چو روشن شد آن چادر از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 7

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

چو روشن شد آن چادر لاژورد

1 چو روشن شد آن چادر لاژورد جهان شد به کردار یاقوت زرد

2 نشست از بر اسب جنگی پشنگ ز باد جوانی سرش پر ز جنگ

3 به  جوشن بپوشید روشن برش ز آهن کلاه کیان بر سرش

4 درفشش یکی ترک جنگی به چنگ خرامان بیامد به سان پلنگ

5 چو آمد به نزدیک ایران سپاه یکی نامداری بشد نزد شاه

6 که آمد سواری میان دو صف سرافراز و جوشان و تیغی به کف

7 بخندید از او شاه و جوشن بخواست درفش بزرگی برآورد راست

8 یکی ترگ زرین به سر بر نهاد درفشش به رهام گودرز داد

9 همه لشکرش زار و گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند

10 خروشی بر آمد که ای شهریار به آهن تن خویش رنجه مدار

11 شهان را همه تخت بودی نشست که بر کین کمر بر میان تو بست

12 که جز خاک تیره نشستش مباد به هیچ آرزو کام و دستش مباد

13 سپهدار با جوشن و گرز و خود به لشکر فرستاد چندی درود

14 که یک تن مجنبید ز این رزمگاه چپ و راست و قلب و جناح سپاه

15 نباید که جوید کسی جنگ و جوش به رهام گودرز دارید گوش

16 چو خورشید بر چرخ گردد بلند ببینید تا بر که آید گزند

17 شما هیچ دل را مدارید تنگ چنینست آغاز و فرجام جنگ

18 گهی بر فراز و گهی در نشیب گهی شادکامی گهی با نهیب

19 برانگیخت شبرنگ بهزاد را که دریافتی روز تگ باد را

20 میان بسته با نیزه و خود و گبر همی گرد اسبش بر آمد به ابر

21 میان دو صف شیده او را بدید یکی باد سرد از جگر بر کشید

22 بدو گفت پور سیاوش رد توی ای پسندیدهٔ پرخرد

23 نبیره جهاندار توران سپاه که ساید همی ترگ بر چرخ ماه

24 جز آنی که بر تو گمانی برد جهاندیده‌ای کو خرد پرورد

25 اگر مغز بودیت با خال خویش نکردی چنین جنگ را دست پیش

26 اگر جنگ‌جویی ز پیش سپاه برو دور بگزین یکی رزمگاه

27 کز ایران و توران نبینند کس نخواهیم یاران فریادرس

28 چنین داد پاسخ بدو شهریار که ای شیر درنده در کارزار

29 منم داغ‌دل پور آن بیگناه سیاوش که شد کشته بر دست شاه

30 بدین دشت از ایران به کین آمدم نه از بهر گاه و نگین آمدم

31 ز پیش پدر چون که برخاستی ز لشکر نبرد مرا خواستی

32 مرا خواستی کس نبودی روا که پیشت فرستادمی ناسزا

33 کنون آرزو کن یکی رزمگاه به دیدار دور از میان سپاه

34 نهادند پیمان که از هر دو روی به یاری نیاید کسی کینه‌جوی

35 هم اینها که دارند با ما درفش ز بد روی ایشان نگردد بنفش

36 برفتند هر دو ز لشکر به دور چنانچون شود مرد شادان به سور

37 بیابان که آن از در رزم بود بدان جایگه مرز خوارزم بود

38 رسیدند جایی که شیر و پلنگ بدان شخ بی آب ننهاد چنگ

39 نپرید بر آسمانش عقاب از او بهره‌ای شخ و بهری سراب

40 نهادند آوردگاهی بزرگ دو اسب و دو جنگی به سان دو گرگ

41 سواران چو شیران اخته زهار که باشند پر خشم روز شکار

