- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو پیگ و نامهء رامین در آمد طرافی از دل ویسه بر آمد
2 دلش داد اندر آن ساعت گوایی که رامین کرد با او بی وفایی
3 چو موبد نامهء رامین بدو داد درخش حسرت اندر جانش افتاد
4 ز سختی خونش اندر تن بجوشید ولیکن راز از مردم بپوشید
5 لبش بود از برون چون لاله خندان شده دل زاندرون چون تفته سندان
6 چو مینو بود خرم از برونش چو دوزخ بود تفسیده درونش
7 به خنده می نهفت از دلش تنگی به رهواری همی پوشید لنگی
8 رخش از نامه خوندن شد زریری که خود دانست کم مایه دبیری
9 بدو گفت از خدا این خواستم من که روزی گم کند بازار دشمن
10 مگر شاهم دگر زشتی نگوید بهانه هر زمان بر من نجوید
11 بدین شادی به درویشان دهم چیز بسی گوهر به آتشگه برم نیز
12 هم او از غم برست اکنون و هم من بیفتاد از میان بازار دشمن
13 کنون اندر لهانم هیچ غم نیست که جانم راز بیم تو ستم نیست
14 من اندر کام و ناز و بخت پیروز نه خوش خوردم نه خوش خفتم یکی روز
15 کنون دلشاد باشم در جوانی به آسانی گذارم زندگانی
16 مرا گر مه بشد ماندست خورشید همه کس را به خورشیدست امید
17 مرا از تو شود روشن جهان بین چه باشد گر نبینم روی رامین
18 همی گفت این سخن دل با زبان نه سخن را آشکارا چون نهان نه
19 چو بیرون رفت شاه او را تب آمد ز تاب مهر جانش بر لب آمد
20 دلش در بر تپان شد چون کبوتر که در چنگال شاهین باشدش سر
21 چکان گشته ز اندامش خوی سرد چو شمنم کاو نشیند بر گل زرد
22 سهی سروش چو بید از باد لرزان ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان
23 به زرین یاره سیمین سینه کوبان به مشکین زلف خاک خانه روبان
24 همی غلتید در خاک و همی گفت چه تیرست این که آمد چشم من سفت
25 چه بختست این که روزم را سیه کرد چه روزست این که جانم راتبه کرس
26 بیا ای دایه این غم بین که ناگاه بیامد مثل طوفان از کمینگاه
27 ز تخت زر مرا در خاک افگند خسک در راه صبر من پراگند
28 تو خود داری خبر یا من بگویم که از رامین چه رنج آمد به رویم
29 بشد رامین و در گوراب زن کرد پس آنگه مژدگان نامه به من کرد
30 که من گل کشتم و گل پروریدم ز مرود و سوسن و خیری بریدم
31 به مرو اندر مرا اکنون چه گویند سزد ار مرد و زن بر من بمویند
32 یکی درمان بجو از بهر جانم که من زین درد جان را چون رهانم
33 مرا چون این خبر بشنید بایست گرم مرگ آمدی زین پیش شایست
34 مرا اکنون نه زر باید نه گوهر نه جان باید نه مادر نه برادر
35 مرا کام جهان با رام خوش بود کنون چون رام رفت از کام چه سود
36 مرا او جان شیرین بود و بی جان نیابد هیچ شادی تن ز گیهان
37 روم از هر گناهی تن بشویم وز ایزد خویشتن را چاره جویم
38 به درویشان دهم چیزی که دارم مگر گاه دعا باشد یارم
39 به لابه خواهم از دادار گیهان که رامین گردد از کرده پشیمان
40 به تاری شب به مرو آید ز گوراب ز باران ترّ بفسرده برو آب
41 تنش همچون تن من سست و لرزان دلش همچون دل من زار و سوزان
