چو کسری نشست از از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 1

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

چو کسری نشست از بر تخت عاج

1 چو کسری نشست از بر تخت عاج به سر برنهاد آن دل‌افروز تاج

2 بزرگان گیتی شدند انجمن چو بنشست سالار با رای‌زن

3 سر نامداران زبان برگشاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد

4 چنین گفت کز کردگار سپهر دل ما پر از آفرین باد و مهر

5 کزویست نیک و بدویست کام ازو مستمندیم وزو شادکام

6 ازویست فرمان و زویست مهر به فرمان اویست بر چرخ مهر

7 ز رای وز تیمار او نگذریم نفس جز به فرمان او نشمریم

8 به تخت مهی بر هر آنکس که داد کند در دل او باشد از داد شاد

9 هر آنکس که اندیشهٔ بد کند به فرجام بد با تن خود کند

10 ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم بخواهش گران روز فرخ نهیم

11 از اندیشهٔ دل کس آگاه نیست به تنگی دل اندر مرا راه نیست

12 اگر پادشا را بود پیشه داد بود بی‌گمان هر کس از داد شاد

13 از امروز کاری به فردا ممان که داند که فردا چه گردد زمان

14 گلستان که امروز باشد به بار تو فردا چنی گل نیاید به کار

15 بدانگه که یابی تن زورمند ز بیماری اندیش و درد و گزند

16 پس زندگی یاد کن روز مرگ چنانیم با مرگ چون باد و برگ

17 هر آنگه که در کار سستی کنی همه رای ناتندرستی کنی

18 چو چیره شود بر دل مرد رشک یکی دردمندی بود بی‌پزشک

19 دل مرد بیکار و بسیار گوی ندارد به نزد کسان آبروی

20 وگر بر خرد چیره گردد هوا نخواهد به دیوانگی بر گوا

21 بکژی تو را راه نزدیکتر سوی راستی راه باریکتر

22 به کاری کزو پیشدستی کنی به آید که کندی و سستی کنی

23 اگر جفت گردد زبان بر دروغ نگیرد ز بخت سپهری فروغ

24 سخن گفتن کژ ز بیچارگیست به بیچارگان بربباید گریست

25 چو برخیزد از خواب شاه از نخست ز دشمن بود ایمن و تندرست

26 خردمند وز خوردنی بی‌نیاز فزونی برین رنج و دردست و آز

27 وگر شاه با داد و بخشایشست جهان پر ز خوبی و آسایشست

28 وگر کژی آرد بداد اندرون کبستش بود خوردن و آب خون

29 هر آنکس که هست اندرین انجمن شنید این برآورده آواز من

30 بدانید و سرتاسر آگاه بید همه ساله با بخت همراه بید

31 که ما تاجداری به سر برده‌ایم بداد و خرد رای پرورده‌ایم

32 ولیکن ز دستور باید شنید بد و نیک بی‌او نیاید پدید

33 هر آنکس که آید بدین بارگاه ببایست کاری نیابند راه

34 نباشم ز دستور همداستان که بر من بپوشد چنین داستان

35 بدرگاه بر کارداران من ز لشکر نبرده سواران من

36 چو روزی بدیشان نداریم تنگ نگه کرد باید بنام و به ننگ

37 همه مردمی باید و راستی نباید به کار اندرون کاستی

38 هر آنکس که باشد از ایرانیان ببندد بدین بارگه برمیان

39 بیابد ز ما گنج و گفتار نرم چو باشد پرستنده با رای و شرم

40 چو بیداد جوید یکی زیردست نباشد خردمند و خسروپرست

41 مکافات باید بدان بد که کرد نباید غم ناجوانمرد خورد

42 شما دل به فرمان یزدان پاک بدارید وز ما مدارید باک

43 که اویست بر پادشا پادشا جهاندار و پیروز و فرمانروا

44 فروزندهٔ تاج و خورشید و ماه نماینده ما را سوی داد راه

45 جهاندار بر داوران داورست ز اندیشهٔ هر کسی برترست

46 مکان و زمان آفرید و سپهر بیاراست جان و دل ما به مهر

47 شما را دل از مهر ما برفروخت دل و چشم دشمن به ما بربدوخت

48 شما رای و فرمان یزدان کنید به چیزی که پیمان دهد آن کنید

49 نگهدار تا جست و تخت بلند تو را بر پرستش بود یارمند

50 همه تندرستی به فرمان اوست همه نیکویی زیر پیمان اوست

51 ز خاشاک تا هفت چرخ بلند همان آتش و آب و خاک نژند

52 به هستی یزدان گوایی دهند روان تو را آشنایی دهند

53 ستایش همه زیر فرمان اوست پرستش همه زیر پیمان اوست

54 چو نوشین‌روان این سخن برگرفت جهانی ازو مانده اندر شگفت

55 همه یک سر از جای برخاستند برو آفرین نو آراستند

56 شهنشاه دانندگان را بخواند سخنهای گیتی سراسر براند

57 جهان را ببخشید بر چار بهر وزو نامزد کرد آبادشهر

58 نخستین خراسان ازو یاد کرد دل نامداران بدو شاد کرد

59 دگر بهره زان بد قم و اصفهان نهاد بزرگان و جای مهان

60 وزین بهره بود آذرابادگان که بخشش نهادند آزادگان

61 وز ارمینیه تا در اردبیل بپیمود بینادل و بوم گیل

62 سیوم پارس و اهواز و مرز خزر ز خاور ورا بود تا باختر

63 چهارم عراق آمد و بوم روم چنین پادشاهی و آباد بوم

64 وزین مرزها هرک درویش بود نیازش به رنج تن خویش بود

65 ببخشید آگنده گنجی برین جهانی برو خواندند آفرین

66 ز شاهان هرآنکس که بد پیش ازوی اگر کم بدش گاه اگر بیش ازوی

67 بجستند بهره ز کشت و درود نرستست کس پیش ازین نابسود

68 سه یک بود یا چار یک بهر شاه قباد آمد و ده یک آورد راه

69 زده یک بر آن بد که کمتر کند بکوشد که کهتر چو مهتر کند

70 زمانه ندادش بران بر درنگ به دریا بس ایمن مشو بر نهنگ

71 به کسری رسید آن سزاوار تاج ببخشید بر جای ده یک خراج

72 شدند انجمن بخردان و ردان بزرگان و بیداردل موبدان

73 همه پادشاهان شدند انجمن زمین را ببخشید و برزد رسن

74 گزیتی نهادند بر یک درم گر ای دون که دهقان نباشد دژم

75 کسی را کجا تخم گر چارپای به هنگام ورزش نبودی بجای

76 ز گنج شهنشاه برداشتی وگرنه زمین خوار بگذاشتی

