چو هست قدرت دست و دل توانگر نیست از کلیم غزل 111

چو هست قدرت دست و دل توانگر نیست

1 چو هست قدرت دست و دل توانگر نیست صدف گشاده کفست آنزمان که گوهر نیست

2 دل فسرده بحالش رواست گریه ولی سپند را چکند مجمری کش اخگر نیست

3 اسیر صید گه او شوم که نخجیرش چو دست و تیغ بخون سرخ کرد لاغر نیست

4 حلال زاده اخوان، نفاق پیشه ترست اگر بچاه نیندازت برادر نیست

5 ز ذره روی دل آفتاب می جویم در آن دیار که خورشید ذره پرور نیست

6 ز ترس نیست اگر میفروش دکان بست که خودنمائی آئین کیمیاگر نیست

7 مدار دهر بنا در برابر افتادست وگرنه آینه با روی تو برابر نیست

8 ز بزم قرب بتقصیر خویش محرومم وگرنه حلقه این خانه تیر بر در نیست

9 ز جای خویش خضر کعبه را نیارد پیش برو که دوری منزل گناه رهبر نیست

10 بششدر جهت افتاده ام کلیم، افسوس نبسته بال و پرم لیک راه دیگر نیست

عکس نوشته
کامنت
comment