هم‌چو از جلال الدین محمد مولوی مثنوی معنوی 17

1 هم‌چو قومی که تحری می‌کنند بر خیال قبله سویی می‌تنند

2 چونک کعبه رو نماید صبحگاه کشف گردد که کی گم کردست راه

3 یا چو غواصان به زیر قعر آب هر کسی چیزی همی‌چیند شتاب

4 بر امید گوهر و در ثمین توبره پر می‌کنند از آن و این

5 چون بر آیند از تگ دریای ژرف کشف گردد صاحب در شگرف

6 وآن دگر که برد مروارید خرد وآن دگر که سنگ‌ریزه و شبه برد

7 هکذی یبلوهم بالساهره فتنة ذات افتضاح قاهره

8 هم‌چنین هر قوم چون پروانگان گرد شمعی پرزنان اندر جهان

9 خویشتن بر آتشی برمی‌زنند گرد شمع خود طوافی می‌کنند

10 بر امید آتش موسی بخت کز لهیبش سبزتر گردد درخت

11 فضل آن آتش شنیده هر رمه هر شرر را آن گمان برده همه

12 چون برآید صبحدم نور خلود وا نماید هر یکی چه شمع بود

13 هر کرا پر سوخت زان شمع ظفر بدهدش آن شمع خوش هشتاد پر

14 جوق پروانهٔ دو دیده دوخته مانده زیر شمع بد پر سوخته

15 می‌تپد اندر پشیمانی و سوز می‌کند آه از هوای چشم‌دوز

16 شمع او گوید که چون من سوختم کی ترا برهانم از سوز و ستم

17 شمع او گریان که من سرسوخته چون کنم مر غیر را افروخته