77 بنا کشته اندر نبودی سخن پراگنده شد رسمهای کهن

78 گزیت رز بارور شش درم به خرما ستان بر همین بد رقم

79 ز زیتون و جوز و ز هر میوه‌دار که در مهرگان شاخ بودی ببار

80 ز ده بن درمی رسیدی به گنج نبوید جزین تا سر سال رنج

81 وزین خوردنیهای خردادماه نکردی به کار اندرون کس نگاه

82 کسی کش درم بود و دهقان نبود ندیدی غم رنج و کشت و درود

83 بر اندازه از ده درم تا چهار بسالی ازو بستدی کاردار

84 کسی بر کدیور نکردی ستم به سالی به سه بهره بود این درم

85 گزارنده بودی به دیوان شاه ازین باژ بهری به هر چار ماه

86 دبیر و پرستندهٔ شهریار نبودی به دیوان کسی زین شمار

87 گزیت و خراج آنچ بد نام برد بسه روزنامه به موبد سپرد

88 یکی آنک بر دست گنجور بود نگهبان آن نامه دستور بود

89 دگر تا فرستد به هر کشوری به هر نامداری و هر مهتری

90 سه دیگر که نزدیک موبد برند گزیت و سر باژها بشمرند

91 به فرمان او بود کاری که بود ز باژ و خراج و ز کشت و درود

92 پراگنده کاراگهان در جهان که تا نیک و بد زو نماند نهان

93 همه روی گیتی پر از داد کرد بهرجای ویرانی آباد کرد

94 بخفتند بر دشت خرد و بزرگ به آبشخور آمد همی میش و گرگ

95 یکی نامه فرمود بر پهلوی پسند آیدت چون ز من بشنوی

96 نخستین سر نامه کرد از مهست شهنشاه کسری یزدان‌پرست

97 به بهرام روز و بخرداد شهر که یزدانش داد از جهان تاج بهر

98 برومند شاخ از درخت قباد که تاج بزرگی به سر برنهاد

99 سوی کارداران باژ و خراج پرستنده شایستهٔ فر و تاج

100 بی‌اندازه از ما شما را درود هنر با نژاد این بود با فزود

101 نخستین سخن چون گشایش کنیم جهان‌آفرین را ستایش کنیم

102 خردمند و بینادل آنرا شناس که دارد ز دادار کیهان سپاس

103 بداند که هست او ز ما بی‌نیاز به نزدیک او آشکارست راز

104 کسی را کجا سرفرازی دهد نخستین ورا بی‌نیازی دهد

105 مرا داد فرمان و خود داورست ز هر برتری جاودان برترست

106 به یزدان سزد ملک و مهتر یکیست کسی را جز از بندگی کار نیست

107 ز مغز زمین تا به چرخ بلند ز افلاک تا تیره خاک نژند

108 پی مور بر خویشتن برگواست که ما بندگانیم و او پادشاست

109 نفرمود ما را جز از راستی که دیو آورد کژی و کاستی

110 اگر بهر من زین سرای سپنج نبودی جز از باغ و ایوان و گنج

111 نجستی دل من به جز داد و مهر گشادن بهر کار بیدار چهر

112 کنون روی بوم زمین سر به سر ز خاور برو تا در باختر

113 به شاهی مرا داد یزدان پاک ز خورشید تابنده تا تیره خاک

114 نباید که جز داد و مهر آوریم وگر چین به کاری بچهر آوریم

115 شبان بداندیش و دشت بزرگ همی گوسفندان بماند بگرگ

116 نباید که بر زیردستان ما ز دهقان وز دین‌پرستان ما

117 به خشکی به خاک و بکشتی برآب برخشنده روز و به هنگام خواب

118 ز بازارگانان تر و ز خشک درم دارد و در خوشاب و مشک

119 که تابنده خور جز بداد و به مهر نتابد بریشان ز خم سپهر

120 برین‌گونه رفت از نژاد و گهر پسر تاج یابد همی از پدر

121 به جز داد و خوبی نبد در جهان یکی بود با آشکارا نهان

122 نهادیم بر روی گیتی خراج درخت گزیت از پی تخت عاج

123 چو این نامه آرند نزد شما که فرخنده باد اورمزد شما

124 کسی کو برین یک درم بگذرد ببیداد بر یک نفس بشمرد

125 به یزدان که او داد دیهیم و فر که من خود میانش ببرم به ار

126 برین نیز بادافرهٔ کردگار نباید که چشم بد آید به کار

127 همین نامه و رسم بنهید پیش مگردید ازین فرخ آیین خویش

128 به هر چار ماهی یکی بهر ازین بخواهید با داد و با آفرین

129 به جایی که باشد زیان ملخ وگر تف خورشید تابد به شخ

130 دگر تف باد سپهر بلند بدان کشتمندان رساند گزند

131 همان گر نبارد به نوروز نم ز خشکی شود دشت خرم دژم

132 مخواهید با ژاندران بوم و رست که ابر بهاران به باران نشست

133 ز تخم پراگنده و مزد رنج ببخشید کارندگانرا ز گنج

134 زمینی که آن را خداوند نیست به مرد و ورا خویش و پیوند نیست

135 نباید که آن بوم ویران بود که در سایهٔ شاه ایران بود

136 که بدگو برین کار ننگ آورد که چونین بهانه بچنگ آورد

137 ز گنج آنچ باید مدارید باز که کردست یزدان مرا بی‌نیاز

138 چو ویران بود بوم در بر من نتابد درو سایهٔ فر من

139 کسی را که باشد برین مایه کار اگر گیرد این کار دشوار خوار

140 کنم زنده بر دار جایی که هست اگر سرفرازست و گر زیردست

141 بزرگان که شاهان پیشین بدند ازین کار بر دیگر آیین بدند

142 بد و نیک با کارداران بدی جهان پیش اسب‌سواران بدی

143 خرد را همه خیره بفریفتند بافزونی گنج نشکیفتند

144 مرا گنج دادست و دهقان سپاه نخواهیم بدینار کردن نگاه

145 شما را جهان بازجستن بداد نگه داشتن ارج مرد نژاد

146 گرامی‌تر از جان بدخواه من که جوید همی کشور و گاه من

147 سپهبد که مردم فروشد به زر نباید بدین بارگه برگذر

148 کسی را کند ارج این بارگاه که با داد و مهرست و با رسم و راه

149 چو بیداردل کارداران من به دیوان موبد شدند انجمن

150 پدید آید از گفت یک تن دروغ ازان پس نگیرد بر ما فروغ

151 به بیدادگر بر مرا مهر نیست پلنگ و جفاپیشه مردم یکیست

152 هر آنکس که او راه یزدان بجست بب خرد جان تیره بشست

153 بدین بارگاهش بلندی بود بر موبدان ارجمندی بود

154 به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت به باید بپاداش خرم بهشت

