- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو از روز یک نیمه بگذشت راست ز سوی بیابان یکی گرد خاست
2 که گیتی از آن گرد تاریک شد شب تیره با روز نزدیک شد
3 نگه کرد دستان بدان تیره گرد (دل پهلوان شد از آن پر ز درد )
4 ( بیامد بر رستم پهلوان چنین گفت کای گرد روشن روان )
5 ( از آن راه توران یکی گرد خاست که روی زمین گشت با چرخ راست)
6 (ندانم که از چیست آن تیره گرد ) که شد روز رخشان چو شب لاجورد
7 دل من از آن گرد پر بیم شد تو گویی که از غم به دو نیم شد
8 بترسم که آن جادوی بدگمان دگر باره آمد به ایران دمان
9 برافکند کشتی بر آن روی آب بیامد برین مرز افراسیاب
10 بر آن برز بالا نگه کرد و گفت که برزو مگر گشت با خاک جفت
11 یکی اسب بینم بر آن پهن دشت سوارش تو گویی مگر خاک گشت
12 وز آن پس برانگیخت باره ز جای همی تاخت از پیش پرده سرای
13 فرامرز را گفت برزوی شیر اگر چند شد نامدار دلیر
14 نداند همی ساز و آیین جنگ نه پرخاش شیر و کمین پلنگ
15 تو گویی که این دشت شنگان زمی ست که بیمش ز نیرنگ بدخواه نیست
16 به مردی نباید شدن در گمان که داند همی گردش آسمان
17 که باشدکه بردشت روباه پیر به چاره به دام آورد شیر گیر
18 کنون گرد با خامه نزدیک شد جهان پیش برزوی تاریک شد
19 بگیرندش اکنون به سان زنان به توران برندش به سر بر زنان
20 چو دریای جوشان و غران چو شیر بیامد به نزدیک برزو دلیر
21 زهامون بر آن تند بالا کشید درفش سپهدار توران بدید
22 همی تاخت ازکین ز توران زمین سیه کرده از سم اسبان زمین
23 درفش سیاه اژدها پیکرش یکی باز زرین فراز سرش
24 سواران جنگی به زیرش هزار به آهن درون غرقه اسب و سوار
25 ز تابیدن گونه گونه درفش هوا گشت زرد و کبود و بنفش
26 چو دریای جوشان سراسر زمین که باشد همه موج او آهنین
27 چو دستان جهان را بر آن گونه دید خروشی چو شیر ژیان بر کشید
28 بر برزو آمد پر از درد و کین ورا دید خفته به روی زمین
29 ز کینه چو دو چشمه خون کرده چشم برو بر یکی بانگ برزد ز خشم
30 بر آورد برزوی از خواب سر همی دید تازان برش زال زر
31 بدو گفت دستان که ای بی خرد ز شیران کینه نه این درخورد
32 نبینی که چون گشت روی زمین چو دریای جوشان شد از مرد کین
33 تو را پهلوانی نه اندر خور است که پیش و پس تو همه لشکر است
34 سپهدار توران به نزدت رسید چو بشنید برزو زکین بر دمید
35 بر آن دشت چون کرد هر سو نگاه جهان دید چون روی زنگی سیاه
36 زمین گشته از سم اسبان ستوه تو گفتی روان بود در دشت کوه
37 ز هامون بر آمد به بالای زین بر آورد گرز گران را ز کین
38 به دستان چنین گفت کای نامور به بخت جهاندار پیروزگر
39 بر آرم ز توران و لشکر دمار نجویند ز ایران دگر کارزار
40 سپه دید کآمد دمادم برش گرفتند گردان به گرد اندرش
41 درفش سپهدار توران بدید که نزدیک آن نامداران رسید
42 درفش سیه پیکرش اژدها که گفتی بخواهد کشیدن هوا
43 یکی پیل و تختی برو بر به زر ز گوهر ببسته به گردش کمر