42 بگشتند با نیزه‌های دراز چو خورشید تابنده گشت از فراز

43 نماند ایچ بر نیزه‌هاشان سنان پر از آب برگستوان و عنان

44 به رومی عمود و به شمشیر و تیر بگشتند با یکدگر ناگزیر

45 زمین شد ز گرد سواران سیاه نگشتند سیر اندر آوردگاه

46 چو شیده دل و زور خسرو بدید ز مژگان سرشکش به رخ برچکید

47 بدانست کان فره ایزدیست از او بر تن خویش باید گریست

48 همان اسبش از تشنگی شد غمی به نیروی مرد اندر آمد کمی

49 چو درمانده شد با دل اندیشه کرد که گر شاه را گویم اندر نبرد

50 بیا تا به کشتی پیاده شویم ز خوی هر دو آهار داده شویم

51 پیاده نگردد که عار آیدش ز شاهی تن خویش خوار آیدش

52 بدین چاره گر ز او نیابم رها شدم بی گمان در دم اژدها

53 بدو گفت شاها به تیغ و سنان کند هر کسی جنگ و پیچد عنان

54 پیاده به آید که جوییم جنگ به کردار شیران بیازیم چنگ

55 جهاندار خسرو هم اندر زمان بدانست اندیشهٔ بدگمان

56 به دل گفت کاین شیر با زور و جنگ نبیره فریدون و پور پشنگ

57 گر آسوده گردد تن آسان کند بسی شیر دل را هراسان کند

58 اگر من پیاده نگردم به جنگ به ایرانیان بر کند جای تنگ

59 بدو گفت رهام کای تاجور بدین کار ننگی مگردان گهر

60 چو خسرو پیاده کند کارزار چه باید بر این دشت چندین سوار

61 اگر پای بر خاک باید نهاد من از تخم کشواد دارم نژاد

62 بمان تا شوم پیش او جنگ‌ساز نه شاه جهاندار گردن فراز

63 به رهام گفت آن زمان شهریار که ای مهربان پهلوان سوار

64 چو شیده دلاور ز تخم پشنگ چنان دان که با تو نیاید به جنگ

65 ترا نیز با رزم او پای نیست به ترکان چون او لشکر آرای نیست

66 یکی مرد جنگی فریدون نژاد که چون او دلاور ز مادر نزاد

67 نباشد مرا ننگ رفتن به جنگ پیاده بسازیم جنگ پلنگ

68 وزان سو بر شیده شد ترجمان که دوری گزین از بد بدگمان

69 جز از بازگشتن ترا رای نیست که با جنگ خسرو ترا پای نیست

70 به هنگام کردن ز دشمن گریز به از کشتن و جستن رستخیز

71 بدان نامور ترجمان شیده گفت که آورد مردان نشاید نهفت

72 چنان دان که تا من ببستم کمر همی برفرازم به خورشید سر

73 بدین زور و این فره و دستبرد ندیدم به آوردگه نیز گرد

74 ولیکن ستودان مرا از گریز به آید چو گیرم به کاری ستیز

75 هم از گردش چرخ بر بگذرم وگر دیدهٔ اژدها بسپرم

76 گر ایدر مرا هوش بر دست اوست نه دشمن ز من باز دارد نه دوست

77 ندانم من این زور مردی ز چیست بر این نامور فره ایزدیست

78 پیاده مگر دست یابم بدوی به پیکار خون اندر آرم به جوی

79 به شیده چنین گفت شاه جهان که ای نامدار از نژاد مهان

80 ز تخم کیان بی گمان کس نبود که هرگز پیاده نبرد آزمود

81 ولیکن ترا گر چنینست کام نپیچم ز رای تو هرگز لگام

82 فرود آمد از اسب شبرنگ شاه ز سر برگرفت آن کیانی کلاه

83 به رهام داد آن گرانمایه اسب پیاده بیامد چو آذرگشسب

84 پیاده چو از دور دیدش پشنگ فرود آمد از باره جنگی پلنگ

85 به هامون چو پیلان بر آویختند همی خاک با خون برآمیختند