155 که ما بی‌نیازیم ازین خواسته که گردد به نفرین روان کاسته

156 گر از پوست درویش باشد خورش ز چرمش بود بی‌گمان پرورش

157 پلنگی به از شهریاری چنین که نه شرم دارد نه آیین نه دین

158 گشادست بر ما در راستی چه کوبیم خیره در کاستی

159 نهانی بدو داد دادن بروی بدان تا رسد نزد ما گفت و گوی

160 به نزدیک یزدان بود ناپسند نباشد بدین بارگه ارجمند

161 ز یزدان وز ما بدان کس درود که از داد و مهرش بود تاروپود

162 اگر دادگر باشدی شهریار بماند به گیتی بسی پایدار

163 که جاوید هر کس کنند آفرین بران شاه کباد دارد زمین

164 ز شاهان که با تخت و افسر بدند به گنج و به لشکر توانگر بدند

165 نبد دادگرتر ز نوشین‌روان که بادا همیشه روانش جوان

166 نه زو پرهنرتر به فرزانگی به تخت و بداد و به مردانگی

167 ورا موبدی بود بابک بنام هشیوار و دانادل و شادکام

168 بدو داد دیوان عرض و سپاه بفرمود تا پیش درگاه شاه

169 بیاراست جایی فراخ و بلند سرش برتر از تیغ کوه پرند

170 بگسترد فرشی برو شاهوار نشستند هرکس که بود او به کار

171 ز دیوان بابک برآمد خروش نهادند یک سر برآواز گوش

172 که ای نامداران جنگ آزمای سراسر به اسب اندر آرید پای

173 خرامید یک‌یک به درگاه شاه به سر برنهاده ز آهن کلاه

174 زره‌دار با گرزهٔ گاوسار کسی کو درم خواهد از شهریار

175 بیامد به ایوان بابک سپاه هوا شد ز گرد سواران سیاه

176 چو بابک سپه را همه بنگرید درفش و سر تاج کسری ندید

177 ز ایوان باسب اندر آورد پای بفرمودشان بازگشتن ز جای

178 برین نیز بگذشت گردان سپهر چو خورشید تابنده بنمود چهر

179 خروشی برآمد ز درگاه شاه که ای گرزداران ایران سپاه

180 همه با سلیح و کمان و کمند بدیوان بابک شوید ارجمند

181 برفتند با نیزه و خود و کبر همی گرد لشکر برآمد به ابر

182 نگه کرد بابک به گرد سپاه چو پیدا نبد فر و اورند شاه

183 چنین گفت کامروز با مهر و داد همه بازگردید پیروز و شاد

184 به روز سه دیگر برآمد خروش که ای نامداران با فر و هوش

185 مبادا که از لشکری یک سوار نه با ترگ و با جوشن کارزار

186 بیاید برین بارگه بگذرد عرض گاه و ایوان او بنگرد

187 هر آنکس که باشد به تاج ارجمند به فر و بزرگی و تخت بلند

188 بداند که بر عرض آزرم نیست سخن با محابا و با شرم نیست

189 شهنشاه کسری چو بگشاد گوش ز دیوان بابک برآمد خروش

190 بخندید کسری و مغفر بخواست درفش بزرگی برافراشت راست

191 به دیوان بابک خرامید شاه نهاده ز آهن به سر بر کلاه

192 فروهشت از ترگ رومی زره زده بر زره بر فراوان گره

193 یکی گرزهٔ گاوپیکر به چنگ زده بر کمرگاه تیر خدنگ

194 به بازو کمان و بزین بر کمند میان را بزرین کمر کرده بند

195 برانگیخت اسب و بیفشارد ران به گردن برآورد گرز گران

196 عنان را چپ و راست لختی بسود سلیح سواری به بابک نمود

197 نگه کرد بابک پسند آمدش شهنشاه را فرمند آمدش

198 بدو گفت شاها انوشه بدی روان را به فرهنگ توشه بدی

199 بیاراستی روی کشور بداد ازین گونه داد از تو داریم یاد

200 دلیری بد از بنده این گفت و گوی سزد گر نپیچی تو از داد روی

201 عنان را یکی بازپیچی براست چنان کز هنرمندی تو سزاست

202 دگرباره کسری برانگیخت اسب چپ و راست برسان آذرگشسب

203 نگه کرد بابک ازو خیره ماند جهان‌آفرین را فراوان بخواند

204 سواری هزار و گوی دوهزار نبودی کسی را گذر بر چهار

205 درمی فزون کرد روزی شاه به دیوان خروش آمد از بارگاه

206 که اسب سر جنگجویان بیار سوار جهان نامور شهریار

207 فراوان بخندید نوشین روان که دولت جوان بود و خسرو جوان

208 چو برخاست بابک ز دیوان شاه بیامد بر نامور پیشگاه

209 بدو گفت کای شهریار بزرگ گر امروز من بنده گشتم سترگ

210 همه در دلم راستی بود و داد درشتی نگیرد ز من شاه یاد

211 درشتی نمایم چو باشم درست انوشه کسی کو درشتی نجست

212 بدو گفت شاه ای هشیوار مرد تو هرگز ز راه درستی مگرد

213 تن خویش را چون محابا کنی دل راستی را همی‌بشکنی

214 بدین ارز تو نزد من بیش گشت دلم سوی اندیشه خویش گشت

215 که ما در صف کار ننگ و نبرد چگونه برآریم ز آورد گرد

216 چنین داد پاسخ به پرمایه شاه که چون نو نبیند نگین و کلاه

217 چو دست و عنان تو ای شهریار به ایوان ندیدست پیکرنگار

218 به کام تو گردد سپهر بلند دلت شاد بادا تنت بی‌گزند

219 به موبد چنین گفت نوشین‌روان که با داد ما پیر گردد جوان

220 به گیتی نباید که از شهریار بماند جز از راستی یادگار

221 چرا باید این گنج و این روز رنج روان بستن اندر سرای سپنج

222 چو ایدر نخواهی همی‌آرمید بباید چرید و بباید چمید

223 پراندیشه بودم ز کار جهان سخن را همی‌داشتم در نهان

224 که تا تاج شاهی مرا دشمنست همه گرد بر گرد آهرمنست

225 به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه بخواهم ز هر کشوری رزمخواه

226 نگردد سپاه انجمن جز به گنج به بی مردی آید هم از گنج رنج

227 اگر بد به درویش خواهد رسید ازین آرزو دل بباید برید

228 همی‌راندم با دل خویش راز چو اندیشه پیش خرد شد فراز

229 سوی پهلوانان و سوی ردان هم از پند بیداردل بخردان

230 نبشتم بخ هر کشوری نامه‌ای به هر نامداری و خودکامه‌ای

231 که هر کس که دارید هوش و خرد همی کهتری را پسر پرورد

232 به میدان فرستید با ساز جنگ بجویند نزدیک ما نام و ننگ

233 نباید که اندر فراز و نشیب ندانند چنگ و عنان و رکیب

234 به گرز و به شمشیر و تیر و کمان بدانند پیچید با بدگمان

235 جوان بی‌هنر سخت ناخوش بود اگر چند فرزند آرش بود

236 عرض شد ز در سوی هر کشوری درم برد نزدیک هر مهتری

237 چهل روز بودی درم را درنگ برفتند از شهر با ساز جنگ

238 ز دیوان چو دینار برداشتند بدان خرمی روز بگذاشتند

239 کنون لاجرم روی گیتی بمرد بیاراستم تا کی آید نبرد

240 مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش فزونست و هم دولت و رای بیش

241 سخنها چو بشنید موبد ز شاه بسی آفرین خواند بر تاج و گاه

242 چو خورشید بنمود تابنده چهر در باغ بگشاد گردان سپهر

243 پدید آمد آن تودهٔ شنبلید دو زلف شب تیره شد ناپدید

244 نشست از بر تخت نوشین روان خجسته دلفروز شاه جوان

245 جهانی به درگاه بنهاد روی هر آنکس که بد بر زمین راه‌جوی

246 خروشی برآمد ز درگاه شاه که هر کس که جوید سوی داد راه

247 بیاید بدرگاه نوشین روان لب شاه خندان و دولت جوان

248 به آواز گفت آن زمان شهریار که جز پاک یزدان مجویید یار

249 که دارنده اویست و هم رهنمای همو دست گیرد به هر دوسرای

250 مترسید هرگز ز تخت و کلاه گشادست بر هر کس این بارگاه

251 هر آنکس که آید به روز و به شب ز گفتار بسته مدارید لب

252 اگر می گساریم با انجمن گر آهسته باشیم با رای‌زن

253 به چوگان و بر دشت نخچیرگاه بر ما شما را گشادست راه

254 به خواب و به بیداری و رنج و ناز ازین بارگه کس مگردید باز

255 مخسبید یک تن ز من تافته مگر آرزوها همه یافته

256 بدان گه شود شاد و روشن دلم که رنج ستم‌دیدگان بگسلم

257 مبادا که از کارداران من گر از لشکر و پیشکاران من

258 نخسبد کسی با دلی دردمند که از درد او بر من آید گزند

259 سخنها اگرچه بود در نهان بپرسد ز من کردگار جهان

260 ز باژ و خراج آن کجا مانده است که موبد به دیوان ما رانده است

261 نخواهند نیز از شما زر و سیم مخسبید زین پس ز من دل ببیم

262 برآمد ز ایوان یکی آفرین بجوشید تابنده روی زمین

263 که نوشین روان باد با فرهی همه ساله با تخت شاهنشهی

264 مبادا ز تو تخت پردخت و گاه مه این نامور خسروانی کلاه

265 برفتند با شادی و خرمی چو باغ ارم گشت روی زمی

266 ز گیتی ندیدی کسی را دژم ز ابر اندر آمد به هنگام نم

267 جهان شد به کردار خرم بهشت ز باران هوا بر زمین لاله کشت

268 در و دشت و پالیز شد چون چراغ چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ

269 پس آگاهی آمد به روم و به هند که شد روی ایران چو رومی پرند

270 زمین را به کردار تابنده ماه به داد و به لشکر بیاراست شاه

271 کسی آن سپه را نداند شمار به گیتی مگر نامور شهریار

272 همه با دل شاد و با ساز جنگ همه گیتی افروز با نام و ننگ

273 دل شاه هر کشوری خیره گشت ز نوشین‌روان رایشان تیره گشت

274 فرستاده آمد ز هند و ز چین همه شاه را خواندند آفرین

275 ندیدند با خویشتن تاو او سبک شد به دل باژ با ساو او

276 همه کهتری را بیاراستند بسی بدره و برده‌ها خواستند

277 به زرین عمود و به زرین کلاه فرستادگان برگرفتند راه

278 به درگاه شاه جهان آمدند چه با ساو و باژ مهان آمدند

279 بهشتی بد آراسته بارگاه ز بس برده و بدره و بارخواه

280 برین نیز بگذشت چندی سپهر همی‌رفت با شاه ایران به مهر

281 خردمند کسری چنان کرد رای کزان مرز لختی بجنبد ز جای

282 بگردد یکی گرد خرم جهان گشاده کند رازهای نهان

283 بزد کوس وز جای لشکر براند همی ماه و خورشید زو خیره ماند

284 ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر کمرهای زرین و زرین سپر

285 تو گفتی بکان اندرون زر نماند همان در خوشاب و گوهر نماند

286 تن آسان بسوی خراسان کشید سپه را به آیین ساسان کشید

287 به هر بوم آباد کو بربگذشت سراپرده و خیمه‌ها زد به دشت

288 چو برخاستی نالهٔ کرنای منادیگری پیش کردی به پای

289 که ای زیردستان شاه جهان که دارد گزندی ز ما در نهان

290 مخسبید ناایمن از شهریار مدارید ز اندیشه دل نابکار

291 ازین گونه لشکر بگرگان کشید همی تاج و تخت بزرگان کشید

292 چنان دان که کمی نباشد ز داد هنر باید از شاه و رای و نژاد

293 ز گرگان بخ ساری و آمل شدند به هنگام آواز بلبل شدند

294 در و دشت یه کسر همه بیشه بود دل شاه ایران پراندیشه بود

295 ز هامون به کوهی برآمد بلند یکی تازیی برنشسته سمند

296 سر کوه و آن بیشه‌ها بنگرید گل و سنبل و آب و نخچیر دید

297 چنین گفت کای روشن کردگار جهاندار و پیروز و پروردگار

298 تویی آفرینندهٔ هور و ماه گشاینده و هم نماینده راه

299 جهان آفریدی بدین خرمی که از آسمان نیست پیدا زمی

300 کسی کو جز از تو پرستد همی روان را به دوزخ فرستد همی

301 ازیرا فریدون یزدان‌پرست بدین بیشه برساخت جای نشست

302 بدو گفت گوینده کای دادگر گر ایدر ز ترکان نبودی گذر

303 ازین مایه‌ور جا بدین فرهی دل ما ز رامش نبودی تهی

304 نیاریم گردن برافراختن ز بس کشتن و غارت و تاختن

305 نماند ز بسیار و اندک به جای ز پرنده و مردم و چارپای

306 گزندی که آید به ایران سپاه ز کشور به کشور جزین نیست راه

307 بسی پیش ازین کوشش و رزم بود گذر ترک را راه خوارزم بود

308 کنون چون ز دهقان و آزادگان برین بوم و بر پارسازادگان

309 نکاهد همی رنج کافزایشست به ما برکنون جای بخشایست

310 نباشد به گیتی چنین جای شهر گر از داد تو ما بیابیم بهر

311 همان آفریدون یزدان‌پرست به بد بر سوی ما نیازید دست

312 اگر شاه بیند به رای بلند به ما برکند راه دشمن ببند

313 سرشک از دو دیده ببارید شاه چو بشنید گفتار فریادخواه

314 به دستور گفت آن زمان شهریار که پیش آمد این کار دشوار خوار

315 نشاید کزین پس چمیم و چریم وگر تاج را خویشتن پروریم

316 جهاندار نپسندد از ما ستم که باشیم شادان و دهقان دژم

317 چنین کوه و این دشتهای فراخ همه از در باغ و میدان و کاخ

318 پر از گاو و نخچیر و آب روان ز دیدن همی خیره گردد روان

319 نمانیم کین بوم ویران کنند همی غارت از شهر ایران کنند

320 ز شاهی وز روی فرزانگی نشاید چنین هم ز مردانگی

321 نخوانند بر ما کسی آفرین چو ویران بود بوم ایران زمین

322 به دستور فرمود کز هند و روم کجا نام باشد به آباد بوم

323 ز هر کشوری مردم بیش بین که استاد بینی برین برگزین

324 یکی باره از آب برکش بلند برش پهن و بالای او ده کمند

325 به سنگ و به گچ باید از قعر آب برآورده تا چشمهٔ آفتاب

326 هر آنگه که سازیم زین گونه بند ز دشمن به ایران نیاید گزند

327 نباید که آید یکی زین به رنج بده هرچ خواهند و بگشای گنج

328 کشاورز و دهقان و مرد نژاد نباید که آزار یابد ز داد

329 یکی پیر موبد بران کار کرد بیابان همه پیش دیوار کرد

330 دری برنهادند ز آهن بزرگ رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ

331 همه روی کشور نگهبان نشاند چو ایمن شد از دشت لشکر براند

332 ز دریا به راه الانان کشید یکی مرز ویران و بیکار دید

333 به آزادگان گفت ننگست این که ویران بود بوم ایران زمین

334 نشاید که باشیم همداستان که دشمن زند زین نشان داستان

335 ز لشکر فرستاده‌ای برگزید سخن‌گوی و دانا چنان چون سزید

336 بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی بدین مرزبانان لشکر بگوی

337 شنیدم ز گفتار کارآگهان سخن هرچ رفت آشکار و نهان

338 که گفتید ما را ز کسری چه باک چه ایران بر ما چه یک مشت خاک

339 بیابان فراخست و کوهش بلند سپاه از در تیر و گرز و کمند

340 همه جنگجویان بیگانه‌ایم سپاه و سپهبد نه زین خانه‌ایم

341 کنون ما به نزد شما آمدیم سراپرده و گاه و خیمه زدیم

342 در و غار جای کمین شماست بر و بوم و کوه و زمین شماست

343 فرستاده آمد بگفت این سخن که سالار ایران چه افگند بن

344 سپاه الانی شدند انجمن بزرگان فرزانه و رای زن

345 سپاهی که شان تاختن پیشه بود وز آزادمردی کم‌اندیشه بود

346 از ایشان بدی شهر ایران ببیم نماندی بکس جامه و زر و سیم

347 زن و مرد با کودک و چارپای به هامون رسیدی نماندی بجای

348 فرستاده پیغام شاه جهان بدیشان بگفت آشکار و نهان

349 رخ نامداران ازان تیره گشت دل از نام نوشین‌روان خیره گشت

350 بزرگان آن مرز و کنداوران برفتند با باژ و ساو گران

351 همه جامه و برده و سیم و زر گرانمایه اسبان بسیار مر

352 از ایشان هر آنکس که پیران بدند سخن‌گوی و دانش‌پذیران بدند

353 همه پیش نوشین‌روان آمدند ز کار گذشته نوان آمدند

354 چو پیش سراپردهٔ شهریار رسیدند با هدیه و با نثار

355 خروشان و غلتان به خاک اندرون همه دیده پر خاک و دل پر ز خون

356 خرد چون بود با دلاور به راز به شرم و به پوزش نیاید نیاز

357 بر ایشان ببخشود بیدار شاه ببخشید یک سر گذشته گناه

358 بفرمود تا هرچ ویران شدست کنام پلنگان و شیران شدست

359 یکی شارستانی برآرند زود بدو اندرون جای کشت و درود

360 یکی باره‌ای گردش اندر بلند بدان تا ز دشمن نیابد گزند

361 بگفتند با نامور شهریار که ما بندگانیم با گوشوار

362 برآریم ازین سان که فرمود شاه یکی باره و نامور جایگاه

363 وزان جایگه شاه لشکر براند به هندوستان رفت و چندی بماند

364 به فرمان همه پیش او آمدند به جان هر کسی چاره‌جو آمدند

365 ز دریای هندوستان تا دو میل درم بود با هدیه و اسب و پیل

366 بزرگان همه پیش شاه آمدند ز دوده دل و نیک‌خواه آمدند

367 بپرسید کسری و بنواختشان براندازه بر پایگه ساختشان

368 به دل شاد برگشت ز آن جایگاه جهانی پر از اسب و پیل و سپاه

369 به راه اندر آگاهی آمد به شاه که گشت از بلوجی جهانی سیاه

370 ز بس کشتن و غارت و تاختن زمین را به آب اندر انداختن

371 ز گیلان تباهی فزونست ازین ز نفرین پراگنده شد آفرین

372 دل شاه نوشین روان شد غمی برآمیخت اندوه با خرمی

373 به ایرانیان گفت الانان و هند شد از بیم شمشیر ما چون پرند

374 بسنده نباشیم با شهر خویش همی شیر جوییم پیچان ز میش

375 بدو گفت گوینده کای شهریار به پالیز گل نیست بی‌زخم خار

376 همان مرز تا بود با رنج بود ز بهر پراگندن گنج بود

377 ز کار بلوج ارجمند اردشیر بکوشید با کاردانان پیر

378 نبد سودمندی به افسون و رنگ نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ

379 اگرچند بد این سخن ناگزیر بپوشید بر خویشتن اردشیر

380 ز گفتار دهقان برآشفت شاه به سوی بلوج اندر آمد ز راه

381 چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه بگردید گرد اندرش با گروه

382 برآنگونه گرد اندر آمد سپاه که بستند ز انبوه بر باد راه

383 همه دامن کوه تا روی شخ سپه بود برسان مور و ملخ

384 منادیگری گرد لشکر بگشت خروش آمد از غار وز کوه و دشت

385 که از کوچگه هرک یابید خرد وگر تیغ دارند مردان گرد

386 وگر انجمن باشد از اندکی نباید که یابد رهایی یکی

387 چو آگاه شد لشکر از خشم شاه سوار و پیاده ببستند راه

388 از ایشان فراوان و اندک نماند زن و مرد جنگی و کودک نماند

389 سراسر به شمشیر بگذاشتند ستم کردن و رنج برداشتند

390 ببود ایمن از رنج شاه جهان بلوجی نماند آشکار و نهان

391 چنان بد که بر کوه ایشان گله بدی بی‌نگهبان و کرده یله

392 شبان هم نبودی پس گوسفند به هامون و بر تیغ کوه بلند

393 همه رختها خوار بگذاشتند در و کوه را خانه پنداشتند

394 وزان جایگه سوی گیلان کشید چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید

395 ز دریا سپه بود تا تیغ کوه هوا پر درفش و زمین پر گروه

396 پراگنده بر گرد گیلان سپاه بشد روشنایی ز خورشید و ماه

397 چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ نیاید که ماند یکی میش و گرگ

398 چنان شد ز کشته همه کوه و دشت که خون در همه روی کشور بگشت

399 ز بس کشتن و غارت و سوختن خروش آمد و نالهٔ مرد و زن

400 ز کشته به هر سو یکی توده بود گیاها به مغز سر آلوده بود

401 ز گیلان هر آنکس که جنگی بدند هشیوار و بارای و سنگی بدند

402 ببستند یک سر همه دست خویش زنان از پس و کودک خرد پیش

403 خروشان بر شهریار آمدند دریده‌بر و خاکسار آمدند

404 شدند اندران بارگاه انجمن همه دستها بسته و خسته تن

405 که ما بازگشتیم زین بدکنش مگر شاه گردد ز ما خوش منش

406 اگر شاه را دل ز گیلان بخست ببریم سرها ز تنها بدست

407 دل شاه خشنود گردد مگر چو بیند بریده یکی توده سر

408 چو چندان خروش آمد از بارگاه وزان گونه آوار بشنید شاه

409 برایشان ببخشود شاه جهان گذشته شد اندر دل او نهان

410 نوا خواست از گیل و دیلم دوصد کزان پس نگیرد یکی راه بد

411 یکی پهلوان نزد ایشان بماند چو بایسته شد کار لشکر براند

412 ز گیلان به راه مداین کشید شمار و کران سپه را ندید

413 به ره بر یکی لشکر بی‌کران پدید آمد از دور نیزه‌وران

414 سواری بیامد به کردار گرد که در لشکر گشن بد پای مرد

415 پیاده شد از اسب و بگشاد لب چنین گفت کاین منذرست از عرب

416 بیامد که بیند مگر شاه را ببوسد همی خاک درگاه را

417 شهنشاه گفتا گر آید رواست چنان دان که این خانهٔ ما وراست

418 فرستاده آمد زمین بوس داد برفت و شنیده همه کرد یاد

419 چو بشنید منذر که خسرو چه گفت برخساره خاک زمین را برفت

420 همانگه بیامد به نزدیک شاه همه مهتران برگشادند راه

421 بپرسید زو شاه و شادی نمود ز دیدار او روشنایی فزود

422 جهاندیده منذر زبان برگشاد ز روم وز قیصر همی‌کرد یاد

423 بدو گفت اگر شاه ایران تویی نگهدار پشت دلیران تویی

424 چرا رومیان شهریاری کنند به دشت سواران سواری کنند

425 اگر شاه برتخت قیصر بود سزد کو سرافراز و مهتر بود

426 چه دستور باشد گرانمایه شاه نبیند ز ما نیز فریادخواه

427 سواران دشتی چو رومی سوار بیابند جوشن نیاید به کار

428 ز گفتار منذر برآشفت شاه که قیصر همی‌برفرازد کلاه

429 ز لشکر زبان‌آوری برگزید که گفتار ایشان بداند شنید

430 بدو گفت ز ایدر برو تا بروم میاسای هیچ اندر آباد بوم

431 به قیصر بگو گر نداری خرد ز رای تو مغز تو کیفر برد

432 اگر شیر جنگی بتازد بگور کنامش کند گور و هم آب شور

433 ز منذر تو گر دادیابی بسست که او را نشست از بر هر کسست

434 چپ خویش پیدا کن از دست راست چو پیدا کنی مرز جویی رواست

435 چو بخشندهٔ بوم و کشور منم به گیتی سرافراز و مهتر منم

436 همه آن کنم کار کز من سزد نمانم که بادی بدو بروزد

437 تو با تازیان دست یازی بکین یکی در نهان خویشتن را ببین

438 و دیگر که آن پادشاهی مراست در گاو تا پشت ماهی مراست

439 اگر من سپاهی فرستم بروم تو را تیغ پولاد گردد چو موم

440 فرستاده از نزد نوشین‌روان بیامد به کردار باد دمان

441 بر قیصر آمد پیامش بداد بپیچید بی‌مایه قیصر ز داد

442 نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب همی دور دید از بلندی نشیب

443 چنین گفت کز منذر کم خرد سخن باور آن کن که اندر خورد

444 اگر خیره منذر بنالد همی برین‌گونه رنجش ببالد همی

445 ور ای دون که از دشت نیزه‌وران نبالد کسی از کران تا کران

446 زمین آنک بالاست پهنا کنیم وزان دشت بی‌آب دریا کنیم

447 فرستاده بشنید و آمد چو گرد شنیده سخنها همه یاد کرد

448 برآشفت کسری بدستور گفت که با مغز قیصر خرد نیست جفت

449 من او را نمایم که فرمان کراست جهان جستن و جنگ و پیمان کراست

450 ز بیشی وز گردن افراختن وزین کشتن و غارت و تاختن

451 پشیمانی آنگه خورد مرد مست که شب زیر آتش کند هر دو دست

452 بفرمود تا برکشیدند نای سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای

453 ز درگاه برخاست آوای کوس زمین قیرگون شد هوا آبنوس

454 گزین کرد زان لشکر نامدار سواران شمشیرزن سی‌هزار

455 به منذر سپرد آن سپاه گران بفرمود کز دشت نیزه‌وران

456 سپاهی بر از جنگجویان بروم که آتش برآرند زان مرز و بوم

457 که گر چند من شهریار توام برین کینه بر مایه‌دار توام

458 فرستاده‌ای ما کنون چرب‌گوی فرستیم با نامه‌ای نزد اوی

459 مگر خود نیاید تو را زان گزند به روم و به قیصر تو ما را پسند

460 نویسنده‌ای خواست از بارگاه به قیصر یکی نامه فرمود شاه

461 ز نوشین‌روان شاه فرخ‌نژاد جهانگیر وزنده کن کیقباد

462 به نزدیک قیصر سرافراز روم نگهبان آن مرز و آباد بوم

463 سر نامه کرد آفرین از نخست گرانمایگی جز به یزدان نجست

464 خداوند گردنده خورشید و ماه کزویست پیروزی و دستگاه

465 که بیرون شد از راه گردان سپهر اگر جنگ جوید وگر داد و مهر

466 تو گر قیصری روم را مهتری مکن بیش با تازیان داوری

467 وگر میش جویی ز چنگال گرگ گمانی بود کژ و رنجی بزرگ

468 وگر سوی منذر فرستی سپاه نمانم به تو لشکر و تاج و گاه

469 وگر زیردستی بود بر منش به شمشیر یابد ز من سرزنش

470 تو زان مرز یک رش مپیمای پای چو خواهی که پیمان بماند بجای

471 وگر بگذری زین سخن بگذرم سر و گاه تو زیر پی بسپرم

472 درود خداوند دیهیم و زور بدان کو نجوید ببیداد شور

473 نهادند بر نامه بر مهر شاه سواری گزیدند زان بارگاه

474 چنانچون ببایست چیره‌زبان جهاندیده و گرد و روشن‌روان

475 فرستاده با نامهٔ شهریار بیامد بر قیصر نامدار

476 برو آفرین کرد و نامه بداد همان رای کسری برو کرد یاد

477 سخنهاش بشنید و نامه بخواند بپیچید و اندر شگفتی بماند

478 ز گفتار کسری سرافزار مرد برو پر ز چین کرد و رخساره زرد

479 نویسنده را خواند و پاسخ نوشت پدیدار کرد اندرو خوب و زشت

480 سر خامه چون کرد رنگین بقار نخست آفرین کرد بر کردگار

481 نگارندهٔ برکشیده سپهر کزویست پرخاش و آرام و مهر

482 به گیتی یکی را کند تاجور وزو به یکی پیش او با کمر

483 اگر خود سپهر روان زان تست سر مشتری زیر فرمان تست

484 به دیوان نگه کن که رومی‌نژاد به تخم کیان باژ هرگز نداد

485 تو گر شهریاری نه من کهترم همان با سر و افسر و لشکرم

486 چه بایست پذرفت چندین فسوس ز بیم پی پیل و آوای کوس

487 بخواهم کنون از شما باژ و ساو که دارد به پرخاش با روم تاو

488 به تاراج بردند یک چند چیز گذشت آن ستم برنگیریم نیز

489 ز دشت سواران نیزه‌وران برآریم گرد از کران تا کران

490 نه خورشید نوشین‌روان آفرید وگر بستد از چرخ گردان کلید

491 که کس را نخواند همی از مهان همه کام او یابد اندر جهان

492 فرستاده را هیچ پاسخ نداد به تندی ز کسری نیامدش یاد

493 چو مهر از بر نامه بنهاد گفت که با تو صلیب و مسیحست جفت

494 فرستاده با او نزد هیچ دم دژم دید پاسخ بیامد دژم

495 بیامد بر شهر ایران چو گرد سخنهای قیصر همه یاد کرد

496 چو برخواند آن نامه را شهریار برآشفت با گردش روزگار

497 همه موبدان و ردان را بخواند ازان نامه چندی سخنها براند

498 سه روز اندران بود با رای‌زن چه با پهلوانان لشکر شکن

499 چهارم بران راست شد رای شاه که راند سوی جنگ قیصر سپاه

500 برآمد ز در نالهٔ گاودم خروشیدن نای و روینیه خم

501 به آرام اندر نبودش درنگ همی از پی راستی جست جنگ

502 سپه برگرفت و بنه برنهاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

503 یکی گرد برشد که گفتی سپهر به دریای قیر اندر اندود چهر

504 بپوشید روی زمین را به نعل هوا یک سر از پرنیان گشت لعل

505 نبد بر زمین پشه را جایگاه نه اندر هوا باد را ماند راه

506 ز جوشن سواران وز گرد پیل زمین شد به کردار دریای نیل

507 جهاندار با کاویانی درفش همی‌رفت با تاج و زرینه کفش

508 همی برشد آوازشان بر دو میل به پیش سپاه اندرون کوس و پیل

509 پس پشت و پیش اندر آزادگان همی‌رفته تا آذرابادگان

510 چو چشمش برآمد بذرگشسب پیاده شد از دور و بگذاشت اسب

511 ز دستور پاکیزه برسم بجست دو رخ را به آب دو دیده بشست

512 به باژ اندر آمد به آتشکده نهاده به درگاه جشن سده

513 بفرمود تا نامهٔ زند و است بواز برخواند موبد درست

514 رد و هیربد پیش غلتان به خاک همه دامن قرطها کرده چاک

515 بزرگان برو گوهر افشاندند به زمزم همی آفرین خواندند

516 چو نزدیکتر شد نیایش گرفت جهان‌آفرین را ستایش گرفت

517 ازو خواست پیروزی و دستگاه نمودن دلش را سوی داد راه

518 پرستندگان را ببخشید چیز به جایی که درویش دیدند نیز

519 یکی خیمه زد پیش آتشکده کشیدند لشکر ز هر سو رده

520 دبیر خردمند را پیش خواند سخنهای بایسته با او براند

521 یکی نامه فرمود با آفرین سوی مرزبانان ایران زمین

522 که ترسنده باشید و بیدار بید سپه را ز دشمن نگهدار بید

523 کنارنگ با پهلوان هرک هست همه داد جویید با زیردست

524 بدارید چندانک باید سپاه بدان تا نیابد بداندیش راه

525 درفش مرا تا نبیند کسی نباید که ایمن بخسبد بسی

526 از آتشکده چون بشد سوی روم پراگنده شد زو خبر گرد بوم

527 به پیش آمد آنکس که فرمان گزید دگر زان بر و بوم شد ناپدید

528 جهاندیده با هدیه و با نثار فراوان بیامد بر شهریار

529 به هر بوم و بر کو فرود آمدی ز هر سو پیام و درود آمدی

530 ز گیتی به هر سو که لشکر کشید جز از بزم و شادی نیامد پدید

531 چنان بد که هر شب ز گردان هزار به بزم آمدندی بر شهریار

532 چو نزدیک شد رزم را ساز کرد سپه را درم دادن آغاز کرد

533 سپهدار شیروی بهرام بود که در جنگ با رای و آرام بود

534 چپ لشکرش را به فرهاد داد بسی پندها بر برو کرد یاد

535 چو استاد پیروز بر میمنه گشسب جهانجوی پیش بنه

536 به قلب اندر اورند مهران به پای که در کینه گه داشتی دل به جای

537 طلایه به هرمزد خراد داد بسی گفت با او ز بیداد و داد

538 به هر سوی رفتند کارآگهان بدان تا نماند سخن در نهان

539 ز لشکر جهاندیدگان را بخواند بسی پند و اندرز نیکو براند

540 چنین گفت کین لشکر بی‌کران ز بی‌مایگان وز پرمایگان

541 اگر یک تن از راه من بگذرند دم خویش بی‌رای من بشمرند

542 بدرویش مردم رسانند رنج وگر بر بزرگان که دارند گنج

543 وگر کشتمندی بکوبد به پای وگر پیش لشکر بجنبد ز جای

544 ور آهنگ بر میوه‌داری کند وگر ناپسندیده کاری کند

545 به یزدان که او داد دیهیم و زور خداوند کیوان و بهرام و هور

