- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو اقبال از نظام الملک برگشت بکشت بخت او شبنم شرر گشت
2 نهال دولت او این برآورد که از خود چون چنار آتش برآورد
3 ز مغروری و مستی و جوانی شدی کج کج براه زندگانی
4 بیکسو می نهادی گاه و بیگاه قدم از شاهراه خدمت شاه
5 شهنشاه جهان کامرانی بهار گلشن صاحبقرانی
6 اگر قهرش بکین بحر خیزد در آغوش صدف دریا گریزد
7 کسی کز آستانش سرگران کرد بر آن سر گردنش کار سنان کرد
8 چه بختست اینکه هر کس دشمن اوست گریبان ذوالفقار گردن اوست
9 نظام الملک چون از بخت ناساز نمی شد ز آستان بوسی سرافراز
10 عقاب قهر شاه چرخ اورنگ شکار ملک او را کرد آهنگ
11 همای عزم آن خورشید پایه بتسخیر دکن افکند سایه
12 درآمد رستخیز لشکر از جا چه لشکر، تند سیلی بیمحابا
13 دکن را شد محیط آن بحر خونخوار کهن زورق بطوفان شد گرفتار
14 بزرگ و خرد آنجا در غم جان بسان اهل کشتی گاه طوفان
15 سلامت زان ولایت روی برتافت خرابی در وی از هر سوی ره یافت
16 زیکسو موج لشکرهای شاهی زدیگر سو فلک در کینه خواهی
17 فلک چون یاور شاه جهان بود بکین خواهی چو دیگر بندگان بود
18 سپر از بهر خصمی چون کمر بست نخستین راه فتح الباب در بست
19 نشان از ابرو و باران آنچنان رفت که گوئی برج آبی ز آسمان رفت
20 هوا گر لکه ابری جلوه می داد بدی بی آب همچون کاغذ باد
21 بخاک از بس نگشتی فیض نازل سوی مرکز نمی شد آب مایل
22 بسهو از قطره ای زابری چکیدی شرر آسا سوی بالا دویدی
23 مزاج عالم از خشکی چنان شد که سیل بادیه ریگ روان شد
24 اگر ابری بباریدی قضا را نظر آسان شمردی قطره ها را
25 بخشکی شد چنان ایام مجبور که زاهل فسق شدتر دامنی دور
26 دولت از بس زخشکی مایه دار است رقم از هر قلم خط غبارست
27 غبار از بس بآب جو نشسته نماید همچو تیغ زنگ بسته
28 چنان بی آب شد آن ملک دلگیر که خون می شد برای آب شمشیر
29 اگر یک قطره آب آتشین بود چو آب آبله پرده نشین بود
30 بنوعی آب را افزود عزت که بگرفت اشک عاشق قدر و قیمت
31 چو از سیمای آب اندک اثر داشت سرابی صد نگهبان بیشتر داشت
32 سرشک باغبان و اشک بلبل همیرفتی که شستی چهره گل
33 دهان غنچه ها در باغ و بستان همه خمیازه شد بر آب پیکان
34 زبس خشکی کزین ایام دیده نظربازی کند با اشک دیده
35 رطوبت رخت بست از زیر افلاک سفالین تابه ای شد عالم خاک
36 زکشت و کار دهقان کس چگوید درین تابه کدامین دانه روید
37 زمین چون مهربانی زابر کم دید تلافی را بگرمی کرد خورشید
38 زگرمی خاک همچون اخگر افروخت درو دانه سپند آسا نمی سوخت
39 چنان نشو و نما با تیغ آفات برون آرد سر از جیب نباتات
40 درین ویرانه باغ بی سر و بن نماند از رستنی ها غیر ناخن
41 درین دشت آنقدر تخمی که افتاد همه یکجا شد و یک نخل بر داد
42 کدامین نخل نخل قحطی عام که برگ اوست بی برگی ایام
43 تعالی الله زهی نخل تنومند که بر چندین ولایت سایه افکند
44 زتنگی گر فقیر و گر غنی بود بخون رزق او غم خوردنی بود
45 زبی نانی دهن بر روی مردم نمی جنبید چون لبهای گندم
46 بشکل نان چنان مشتاق بودند که نقش پای هم را می ربودند
47 بیاد زاهد از اسماء یزدان نمی آید بجز حنان و منان
48 خورش چون اره گر از چوب بودی پس از چندین کشاکش رو نمودی
49 حدیث گوشت نامی بینشانست دهان گر گوشتی دیده زبانست