86 چو شیده بدید آن بر و برز شاه همان ایزدی فر و آن دستگاه

87 همی جست کآید مگر ز او رها که چون سر بشد تن نیارد بها

88 چو آگاه شد خسرو از رای اوی وز آن زور و آن برز بالای اوی

89 گرفتش به چپ گردن و راست پشت برآورد و زد بر زمین بر درشت

90 همه مهرهٔ پشت او همچو نی شد از درد ریزان و بگسست پی

91 یکی تیغ تیز از میان بر کشید سراسر دل نامور بر درید

92 بر او کرد جوشن همه چاک چاک همی ریخت بر تارک از درد خاک

93 به رهام گفت این بد بدسگال دلیر و سبکسر مرا بود خال

94 پس از کشتنش مهربانی کنید یکی دخمهٔ خسروانی کنید

95 تنش را به مشک و عبیر و گلاب بشویید مغزش به کافور ناب

96 به گردنش بر طوق مشکین نهید کله بر سرش عنبرآگین نهید

97 نگه کرد پس ترجمانش ز راه بدید آن تن نامبردار شاه

98 که با خون از آن ریگ برداشتند سوی لشکر شاه بگذاشتند

99 بیامد خروشان به نزدیک شاه که ای نامور دادگر پیشگاه

100 یکی بنده بودم من او را نوان نه جنگی سواری و نه پهلوان

101 به من بر ببخشای شاها به مهر که از جان تو شاد بادا سپهر

102 بدو گفت شاه آنچه دیدی ز من نیا را بگوی اندر آن انجمن

103 زمین را ببوسید و کرد آفرین بسیچید ره سوی سالار چین

104 وز آن دشت کیخسرو کینه‌جوی سوی لشکر خویش بنهاد روی

105 خروشی بر آمد ز ایران سپاه که بخشایش آورد خورشید و ماه

106 بیامد همانگاه گودرز و گیو چو شیدوش و رستم چو گرگین نیو

107 همه بوسه دادند پیشش زمین بسی شاه را خواندند آفرین

108 وز آن روی ترکان دو دیده به راه که شیده کی آید ز آوردگاه

109 سواری همی شد بر آن ریگ نرم برهنه سر و دیده پر خون و گرم

110 بیامد به نزدیک افراسیاب دل از درد خسته دو دیده پر آب

111 برآورد پوشیده راز از نهفت همه پیش سالار ترکان بگفت

112 جهاندار گشت از جهان ناامید بکند آن چو کافور موی سپید

113 به سر بر پراگند ریگ روان ز لشکر برفت آن که بد پهلوان

114 رخ شاه ترکان هر آن کس که دید بر و جامه و دل همه بردرید

115 چنین گفت با مویه افراسیاب کز این پس نه آرام جویم نه خواب

116 مرا اندر این سوگ یاری کنید همه تن به تن سوگواری کنید

117 نه بیند سر تیغ ما را نیام نه هرگز بوم ز این سپس شادکام

118 ز مردم شمر ار ز دام و دده دلی کاو نباشد به درد آژده

119 مبادا بدان دیده در آب و شرم که از درد ما نیست پر خون گرم

120 از آن ماه‌دیدار جنگی سوار از آن سروبن بر لب جویبار

121 همی ریخت از دیده خونین سرشک ز دردی که درمان نداند پزشک

122 همه نامداران پاسخ‌گزار زبان برگشادند بر شهریار

123 که این دادگر بر تو آسان کناد بداندیش را دل هراسان کناد

124 ز ما نیز یک تن نسازد درنگ شب و روز بر درد و کین پشنگ

125 سپه را همه دل خروشان کنیم به آوردگه بر سر افشان کنیم

126 ز خسرو نبد پیش از این کینه چیز کنون کینه بر کین بیفزود نیز

127 سپه دل شکسته شد از بهر شاه خروشان و جوشان همه رزمگاه

عکس نوشته
کامنت
comment