- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو بشنید از من جهان پهلوان به گل زد گلابی زنرگس روان
2 بدادش بسی خواسته دلپذیر به نزدیک خود خواند گویا دبیر
3 به گفتار من سوی آن شهریار یکی نامه بنویس الماس وار
4 دبیر آنکه کافور و عنبر گرفت به کید آنگهی نامه ای برگرفت
5 نخست آفرین برجهاندار کرد وز آن پس سرکید بیدارکرد
6 که این نامه از مهتر سیستان نوشته سوی کید هندوستان
7 زنزد فرامرز گرد دلیر نژاد وی از رستم زال شیر
8 زجنگی نریمان سام سوار پدر بر پدر پهلو ونامدار
9 کمربسته شاه کاوس کی که دارد خجسته همین یال و پی
10 جهان داور و پاک و یزدان پرست که بر شهریاران گیتی سرست
11 به دین نیاکان سر افراخته بتان را سراسر تبه ساخته
12 جهان تیره از بند و شیران اوی زپیلان فزون تر دلیران اوی
13 نوشته چنان رفت فرمان کی که من بسپرم هند را زیر پی
14 سر بدسگالان به راه آورم گرفته همه نزد شاه آورم
15 گرت تاج باید که داری به سر ببایدت گردن نهادن به در
16 برابر شوی جم و ضحاک را ویا سرنهی چون رهی خاک را
17 گرت آشتی رای خیزد همی و گر دل به کینه ستیزد همی
18 خبرده کزین دو کدامی یکی گذر کن سوی نیک نامی یکی
19 هرآن کو در آشتی کوبد او در کینه از وی نیاشوبد او
20 دو چشم بدی را بخواباند اوی درخت بلا را نجنباند اوی
21 مرا شاه با او نفرمود رزم همانا که او پیش سازد ز بزم
22 هرآن کو بلا را بجنبد زجای به نیروی دارار گیتی خدای
23 زتیغ نریمانش پاره کنم به کوپال گرشاسب چاره کنم
24 من این دیو از لشکر بی شمار نیندیشم از دولت شهریار
25 من از دیو کناس وارونه گرگ وز آن کرگدن ها و ماربزرگ
26 زنیروی یزدان نپیچیده ام چنین رزم من بی شمر دیده ام
27 نشسته دو روزم درین مرغزار تفرج کنان بر لب جویبار
28 زمانت دهم تا پیمبر رسد چوآمد تو را تیغ بر سر رسد
29 چو نامه به سر شد دلاور به هم بفرمود کآید برش گستهم
30 بدو داد گفتا برکید بر بگویش سخن ها همه سر به سر
31 چو پاسخ کند زود زو بازگرد نگهدارش یئین وساز نبرد
32 ستد نامه گستهم و بر زین نشست به بور نکو خسرو آیین نشست
33 بشد روز و شب تا به مرز کلیو به نیروی یزدان کیهان خدیو
34 خبرشد برکید هندی روان که آمد فرستاده پهلوان
35 گروهی پذیره فرستاد شاه فرستاده چون شد هم از گرد را
36 بیامد به نزدیک سالار بار یکایک ببردش سوی شهریار
37 چوآمد برکاخ و تخت بلند ستایش گرفت آنگهی هوشمند
38 زمین را ببوسید گستهم شیر بدادش پیام دلیران دلیر
39 نوشته همان نامه دلپذیر بداد و بخواندش یکایک دلیر
40 زریری شد از نامه رخسار او چو گل کاه شد روی گلنار او
41 به گستهم گفت ای نبرده سوار چه مایه مر او را دلیران کار
42 زنسل که این نام بردار گرد مرو را زتخم که باید شمرد
43 دلیران کدامند و شیران که اند به رزم اندرون شیر مردان که اند
44 بدو گفت کای خسرو هندبار مر او را دلیران بود ده هزار
45 همه گرد و شیرند و شمشیر زن زهند و همه چل هزار انجمن
46 گرش مرد جنگی بود ده هزار همه گرد مرد وهمه نامدار
47 بدارد مر او را به کردار کوه به تنها زند خویش تن برگروه