50 دهن گر یافتی انگشت حیرت بآن یکهفته می کردی قناعت
51 چنان قصاب را دکان خرابست ک بزم می پرستان بی کبابست
52 زند پروانه ای چون بر چراغی خورد بوی کبابی بر دماغی
53 بیاد طعمه از بس کرد پرواز بسینه داغ حسرت سوخت شهباز
54 هدف گر زاستخوان کردی کماندار هما با تیر گشتی گرم پیکار
55 نهادی فاخته در رهن ارزن برون می آید از طوقش ز گردن
56 چو می ماند بدانه خورده گل از آنرو عاشق گل گشته بلبل
57 نقط بر خط چو مرغ خانه می دید خیال دانه اش می کرد و می چید
58 چنان بیدانگی بربود آرام که بهر مرغ نعمت خانه شد دام
59 به تسبیح الفت زاهد زدانه است حدیث ذکر و ورد آن بهانه است
60 از آنرو در شمارش هر دم آید که ترسد دانه ای از وی کم آید
61 دهان آسیا از دانه بی بهر تنور از خوردن نان صایم الدهر
62 چو انبار جهان از غله شد پاک خمیر نان نشد جز میده خاک
63 اگر چه خاک بسیار آدمی خورد بنی آدم تلافی عاقبت کرد
64 زجنس پختنی از پخته و خام همین خشت است در دکان ایام
65 چو نان اینست بنگر نانخورش چیست باین برگ و نوا خوش می توان زیست
66 همه عالم گدای نان و نان کو بغیر از قرص مه از نان نشان کو
67 بعسرت جمله نعمتها بدل شد ز تنگی سفره مردم بغل شد
68 چو نان پنهان خورند از سایه خویش که را باشد غم همسایه خویش
69 بزانو کاسه سر چون رسیدی زمانی کاسه همسایه دیدی
70 عجب نبود ازین تنگی احوال که مادر شیر بفروشد باطفال
71 خورش گر خود همه زخم و ستم بود زیمن خرج دینار و درم بود
72 اگر خواهد خورد یکدم هوا را کسی باید که بفروشد قبا را
73 نخواهد هرگز این حق رفتش از یاد اگر سیلی خورد شاگرد از استاد
74 چو نان باشد عزیز و میهمان خوار گدا را خود چه باشد قدر و مقدار
75 بهر در بسکه از حد برد ابرام گدا زنبیل او پر شد ز دشنام
76 زشوق نان درین قحط آنکه می مرد کفن با خود بخاک از سفره می برد
77 چو کار زندگی شد در جهان تنگ سوی ملک عدم کردند آهنگ
78 خوشا ملکی که آنجا هر که پیوست ز دست انداز هر درد و غمی رست
79 نه آنجا کس زقحط آشفته حالست اگر قحطی بود قحط ملالست
80 در اقلیم وجود آدم غریبست غریبان را همه خواری نصیبست
81 ز یاران وطن پیغام آمد که ای سرگشتگان العود احمد
82 زبس خواری ازین عزت کشیدند وطن را باز بر غربت گزیدند
83 غریبان دیار زندگانی سفر کردند همچون کاروانی
84 حباب آسا درین دریای پرشور شد از سرها هوای زندگی دور
85 چنان جا کرد در دل شوق مردن که دشمن هم نجستی مرگ دشمن
86 بنوعی رغبت مردن فزون بود که دیدار طبیبان بدشگون بود
87 گه تسلیم جان بیمار خوشخو شکفته همچو گل در دامن بو
88 چنان آسان سوی لب جان زتن رفت که گفتی از زبان بر دل سخن رفت
89 شراب زندگانی شد چنان تلخ کز آب زندگی گردد دهان تلخ
90 ز شیرینی که دارد در نظر مرگ شکرخوانی نمی باشد مگر مرگ
91 عجب نبود که بی تمهید اسباب بذوق خویش گردد کشته سیماب
92 عدم را بر وجود آنکس که بگزید چو شمع از زندگی آزار می دید
93 وبا جاروب رفت روب برداشت درین محنت سرا یک زنده نگذاشت
94 بخاک افتاد هر سو مرد عریان چو گاه برگریزان صحن بستان
95 زبس در کوچه فرش از مرده افتاد نشان از کوچه تابوت می داد
96 زمین میدان رزمی گشته یکدست زپا افتاده ای در هر قدم هست
97 بساط خاک شد چون بزم باده بهر سو گرسنه مستی فتاده
98 سیاهان دکن چون موج سوهان فتاده در گذرها خشک و عریان