42 گه از سرمای سخت و گه تیمار همی خواهد ز ویس و دایه زنهار
43 ز ما بیند همین بد مهری آن روز که از وی ما همی بینیم امروز
44 خدایا داد من بستانی از رام کنی او را چو من بی صبر و آرام
45 جوابش داد دایه گفت چندین مبر اندوه کت بردن نه آیین
46 مخور اندوه و بزادی از دلت زنگ به خرسندی و خاموشی و فرهنگ
47 تن آزاده را چندین مرنجان دل آسوده را چندین مپیچان
48 مکن بیداد بر جان و جوانی که جان را مرگ به زین زندگانی
49 ز بس کاین روی گلگون را زنی تو ز بس کاین موی مشکین را کنی تو
50 رجی نیکوتر از باغ بهشتی چو روی اهرمن کردی به زشتی
51 جهان چندان که داری بیش باید ولیک از بهر جان خویش باید
52 هر آن گاهی که نبود جان شیرین مه دایه باد و مه شاه و مه رامین
53 چو بسپردم من اندر تشنگی جان مبادا در جهان یک قطره باران
54 هر آن گاهی که گیتی گشت بی من مرا چه دوست در گیتی چه دشمن
55 همه مردان به زن دیدن دلیرند به مهر اندر چو رامین زود سیرند
56 گر از تو سیر شد رامین بد مهر که رویت را همی سجده برد مهر
57 ز مهر گل همیدون سیر گردد همین مومین زبان شمشیر گردد
58 اگر بیند هزاران ماه و اختر نیاید زان همه نور یکی خور
59 گل گورابی ار چه ماهرویست به خواری پیش تو چون خاک کویست
60 نکوتر زیر پای تو ز رویش چو خوشتر خاک پای تو ز بویش
61 چو رامین از تو تنها ماند و مهجور اگر زن کردی زی من بود معذور
62 کسی کز بادهءخوش دور باشد اگر دردی خورد معذور باشد
63 سمن بر ویس گفت ای دایه دانی که گم کردم به صبر اندر جوانی
64 زنان را شوهرست و یار برسر مرا اکنون نه یارست و نه شوهر
65 اگر شویست بر من بدگمانست وگر یارست با من بدنهانست
66 ببردم خویشتن را آب و سایه چو گم کردم ز بهر سود مایه
67 بیفگندم درم از بهر دینار کنون بی هردوان ماندم به تیمار
68 مده دایه به خرسندی مرا پند که بر آتش نخسپد هیچ خرسند
69 مرا بالین و بستر آتشین است بر آتش دیو عشقم همنشین است
70 بر آتش صبر کردن چون توانم اگر سنگین و رویینست جانم
71 مرا زین بیش خرسندی مفرمای به من بر باد بیهوده مپیمای
72 مرا درمان نداند هیچ دانا مرا چاره نداند هیچ کانا
73 مرا صد تیر زهر آلوده تا پر نشاند این پیگ واین نامه به دل بر
74 چه گویی دایه زین پیگ روان گیر که نه گه بر دلم زد ناوک تیر
75 ز رام آورد مشک آلود نامه برد از ویس خون آلود جامه
76 بگریم زار برنالان دل خویش ببارم خون دیده بر دل ریش
77 الا ای عاشقان مهرپرور منم بر عاشقان امروز مهتر
78 شما را من ز روی مهربانی نصیحت کرد خواهم رایگانی
79 نصیحت دوستان از من پذیرید دهم پند شما گر پند گیرید
80 مرا بینیدحال من نیوشید دگر در عشق ورزیدن مکوشید
81 مرا بینید و خود هشیار باشید ز مهر ناکسان بیزار باشید
82 نهال عاشقای در دل مکارید و گر کارید جان او را سپارید
83 اگر چونانکه حال من ندانید به خون بر رخ نوشتستم بخوانید
84 مرا عشق آتشی در دل برافروخت که هر چند بیش کشتم بیشتر سوخت