44 پسش پیل (و) بر گستوان دار پیش نگه کرد هر جای بر کم و بیش
45 جهان جوی افراسیاب دلیر به پیش سپه در به کردار شیر
46 بر آن جای برزو و دستان بدید دلش گفتی از تن بخواهد برید
47 سپهدار هومان بیامد چو باد به نزدیک برزو زبان بر گشاد
48 ورا دید با زال بر پشت زین به ابرو درافکنده از کینه چین
49 به برزو چنین گفت کای نامور چنین است آیین پرخاشخر
50 ز توران چرا روی برگاشتی چنان جایگه خوار بگذاشتی
51 چه جویی ازین دشت بی تخم و بر نیایی به نزدیک پیروزگر
52 ز ترکان که را بود آن جایگاه که مر پهلوان را به نزدیک شاه
53 به نزدیک گردان چو نام آوری ازین بدکنش پور سام آوری
54 ندانی که او نیست از پشت سام ز بی بچگی آورید از کنام
55 پذیرفتش اورا ز بی بچگی ز پیری و نادانی و غرچگی
56 بگردان عنان را به نزدیک شاه که آراست از بهر تو تاج و گاه
57 چو بشنید برزو ز هامون چنین ز کینه بجوشید بر پشت زین
58 بزد دست و برداشت گرز گران برآورد چون پتک آهنگران
59 ز بالا در آمد چو پیلی ز کوه دوان تا به دیدار توران گروه
60 چو شیری که بیند یکی دشت گور چگونه بر آرد زهر سوی شور
61 جهاندار دستان و برزوی شیر دو گرد دلاور، دو مرد دلیر
62 ز بس کشته شد روی هامون چو کوه ز پیکار ایشان جهان شد ستوه
63 چو هومان چنان دید برگاشت اسب همی رفت بر سان آذرگشسب
64 دلی پر زکینه دو دیده پر آب بیامد به نزدیک افراسیاب
65 بگفتش همه یک به یک پیش اوی که ما را چه آمد ز برزو به روی
66 چو بشنید افراسیاب این سخن برو تازه شد باز درد کهن
67 به لشکر چنین گفت جنگ آورید مگر کاین جوان را به چنگ آورید
68 بر آمد ز ترکان سراسر خروش تو گفتی که دریا بر آمد به جوش
69 بیامد خود و ویژگان سپاه پس پشت او بر درفش سیاه
70 همه دشت ماننده پشته دید ز بس مرد کآن جایگه کشته دید
71 سپهدار برزوی و دستان به هم تو گفتی ندارند به دل هیچ غم
72 به تورانیان گفت افراسیاب که (این) دشت رزم است یا جای خواب
73 هر آن کس که آرد مر او را برم ببخشم دو بهره بدو کشورم
74 چو جنگاوران زو شنیدند این بجوشید هر یک به کینه به زین
75 گرفتند یک سر به گرد اندرش نیارست رفتن کسی در برش
76 همی راه بر هر دوان بسته شد ز پیکان تن هر دوان خسته شد
77 چو افراسیاب آن چنان دید گفت که آن هر دو تن گشت با خاک جفت
78 به شادی بر انگیخت از جای اسب بیامد به کردار آذرگشسب
79 چو نزدیک برزوی و دستان رسید شد از درد رخسار او شنبلید
80 به ترکان چنین گفت اگر این دو تن شوند زنده نزدیک آن انجمن
81 ازین بتر اندر جهان ننگ نیست همانا شما را دل جنگ نیست
82 سپهدار برزو مر او را بدید کز آن سان به نزدیک دستان کشید
83 بزد دست و برداشت گرز گران به دستان چنین گفت کای پهلوان
84 بدین رزم خسته مکن خویشتن نگه کن بدین جای آهنگ من
85 بگفت این و باره به کردار باد برانگیخت و لب را به نفرین گشاد
86 چو زال آن چنان دید از آن نره شیر پس او همی تاخت گرد دلیر