99 برون نارفتن از منزل فتوحیست کنون هر کوچه ای سوهان روحیست
100 اگر شهری فنا گردد سراسر که را کور و کفن گردد میسر
101 کفن را تا کفن دوز آورد پیش ببیند پاره رخت هستی خویش
102 بکار خود بدی مشغول غسال که دست از زندگی شستی در آنحال
103 فغان اندر دهان نوحه گر بود که در کوی خموشانش گذر بود
104 چو کوره کنده را آماده دیدی در آنجا گور کن خود وا کشیدی
105 بجا ناخوانده حافظ عشر یاسین رساند الحمد هستی را بآمین
106 دوا در دست چون رفتی پرستار فتادی بیشتر از اشک بر خاک
107 بمهمانخانه خاک از پی هم زبس مهمان فرستد مرگ هر دم
108 زمین چون میزبان تنگ مأوا خجالت می کشید از تنگی جا
109 بگوری چند کس بر روی هم بود نموداری ز نال و از قلم بود
110 بقبر از بسکه تنگی جا نهشته بی پرسش عجب کاید فرشته
111 چو خاشاک وجود بی بقا سوخت وبا را شعله دیگر کمتر افروخت
112 مزاج دهر از اخلاط پر بود اجل یکچند دست و تیغش آسود
113 جهان را خوردن مسهل سرآمد طبیب مرگ دیگر کمتر آمد
114 فلک ما را پی آزار دارد بآدم این ستمگر کار دارد
115 بگلزار دکن از تخم انسان رها شد جابجا مشتی پریشان
116 توان صد سرو را از بیخ افکند زسبزان دکن دل کی توان کند
117 فلک بگذاشت در آن باغ و بستان نهالی چند بهر تخم ریحان
118 دکن چون عرصه شطرنج گردید بیک خانه دو کس کمتر توان دید
119 چه می گویم دو کس در یکسرا چیست دو منزل را یک آدم اینزمان نیست
120 ز چندین مهره خاک مجازی بماند یک ولی پایان بازی
121 بیک سرزنده شد روشن هزاری چو آن شمعی که سوزد بر مزاری
122 بباقیمانده های تیغ ایام سرآمد خشکسالی کام و ناکام
123 بهاری آمد و گلخن چمن شد زسال نو همه غمها کهن شد
124 قدوم عیش را از هر کرانه زده ابر بهاری تازیانه
125 ز تأثیر هوای برشکالی اثر باقی نماند از خشکسالی
126 جهان از خرمی بر خویش بالید گل قالی ز پامالی نخوابید
127 بزیر آسمان تا بر کنی سر حباب آسا شودتر جامه در بر
128 زبس نرم از رطوبت گشت آهن جرس خود پنبه شد در منع شیون
129 فتادی گر کسی را طشت از بام ز رسوائی خبر نشنیدی ایام
130 اگر خورشید گاهی رخ نمودی چو ماه نو پس از یکماه بودی
131 پر از گل کرد گردون این طبق را چو خوش گرداند آن روی ورق را
132 هوا از بس رطوبت می فزاید بگوش آواز آب از باد آید
133 بنان را بر قلم تا می فشاری هوا در خامه گردد آب جاری
134 بدشت از قوت سرپنجه شهباز شنا می کرد و نامش بود پرواز
135 زتأثیر رطوبت نیست مشکل که زنگ شیشه ساعت شود گل
136 غبار از پای تا بر سر رسیده شده ابری وزان باران چکیده
137 چنان گل از هوا شاداب می شد که از آسیب شبنم آب می شد
138 چمن چندان نزاکت کار برده که خار از دست گلچین زخم خورده
139 بشست و شوی خود چون سبزه خیزد بسر از طاس نرگس آبریزد
140 ازین سبزه که رست از تن زیاده بره بینی سواران را پیاده
141 نخیزد با همه کشورستانی غبار از لشکر صاحبقرانی
142 زبس آبای علوی مهربانند بکشت ذره ای یکدجله رانند
143 چنان باران عنان از کف رها کرد که روزن چشم نتوانست واکرد
144 بهار آن مطرب پرکار تردست زباران تار بر چنگ فلک بست
145 جهان زین ساز پربرگ و نوا شد نوای عیش از دل غمزدا شد
146 سه ماه این نغمه تر بود در کار که از سازش نشد بگسسته یک تار
147 چگویم با تو این مطرب چه پرداخت در و دیوار را در وجد انداخت