85 جهان کردم ز آب دیده پر گل نمود از آب چشمم آتش دل
86 چه چشمست این که خوابش نگیرد چه آبست این کزو آتش نمیرد
87 مرا پروردن باشه بدی آز بپروردم یکی باشه به صد ناز
88 به روزش داشتم بر دست سیمین شبش هرگز نبستم جز به بالین
89 چو پر مادر آوردش بیفگند دگر پرها بر آورد و پر آگند
90 بدانست او ز دست من پریدن به خود کامی سوی کبگان دویدن
91 گمان بردم که او گیرد شکاری مرا باشد همیشه غمگساری
92 یکی ناگه ز دست من رها شد به ابر اندر ز چشم من جدا شد
93 کنون خسته شدم از بس که پویم نشان باشهء گم کرده جویم
94 دریغا رفته رنج و روزگارم دریغا این دل امیدوارم
95 دریغا رنج بسیارا که بردم که خود روزی ز رنجم بر نخوردم
96 بگردم در جهان چون کاروانی که تا یابم ز گمگشته نشانی
97 مرا هم دل بشد هم دوست از بر نباشم بی دل و بی دوست ایدر
98 کنم بر کوهساران سنگ بالین ز جور آن دل چون کوه سنگین
99 دل از من رفت اگر یابم نشانش دهم این خسته جان را مژدگانش
100 مرا تا جان چنین پر دود باشد دلم از بخت چون خشنود باشد
101 منم کم دوست ناخشنود گشتست منم کم بخت خشم آلود گشتست
102 مرا بی کارد ای دایه تو کشتی که تخم عشق در جانم بکشتی
103 درین راهم تو بودی کور رهبر چو در چاهم فگندی تو بر آور
104 مرا چون از تو آمد درد شاید که درمانم کنون هم از تو آید
105 بسیچ راه کن بر خیز و منشین ببر پیغام من یک یک به رامین
106 بگو ای بدگمان بی وفا زه تو کردی بر کمان ناکسی زه
107 تو چشم راستی را کور کردی تو بخت مردی را شور کردی
108 تو از گوهر چو گزدم جان گزایی به سنگ ار بگذری گوهر نمایی
109 تو ماری از تو ناید جز گزیدن تو گرگی از تو ناید جز دریدن
110 ز طبع تو همین آید که کردی که با زنهاریان زنهار خوردی
111 اگر چه من ز کارت دل فگارم بدین آهوت ارزانی ندارم
112 مکن بد با کسی و بد میندیش کجا چون بد کنی آید بدت پیش
113 اگر یکسر بشد مهرم ز یادت میان مهربانان شرم بادت
114 بدین زشتی که از پیشم برفتی فرامش کردی آن خوبی که گفتی
115 چو برگ لاله بودت خوب گفتار به زیر لاله در خفته سیه مار
116 اگر تو یار نو کردی روا باد ز گیتی آنچه می خواهی ترا باد
117 مکن چندین به نومیدی مرا بیم آ هر کاو زو بیابد بفگند سیم
118 اگر تو جوی نو کندی به گوراب نباید بستن از جوی کهن آب
119 وگر تو خانه کردی در کهستان کهن خانه مکن در مرو ویران
120 به باغ ار گل بکشتی فرخت باد ز مرزش بر مکن آزاده شمشاد
121 زن نو با دلارام کهن دار که هر تخمی ترا کامی دهد بار
122 همی گفت این سخنها ویس بتروی زهر چشمی روان بر هر رخی جوی
123 تو گفتی چشم بود ابر نوروز همی بارید بر راغ دل افروز
124 دل دایه بر آن بت روی سوزان همی گفت ای بهار دلفروزان
125 مرا بر آتش سوزنده منشان گلاب از دیده بر گلنار مفشان
126 که اکنون من بگیرم ره به گوراب بوم در راه چون ره بی خور و خواب
127 کنم با رام هر چاری که دانم مگر جان ترا زین غم رهانم