چو پیمان شکن از ادیب الممالک فراهانی مثنوی 27

1 چو پیمان شکن یار همسایه دید کسی را به او نیست گفت و شنید

2 ز پیمان و عهد کهن دست شست سوی انگلیس آمد از در نخست

3 بدو گفت ایرانیان مرده اند وگر مرده نی سخت افسرده اند

4 در این خانه یک تن هشیوار نیست تن زنده و مغز بیدار نیست

5 زبونند و شوریده و نانورد نه ساز سلیح و نه مرد نبرد

6 ز دانش تهی مغز و از سیم گنج کدیور بسوگ است و دهقان برنج

7 دو تن را نباشد بهم راستی رسید آندمی کز خدا خواستی

8 مهانشان که و کهتران مهترند همه دشمن خون یکدیگرند

9 بزرگان آن بوم و ویران همه هواخواه گرگند و یار رمه

10 بما دل سپردند و با دوست روی نه آزرم جویند و نه آبروی

11 رسیده کنون روز نخجیر ما که دشمن درآید بزنجیر ما

12 به فردا منه کار امروز خویش که فردا بسی کارت آید به پیش

13 درین نغز هنگام ما را نکوست که با یکدیگر یار باشیم و دوست

14 بیا تا به هم دوست باشیم و یار ببندیم پیمان مهر استوار

15 نگوئیم هیچ از گذشته سخن نماند بدل کینه های کهن

16 بتازیم در تخت گاه کیان نترسیم از پیل و شیر ژیان

17 که پیلان فتادند یکسر ز کار شدستند شیران سگان را شکار

18 در این بیشه دیگر پی شیر نیست یلان را تبرزین و شمشیر نیست