تاریک بر من روز گردان کنار تو مرا جان بوز گردان
173 به سرمای جنین سخت جهان سوز نشاید جز کنار دوست جان بوز
174 مرا بنمای روی جان فزایت بهمن برسای زلف مشک سایت
175 بر سیمینت بر زرین برم نه کجا خود سیم و زر هر دو بهم به
176 دلم در مهر تو گمراه گشتست براهم بر فراقت چاه گشتست
177 به درد من مضو یکباره خرسند مرا در چاه رنج افتاده مپسند
178 گر امید ز دیدارت ببری هم اکنون پردهء صبرمبدری
179 مزن بر جان من تیغ جفایت مبر امیدم از مهر و وفاینت
180 که من تا در زمانه زنده باشم به پیش بندگانت بنده باشم
181 چو ویس دلبر این پیغام بشنید دلش چون شیره بی آتش بجوشید
182 به دایه گفت چار من تو دانی مرا از دست موبد چون رهانی
183 که او جفتست اگر بیدار گردد سراسر کار ما دشخوار گردد
184 اگر تنها درین خانه بماند شود بیدار و حال من بداند
185 ترا با وی بباید جفت ناجار بر آیینی که خسپد یار با یار
186 بدو کن پشت و رو از وی بگردان که او مستست و باشد مست تادان
187 تن تو بر تن من نیک ماند اگر نبپایدت کی باز داند
188 بدان مستی و بیهوشی همی کاوست چگونه باز داند پوست از پوست
189 بگفت این و چراغ از خانه برداشت به چاره دایه را با شوی بگذاشت
190 به پیش دوست شد سرمست و خرم به بوسه ریش او را ساخت مرهم
191 بر آهخت از بر سیمینش سنجاب بگستردش میان آن گل و آب
192 سیه روباهی از بالا برافگند ز تن جامه ز دل اندوه بر کند
193 گل و نرگس به هم دیدی به نوروز چنان بودند آن هر دو دل افروز
194 بسان مشتری پیوسته با ماه ویا چون دانشی پیواسته با جاه
195 زمین پر لاله بود از روی ایشان هوا پر مشک بود از بوی ایشان
196 برف ابر و پدید مآمد ستاره همانا شد به بازی شان نظاره
197 هوا چون آن دو گوهر دید شهوار ببرد از شرمشان ابر گهر بار
198 دو عاشق در خوشی همراز گشته به خوشی هر دوان انباز گشته
199 گهی بودی ز دست ویسه بالین گهی از دست مهرافزای رامین
200 تو گفتی شیر و می بودند در هم ویا بر هم فگنده خز و ملحم
201 بپیچیده بهم چون مار بر مار چه خوش باشد که پیچیده یار با یار
202 لب اندر لب نهاده روی بر روی نگنجیدی میان هر دوان موی
203 همه شب هر دوان در راز بودند گهی در راز و گه در ناز بودند
204 هم از بوسه شکر بسیار خوردند هم از بازی خوشی بسیار کردند
205 چو از مستی در آمد شاه شاهان نبود اندر کنارش ماه ماهان
206 به دست اندام هم بسترش بپسود به جای سرو سیمین خشک نی بود
207 چه مانستی به ویسه دایهء پیر کجا باشد کمان مانندهء تیر
208 به دستی دایه بود از ویس دیدار بلی دیدار باشد ملحم از خار
209 بجست از خواب شاهنشاه چون ببر ز خشم دل خوشان گشته چون ابر
210 گرفته دست آن چادو همی گفت چه دیوی تو که هستی در برم جفت
211 ترا اندر کنار من که افگند مرا با دیو چون افتد پیوند
212 بسی از پیشکاران سرایی چراغ و شمع جست و روشایی
213 بسی پرسید وی را تو کدامی بگو نا تو چه چیزی و چه نامی
214 نه دایه هیچ گونه پسخش داد نه کسی بشنید چندان بانگ و فریاد
215 مفر رامین که بود اندر بر یاد بخفته یار او او مانده بیدار
216 همی بوسید بیجاده به شکر همی بارید بر گلنار گوهر
217 ز بام و روز اندیشه همی کرد که چون بام آید انده بایدش خورد
218 سرودی سخت خوش با دل همی گفت به درد آنکه تنها ماند از جفت
219 شبا بس خرمی، بس دلفروزی همه کسی را شابی مارا چو روزی
220 چو هر کس را بر آید روز روشن تاریکی پدید آمد شب من
221 به نزدیک آمد اینک بام شبگیر دلا بپسیچ تا بر دل خوری تیر
222 خوشا کارا که بودی آشنایی اگر با وی نبودستی جدایی
223 جهانا جز بدی کردن ندانی دهی شادی و بازش می ستانی
224 گر از نوشم دهی یک بار کامی به پایانش دهی از ز هر جامی