546 که در پی میانش ببرم به تیغ وگر داستان را برآید به میغ

547 به پیش سپه در طلایه منم جهانجوی و در قلب مایه منم

548 نگهبان پیل و سپاه و بنه گهی بر میان گاه برمیمنه

549 به خشکی روم گر بدریای آب نجویم برزم اندر آرام و خواب

550 منادیگری نام او رشنواد گرفت آن سخنهای کسری به یاد

551 بیامد دوان گرد لشکر بگشت به هر خیمه و خرگهی برگذشت

552 خروشید کای بی‌کرانه سپاه چنینست فرمان بیدار شاه

553 که گر جز به داد و به مهر و خرد کسی سوی خاک سیه بنگرد

554 بران تیره خاکش بریزند خون چو آید ز فرمان یزدان برون

555 به بانگ منادی نشد شاه رام به روز سپید و شب تیره‌فام

556 همی گرد لشکر بگشتی به راه همی‌داشتی نیک و بد را نگاه

557 ز کار جهان آگهی داشتی بد و نیک را خوار نگذاشتی

558 ز لشکر کسی کو به مردی به راه ورا دخمه کردی بران جایگاه

559 اگر بازماندی ازو سیم و زر کلاه و کمان و کمند و کمر

560 بد و نیک با مرده بودی به خاک نبودی به از مردم اندر مغاک

561 جهانی بدو مانده اندر شگفت که نوشین روان آن بزرگی گرفت

562 به هر جایگاهی که جنگ آمدی ورارای و هوش و درنگ آمدی

563 فرستاده‌ای خواستی راستگوی که رفتی بر دشمن چاره‌جوی

564 اگر یافتندی سوی داد راه نکردی ستم خود خردمند شاه

565 اگر جنگ جستی به جنگ آمدی به خشم دلاور نهنگ آمدی

566 به تاراج دادی همه بوم و رست جهان را به داد و به شمشیر جست

567 به کردار خورشید بد رای شاه که بر تر و خشکی بتابد به راه

568 ندارد ز کس روشنایی دریغ چو بگذارد از چرخ گردنده میغ

569 همش خاک و هم ریگ و هم رنگ و بوی همش در خوشاب و هم آب جوی

570 فروغ و بلندی نبودش ز کس دلفروز و بخشنده او بود و بس

571 شهنشاه را مایه این بود و فر جهان را همی‌داشت در زیر پر

572 ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی ازیران چنان بی‌نیازی بدی

573 اگر شیر و پیل آمدندیش پیش نه برداشتی جنگ یک روز بیش

574 سپاهی که با خود و خفتان جنگ به پیش سپاه آمدی به یدرنگ

575 اگر کشته بودی و گر بسته زار بزاندان پیروزگر شهریار

576 چنین تا بیامد بران شارستان که شوراب بد نام آن کارستان

577 برآورده‌ای دید سر بر هوا پر از مردم و ساز جنگ و نوا

578 ز خارا پی افگنده در قعر آب کشیده سر باره اندر سحاب

579 بگرد حصار اندر آمد سپاه ندیدند جایی به درگاه راه

580 برو ساخت از چار سو منجنیق به پای آمد آن بارهٔ جاثلیق

581 برآمد ز هر سوی دز رستخیز ندیدند جایی گذار و گریز

582 چو خورشید تابان ز گنبد بگشت شد آن بارهٔ دز به کردار دشت

583 خروش سواران و گرد سپاه ابا دود و آتش برآمد به ماه

584 همه حصن بی‌تن سر و پای بود تن بی‌سرانشان دگر جای بود

585 غو زینهاری و جوش زنان برآمد چو زخم تبیره‌زنان

586 از ایشان هر آنکس که پرمایه بود به گنج و به مردی گرانپایه بود

587 ببستند بر پیل و کردند بار خروش آمد و نالهٔ زینهار

588 نبخشود بر کس به هنگام رزم نه بر گنج دینار برگاه بزم

589 وزان جایگاه لشکر اندر کشید بره بر دزی دیگر آمد پدید

590 که در بند او گنج قیصر بدی نگهدار آن دز توانگر بدی

591 که آرایش روم بد نام اوی ز کسری برآمد به فرجام اوی

592 بدان دز نگه کرد بیدار شاه هنوز اندرو نارسیده سپاه

593 بفرمود تا تیرباران کنند هوا چون تگرگ بهاران کنند

594 یکی تاجور خود به لشکر نماند بران بوم و بر خار و خاور بماند

595 همه گنج قیصر به تاراج داد سپه را همه بدره و تاج داد

596 برآورد زان شارستان رستخیز همه برگرفتند راه گریز

597 خروش آمد از کودک و مرد و زن همه پیر و برنا شدند انجمن

598 به پیش گرانمایه شاه آمدند غریوان و فریادخواه آمدند

599 که دستور و فرمان و گنج آن تست بروم اندرون رزم و رنج آن تست

600 به جان ویژه زنهار خواه توایم پرستار فر کلاه توایم

601 بفرمود پس تا نکشتند نیز برایشان ببخشود بسیار چیز

602 وزان جایگه لشکر اندر کشید از آرایش روم برتر کشید

603 نوندی ز گفتار کارآگهان بیامد به نزدیک شاه جهان

604 که قیصر سپاهی فرستاد پیش ازان نامداران و گردان خویش

605 به پیش اندرون پهلوانی سترگ به جنگ اندرون هر یکی همچو گرگ

606 به رومیش خوانند فرفوریوس سواری سرافراز با بوق و کوس

607 چو این گفته شد پیش بیدار شاه پدید آمد از دور گرد سپاه

608 بخندید زان شهریار جهان بدو گفت کین نیست از ما نهان

609 کجا جنگ را پیش ازین ساختیم ز اندیشه هرگونه پرداختیم

610 کی تاجور بر لب آورد کف بفرمود تا برکشیدند صف

611 سپاهی بیامد به پیش سپاه بشد بسته بر گرد و بر باد راه

612 شده، نامور لشکری انجمن یلان سرافراز شمشیرزن

613 همه جنگ را تنگ بسته میان بزرگان و فرزانگان و کیان

614 به خون آب داده همه تیغ را بدان تیغ برنده مر میغ را

615 سپه را نبد بیشتر زان درنگ که نخچیر گیرد ز بالا پلنگ

616 به هر سو ز رومی تلی کشته بود دگر خسته از جنگ برگشته بود

617 بشد خسته از جنگ فرفوریوس دریده درفش و نگونسار کوس

618 سواران ایران بسان پلنگ به هامون کجا غرمش آید بچنگ

619 پس رومیان در همی‌تاختند در و دشت ازیشان بپرداختند

620 چنان هم همی‌رفت با ساز جنگ همه نیزه و گرز و خنجر به چنگ

621 سپه را بهامونی اندر کشید برآوردهٔ دیگر آمد پدید

622 دزی بود با لشکر و بوق و کوس کجا خواندندیش قالینیوس

623 سر باره برتر ز پر عقاب یکی کنده‌ای گردش اندر پر آب

624 یکی شارستان گردش اندر فراخ پر ایوان و پالیز و میدان و کاخ

625 ز رومی سپاهی بزرگ اندروی همه نامداران پرخاشجوی

626 دو فرسنگ پیش اندرون بود شاه سیه گشت گیتی ز گرد سپاه

627 خروشی برآمد ز قالینیوس کزان نعره اندک شد آواز کوس

628 بدان شارستان در نگه کرد شاه همی هر زمانی فزون شد سپاه

629 ز دروازها جنگ برساختند همه تیر و قاروره انداختند

630 چو خورشید تابنده برگشت زرد ز گردنده یک بهره شد لاژورد

631 ازان بارهٔ دز نماند اندکی همه شارستان با زمی شد یکی

632 خروشی برآمد ز درگاه شاه که ای نامداران ایران سپاه

633 همه پاک زین شهر بیرون شوید به تاریکی اندر به هامون شوید

634 اگر هیچ بانگ زن و مرد پیر وگر غارت و شورش و داروگیر

635 به گوش من آید بتاریک شب که بگشاید از رنج یک مردلب

636 هم اندر زمان آنک فریاد ازوست پر از کاه بینند آگنده پوست

637 چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب بفرسود رنج و بپالود خواب

