1 چو سایه خاک به سر داغم از غمی که ندارم سیاه پوشم از اندوه ماتمی که ندارم
2 گداز طینت نامنفعل علاج ندارد جبین به سیل عرق دادم از نمیکه ندارم
3 نفسگداخت چو شمع و همان بجاست تعلق قفس هم آب شد از خجلت رمیکه ندارم
4 فکنده است به خوابم فسون مخمل و دیبا به زبر سایهٔ دیوار مبهمی که ندارم
5 به صفرنسبت منکرد هرکه محرم من شد ندیدهام چقدر بیش ازکمی که ندارم
6 چو شمع سرفکنم تاکجا زشرم رعونت گران فتاد به دوش من آن خمیکه ندارم
7 به قطع الفت اسباب ماندهام متحیر فسان زنید به تیغ تنک دمیکه ندارم
8 خیال داد فریبم فسانه برد شکیبم به شور ماتم عید و محرمیکه ندارم
9 هزار سنگ به دل بست تا ز شهرت عنقا نشست نقش نگینم به خاتمیکه ندارم
10 رسیدهام دو سه روزیست در توهم بیدل ازآن جهان که نبودم به عالمی که ندارم