225 بدا روزا که بود آن روز پیشین که عشق اندر دل من گشت شیرین
226 من آنگه کشتی اندر موج بردم که دل بر هر بدی خرسند کردم
227 قصای بد مرا در مهری افگند فزون از مهر مار و مهر فرزند
228 چه در دست اینکه نتوان گفت با کس کرا گویم که تو فریاد من رس
229 چو نزدیکم همی ترسم ز دوری چو دورم نیست بر دردم صبوری
230 نه همچون خیشتن دانم اسیری نه جز دادار دانم دسگیری
231 حدایا هم تو فریاد دلم رس که جز تو نیست در گیتی مرا کس
232 همی نالید رامین بر دل ریش به اندیشه فزایان انده خویش
233 ربوده دلبرش را خواب نوشین پر از گلناع و سنبل کرده بالین
234 خروش شاه بشنید از شبستان شده آگه از آن نیرنگ و دستان
235 تو گفتی ناگه آتش در دلش ریخت ز نوشین خواب دلبر را بر انگیخت
236 بدو گفت ای نگارین زود بر خیز ببود آن بد کزو کردیم پرهیز
237 تو از مستی شدی در خواب نوشین زهی بیدار و دلخسته به بالین
238 در آن غم مانده کز تو دور مانم دلم امید بگسسته ز جانم
239 من از یک بد چنین ترسان و لرزان بدی دیگر پدید آمد بتر زان
240 خروش و بانگ شه آمد به گوشم جدا کرد از دلم یکباره هوشم
241 همی گوید درین ساعت مرا دل که بر کش پای خود یکباره از گل
242 فرو رو سرش را از تن بینداز جهان را زین فرو مایه بپرداز
243 به جان من که خون این بردار ز خون گربه ای بر من سبکتر
244 جوابش داد ویس و گفت مشتاب بر آتش ریز لختی از خرد آب
245 چو رنجت را سر آید روز هنگام ابی خون خود بر آید مر ترا کام
246 پس آنگه همچو گوری جسته از شیر ز بام گوشک تازان آمد او زیر
247 نگه کن تا چه نیکو ساخت دستان ز ناگه رفت پنهان در شبستان
248 شهنشه بد هنوز از باده سر مست سمن بر رفت و بر بالینش بنشست
249 مرو را گفت دستم ریش کردی ز بس کاو را کشیدی و فشردی
250 یکی ساعت بگیر این دست دیگر پس آنگه هر کجا خواهی همی بر
251 شهنشه چون شنید آواز بت روی نبود آنگه ز محکم چارهء اوی
252 رها کرد از دو دستش دست دایه بجست از دام رسوایی بلایه
253 سمن بر ویس را گفت ای نگارین چرا بودی همی حاموش چندین
254 چرا چون خواندمت پاسخ ندادی دلم بیهوده بر آتش نهادی
255 چو دایه رسته گشت از دام تیمار دلیری یافت ویس ماه رخسار
256 فغان در بست و گفت ای وای بر من که هستم سال و مه در دست دشمن
257 چو مار کج روم گر چه روم راست نشان رفتنم ناراست پیداست
258 مبادا هیچ زن را رشک بر شوی که شوی رشک بر باشد بلا جوی
259 به بستر خفته ام با شوی خود کام به رسوایی همی از من برد نام
260 به پوزش گفت وی را شاه موبد مکن با من گمان دوستی بد
261 که تو جانی مرا وز جان فزونی که جانم را به شادی رهننونی
262 ز مستی کردم این کاری که کردم چرا می خوردم و ژوپین نخوردم
263 مرا در بزمگه می بیش دادی از آن بیشی بلای خویش دادی
264 به نیکی در مبادم زندگانی اگر من بر تو بد دارم گمانی
265 بخواهم عذر اگر کردم گناهی نکو کن عذر چون من عذر خواهی
266 گناه آید به نادانی ز مستان چو عذر آرند ازیشان داد مستان
267 خرد را می ببندر چشم را خواب گنه را عذر شوید جامه را آب
268 چو شاهنشاه پوزش کرد بسیار ازو خشنود شد ویس گنهکار
269 به عشق اندر چنین بسیار باشد همیشه مرد عاشق حوار باشد
270 گناه دوست را پوزش نماید چو نپذیرد به پوزش در فزاید
271 بسا آهو که دیدم مرغزاری خوشان پیش وی شیر شکاری
272 بسا دل سوخته دیدم خداوند فگنده مهر بنده بر دلش بند
273 اگر عاشق شود شیر دژ آگاه به عشق اندر شود هم طبع روباه
274 ز مهر دل شود تیزیش کندی نیارد کرد با معضوق تندی
275 هر آن کاو عشق را نیکو نداند اسیر عشق را دیوانه خواند
276 مکاراد کاو ایچ کس در دل نهالش که زود آن کشتهبار آرد و بالش