48 مر او را زششصد من افزون عمود که آرد نبردش دمی آزمود
49 یکی تیغ دارد به هنگام جنگ زالماس بران دو ده من به سنگ
50 ورا نیزه آهنینش سراست سمندش یکی کوه چون پیکر است
51 که او کره رخش رستم بود به گیتی سپرکش چنو کم بود
52 سیه ابر شش تازی تیزتک به میدان چهل گز جهد دیورگ
53 به دریا چو باد است و غران به راغ به هامون چو شاهین و طاوس باغ
54 نگوید سخن نیک داند همی زخندق چهل گز جهاند همی
55 یکی کوه خاراش بینی سوار بدان گرز وآن آلت کارزار
56 دو روز و دو شب را گر افتد به جنگ به جز گرز،چیزی ندارد به چنگ
57 به تنها زند لشکر صدهزار سپاهی به یک حمله زو تارمار
58 فراسان دیوان گر از اسپروز رسیدند گیتی بشد تیره روز
59 فراسان بکشت و فراهان گرفت وزو این چنین ها نباید شگفت
60 در آن مرز نوشاد و کناس بود همی جنگ و مکر همه یاس بود
61 چنان گرگ گویا و آن کرگدن چنان مارجوشا به یال و بدن
62 بکشت و جهان گشت زان بد تهی وز آن پس تو را کرد خواهد رهی
63 نژاد وی از رستم زال زر زسام نریمان والاگهر
64 زگرشسب و ز اطرط و جمشید به شادی و کندی چو تابنده شید
65 پذیره شدش ناگهان نوشدار برابر کشیدش سپه ده هزار
66 جهان پهلوان بود اندر سپاه به نیزه ز زین برگرفتش ز راه
67 به تیغ جهان گیر سام سوار بدان لشکری کرد یک یادگار
68 که گویندش از یلمه تیغ تیز به آسایش رزم تا رستخیز
69 کینه جو نباشی تو با پهلوان مرنجان تن خویش و دیگر سران
70 کسی را که با او نیایی به جنگ اگر صبح سازی نباشدت ننگ
71 که خورشید با تیغ ایرانیان نبندد همانا به کینه میان
72 دلیران لشکر چو بیژن دلیر زبیمش نتازد برآهوی،شیر
73 زراسب جهانگیر کز تیغ اوی هژبر ژیان زو گریزد به کوی
74 چو گرزم که گر تیغ گیرد به چنگ به میدان او کس ندارد درنگ
75 سپاهش همه یک به یک نره شیر به تن،ژنده پیل و به زهره،دلیر
76 چو آهو رباید سپاه تو را چو گلزارشان رزمگاه تو را
77 سری زان برآید که صد مرد ازین بگویم که برخیزدت درد ازین
78 چو بینی تواو را بدانی که من دروغی نگفتم در این انجمن
79 تو دانی که هرکو بگوید دروغ نگیرد سخن هاش در دل فروغ
80 چو بشنید کید دلاور سخن برآشفت با نامور انجمن
81 بدو گفت اگر کوه خارا بود چو سنگ آورد آشکارا بود
82 مرا نیز چندان دلیران بود که شیران از ایشان گریزان بود
83 به هنگام جنگ و به روز شکار به میدان شتابد چو باد بهار
84 فلک سرنپیچد ز زوبین من زمین و زمان هم ز آیین من
85 من امروزت از روز فرخ کنم که از صبح آن پاسخ نو کنم
86 خروش شبستان به هامون بریم به دشت خوش و پاک گلگون کنیم
87 وز آن پس نگه کن که گردان سپهر زبالای سر بر که گردد به مهر
88 بفرمود آورده شد خوان ومی پس از خوان خورش آمد از چنگ ونی
89 چوگستهم شد مست کاخ بلند سزاوار آن مهتر هوشمند
90 بفرمود تا راست کردند جای گروهی نشستند با کدخدای
91 چو طهمور و دستور پاکیزه تن به اندیشه ها مهتر رای زن
92 چوفیروز و بهروز شمشیر زن گلنگوی زنگی که بد از یمن
93 سمن رخ که بد پهلوان سپاه سمن بر که بد کهتر دخت شاه