87 چو آمد به نزدیک افراسیاب خروشان و جوشان چو دریای آب
88 سبک تیغ تیز از میان برکشید تو گفتی که گردون بخواهد کشید
89 درفش جهاندار پور پشنگ به یک زخم دو نیمه کردش نهنگ
90 ز ترکان همی پیل بستاد و تخت بیامد بر زال پیروز بخت
91 سپهدار هومان ز کینه چو شیر بیامد پس نامدار دلیر
92 که گیرد درفش سپهدار باز همان پیل با تخت از آن سرفراز
93 برآشفت برزو از آن کینه ور به دستان چنین گفت کای پرهنر
94 تو این ها از ایدر ببر شادمان به نزد فرامرز و ایرانیان
95 درفش سپهدار و پیل سفید بیاورد تازان دلی پر امید
96 فرامرز چون دید او را ز دور برانگیخت باره سرافراز پور
97 بیامد به نزدیک دستان سام بدو گفت دستان بجنبان لگام
98 بیامد فرامرز چون باد تیز سری پر ز کینه دلی پر ستیز
99 ورا دید تازان چو شیر شکار به گردش درون تیغ زن صد هزار
100 بزد دست و گرز گران برکشید خروشی چو شیر ژیان برکشید
101 بیامد به نزدیک برزو چو باد به برزوی شیراوزن آواز داد
102 که ای نامور گرد پیروز بخت تویی شاخ آن پهلوانی درخت
103 که گردون ندارد چو دستان به یاد زمانه چو اویی ز مادر نزاد
104 نباید که این ترک ویسه نژاد که نام پدر را ندارد به یاد
105 ازین دشت پیکار بیرون شود مگر یال او غرقه در خون شود
106 چو بشنید هومان به کردار شیر بیامد بر نامدار دلیر
107 یکی نیزه زد برزوی نامور بر اسب سپهدار پرخاشخر
108 به نیزه سپر برد از دست او به ماهی گراینده شد شست او
109 گسسته شد از دست هومان رکیب درآمد سر نامور در نشیب
110 بیفتاد ترگش همان گه ز سر برو کرد برزو به تندی گذر
111 فرامرز ترگ ورا از زمین به نیزه برآورد بر دشت کین
112 به برزو چنین گفت بشتاب هین بگردان عنان را به ایران زمین
113 به رستم نماییم ترگ و سپر درفش جهاندار و آن تخت زر
114 برفتند شادان به کردار آب همه یافته کام از افراسیاب
115 به کینه پس پشت آن هر دو تن بیامد یکی نامور انجمن
116 سرافراز پیران و افراسیاب جهان کرده مانند دریای آب
117 چو هومان و لهاک و فرشیدورد چو رویین پیران سوار نبرد
118 چو گر سیوز و شیده ی نره شیر سرافراز فغفور گرد دلیر
119 سپاهی از آن سان بیامد به کین سیه کرده از نعل اسبان زمین
120 همی پیشرو بود بهرام گرد سوار سرافراز با دست برد
121 چو از دور رستم سپه را بدید سوی پیلسم آنگهی بنگرید
122 بدو گفت کای گرد لشکر شکن نخیزد چو تو گرد از آن انجمن
123 فروماند اسب تکاور ز کار ز نیروی پرخاش جنگی سوار
124 همان بازو و دست گندآوران چو خم کمان گشته گرز گران
125 زبان ها شد از تشنگی چاک چاک همه کامها شد پر از گرد و خاک
126 دگر آنکه شب نیز نزدیک شد همی روز رخشنده تاریک شد
127 سپهدار لشکر برین سو کشید چو دریای جوشان زمین بردمید
128 ندارد سپهبد همی رای و هوش ز هر باد آید چو دریا به جوش
129 همان نامداران ایرانیان به نیرنگ بسته به بند گران
130 ندانم که فرجام این چون بود ز خون که این دشت گلگون بود