638 تبیره برآمد ز درگاه شاه گرانمایگان برگرفتند راه

639 ازان دز و آن شارستان مرد و زن به درگاه کسری شدند انجمن

640 که ایدر ز جنگی سواری نماند بدین شارستان نامداری نماند

641 همه کشته و خسته شد بی‌گناه گه آمد که بخشایش آید ز شاه

642 زن و کودک خرد و برنا و پیر نه خوب آید از داد یزدان اسیر

643 چنان شد دز و باره و شارستان کزان پس ندیدند جز خارستان

644 چو قیصر گنهکار شد ما که‌ایم بقالینیوس اندرون بر چه‌ایم

645 بران رومیان بر ببخشود شاه گنهکار شد رسته و بیگناه

646 بسی خواسته پیش ایشان بماند وزان جایگه نیز لشکر براند

647 هران کس که بود از در کارزار ببستند بر پیل و کردند بار

648 به انطاکیه در خبر شد ز شاه که با پیل و لشکر بیامد به راه

649 سپاهی بران شهر شد بی‌کران دلیران رومی و کنداوران

650 سه روز اندران شاه را شد درنگ بدان تا نباشد به بیداد جنگ

651 چهارم سپاه اندر آمد چو کوه دلیران ایران گروها گروه

652 برفتند یک سر سواران روم ز بهر زن و کودک و گنج و بوم

653 به شهر اندر آمد سراسر سپاه پیی را نبد بر زمین نیز راه

654 سه جنگ گران کرده شد در سه روز چهارم چو بفروخت گیتی‌فروز

655 گشاده شد آن مرز آباد بوم سواری ندیدند جنگی بروم

656 بزرگان که با تخت و افسر بدند هم آنکس که گنجور قیصر بدند

657 به شاه جهاندار دادند گنج به چنگ آمدش گنج چون دید رنج

658 اسیران و آن گنج قیصر به راه به سوی مداین فرستاد شاه

659 وزیشان هران کس که جنگی بدند نهادند بر پشت پیلان ببند

660 زمین دید رخشان‌تر از چرخ ماه بگردید بر گرد آن شهر شاه

661 ز بس باغ و میدان و آب روان همی تازه شد پیر گشته جهان

662 چنین گفت با موبدان شهریار که انطاکیه است این اگر نوبهار

663 کسی کو ندیدست خرم بهشت ز مشک اندرو خاک وز زر خشت

664 درختش ز یاقوت و آبش گلاب زمینش سپهر آسمان آفتاب

665 نگه کرد باید بدین تازه بوم که آباد بادا همه مرز روم

666 یکی شهر فرمود نوشین روان بدو اندرون آبهای روان

667 به کردار انطاکیه چون چراغ پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ

668 بزرگان روشن‌دل و شادکام ورا زیب خسرو نهادند نام

669 شد آن زیب خسرو چو خرم بهار بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار

670 اسیران کزان شهرها بسته بود ببند گران دست و پا خسته بود

671 بفرمود تا بند برداشتند بدان شهرها خوار بگذاشتند

672 چنین گفت کاین نوبر آورده جای همش گلشن و بوستان و سرای

673 بکردیم تا هر کسی را به کام یکی جای باشد سزاوار نام

674 ببخشید بر هر کسی خواسته زمین چون بهشتی شد آراسته

675 ز بس بر زن و کوی و بازارگاه تو گفتی نماندست بر خاک راه

676 بیامد یکی پرسخن کفشگر چنین گفت کای شاه بیدادگر

677 بقالینیوس اندرون خان من یکی تود بد پیش بالان من

678 ازین زیب خسرو مرا سود نیست که بر پیش درگاه من تود نیست

679 بفرمود تا بر در شوربخت بکشتند شاداب چندی درخت

680 یکی مرد ترسا گزین کرد شاه بدو داد فرمان و گنج و کلاه

681 بدو گفت کاین زیب خسرو تو راست غریبان و این خانه نو تو راست

682 به سان درخت برومند باش پدر باش گاهی چو فرزند باش

683 ببخشش بیارای و زفتی مکن بر اندازه باید ز هر در سخن

684 ز انطاکیه شاه لشکر براند جهاندیده ترسا نگهبان نشاند

685 پس آگاهی آمد ز فرفوریوس بگفت آنچ آمد بقالینیوس

686 به قیصر چنین گفت کآمد سپاه جهاندار کسری ابا پیل و گاه

687 سپاهست چندانک دریا و کوه همی‌گردد از گرد اسبان ستوه

688 بگردید قیصر ز گفتار خویش بزرگان فرزانه را خواند پیش

689 ز نوشین‌روان شد دلش پر هراس همی رای زد روز و شب در سه‌پاس

690 بدو گفت موبد که این رای نیست که با رزم کسری تو را پای نیست

691 برآرند ازین مرز آباد خاک شود کردهٔ قیصر اندر مغاک

692 زوان سراینده و رای سست جز از رنج بر پادشاهی نجست

693 چو بشنید قیصر دلش خیره گشت ز نوشین‌روان رای او تیره گشت

694 گزین کرد زان فیلسوفان روم سخن‌گوی با دانش و پاک بوم

695 به جای آمد از موبدان شست مرد به کسری شدن نامزدشان بکرد

696 پیامی فرستاد نزدیک شاه گرانمایگان برگرفتند راه

697 چو مهراس داننده‌شان پیش رو گوی در خرد پیر و سالار نو

698 ز هر چیز گنجی به پیش اندرون شمارش گذر کرده بر چند و چون

699 بسی لابه و پند و نیکو سخن پشیمان ز گفتارهای کهن

700 فرستاد با باژ و ساو گران گروگان ز خویشان و کنداوران

701 چو مهراس گفتار قیصر شنید پدید آمد آن بند بد را کلید

702 رسیدند نزدیک نوشین‌روان چو الماس کرده زبان با روان

703 چو مهراس نزدیک کسری رسید برومی یکی آفرین گسترید

704 تو گفتی ز تیزی وز راستی ستاره برآرد همی زآستی

705 به کسری چنین گفت کای شهریار جهان را بدین ارجمندی مدار

706 برومی تو اکنون و ایران تهیست همه مرز بی‌ارز و بی‌فرهیست

707 هران گه که قیصر نباشد بروم نسنجد به یک پشه این مرز و بوم

708 همه سودمندی ز مردم بود چو او گم شود مردمی گم بود

709 گر این رستخیز از پی خواستست که آزرم و دانش بدو کاستست

710 بیاوردم اکنون همه گنج روم که روشن‌روان بهتر از گنج و بوم

711 چو بشنید زو این سخن شهریار دلش گشت خرم چو باغ بهار

712 پذیرفت زو هرچ آورده بود اگر بدرهٔ زر و گر برده بود

713 فرستادگان را ستایش گرفت بران نیکویها فزایش گرفت

714 بدو گفت کای مرد روشن خرد نبرده کسی کو خرد پرورد

715 اگر زر گردد همه خاک روم تو سنگی‌تری زان سرافزار بوم

716 نهادند بر روم بر باژ و ساو پراگنده دینار ده چرم گاو

717 وزان جایگه نالهٔ گاودم شنیدند و آواز رویینه خم

718 جهاندار بیدار لشکر براند به شام آمد و روزگاری بماند

719 بیاورد چندان سلیح و سپاه همان برده و بدره و تاج و گاه

720 که پشت زمی را همی‌داد خم ز پیلان وز گنجهای درم

721 ازان مرز چون رفتن آمدش رای به شیروی بهرام بسپرد جای

722 بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه مکن هیچ سستی به روز و به ماه

723 ببوسید شیروی روی زمین همی‌خواند بر شهریار آفرین

724 که بیدار دل باش و پیروزبخت مگر داد زرد این کیانی درخت

725 تبیره برآمد ز درگاه شاه سوی اردن آمد درفش سپاه

726 جهاندار کسری چو خورشید بود جهان را ازو بیم و امید بود

727 برین سان رود آفتاب سپهر به یک دست شمشیر و یک دست مهر

728 نه بخشایش آرد به هنگام خشم نه خشم آیدش روز بخشش به چشم

729 چنین بود آن شاه خسرونژاد بیاراسته بد جهان را بداد

عکس نوشته
کامنت
comment