94 فلارنگ شیر اوژن پیلتن چو شم دیگر آن گرد لشکرشکن
95 همه پهلوانان شه مرد شیر به هنگام کین اژدهای دلیر
96 شدند انجمن آن شب دیرباز سخن رفت زان پهلو سرفراز
97 همه شب سخن های آورد بود دلیران بگفتند و خسرو شنود
98 سرانجامشان هم زکین شد سخن به رزم گران داستان شد به بن
99 چو شد زعفرانی در و دشت هند چو الماس شد خاک دریای سند
100 همان گشت سیماب سرزان زکوه برآمد شب تیره زان شب ستوه
101 بفرمود شه تادر آمد دبیر زگل گشت مشکین به روی حریر
102 نوندی شب آسای و گوهرفشان دوانید و ماند از پی او نشان
103 که ای پهلوان،سرفراز ستخر که کاوس دارد به روی تو فخر
104 درودت زما باد کندآوران بزرگان سند ودلاور سران
105 وز آن پس بدان ای سر سیستان به آسان گرفتی تو هندوستان
106 مشو غره برلشکر نوشدار زنوشاد کناس مردارخوار
107 به گیتی چنان دان که مرز کلیو نشاید گرفتی به رای وبه ریو
108 سپاهم فراوان و پیلان جنگ یکایک چو گرگند وشیر وپلنگ
109 چوهندی کم آید زایرانیان سزد گر ببندد از ایشان میان
110 چنانم که ترسم من از گفتگوی هم اکنون به هامون شدم جنگجوی
111 پلنگ و دهل گور وآهو دمد زگردان که چون شیر جنگی دمد
112 درخت بلاها به جای آوریم درآن گه که در رزم پای آوریم
113 زضحاک تازی که بد ماردوش که گرشاسب برزد زهندو خروش
114 ندارد کسی با شه هند تاو زدریا نیابد همی باژ و ساو
115 کنون گر تو ساز نو آیین کنی بترسم که سردر سرکین کنی
116 بدین سان سخن های نا دلپسند نه فرخ بود زان چنان هوشمند
117 زبان خردمند گویا بود سخن یکسره مشک بویا بود
118 چو بیهوده گفتن نیاید به کار همین مغز گوید سخن هوش دار
119 چو سرشد همان نامه با قدر وغم بخواندند از آن پس همین گستهم
120 رسول گرانمایه را خواستند تنش را به خلعت بیاراستند
121 برون شد ز درگاه او گستهم دژم چهره بستی بر ابروش خم
122 هم ا زگرد ره شد سوی نامدار یکایک بدو راست کرد آشکار
123 سراسر چو دانسته شد کار کید بفرمود رفتن به پروا به صید
124 براند آن گرانمایه لشکر چو باد به مرز کلیو آمد آن پاکزاد
125 وز آن پس بفرمود کید بزرگ پذیره شدندش به کردار گرگ
126 به فرمان او نامور صدهزار پذیره شدن را بر آراست کار
127 چنان پیل جنگی و آشفته مرد بیامد خروشان به دشت نبرد
128 زپیلان همانا که ششصد فزون همه تن در آهن شده نیلگون
129 بیابان یکایک سپر بر سپر همه نیزه ها در هوا کرد سر
130 جهان پر شد از ناله گاودم زشیپور وآوای رویینه خم
131 زمین شد یکایک چو دریای موج به هر سو دلیران همه فوج فوج
132 چپ وراست،لشکر بیاراستند عقابان زهرگونه برخاستند
133 رده برکشیدند یک یک خروش بلرزید دشت و بگردید جوش
134 فرامرز زآن سو صفی برکشید که کیوان،زمین را به دیده ندید
135 گرانمایه بیژن سوی میمنه ابا شاه نوشاد چندین بنه
136 سوی میسره هوش ور گستهم ابا نوشدار و دلیران به هم
137 زرسب گرانمایه دلبند توس به قلب اندرون با علم بود و کوس
138 فرامرز هر سو صف آرای بود به هرگوشه چون شیر بر پای بود
139 وز آن سو صف آرای شد کید هند جهان نیلگون شد چو دریای سند
140 سوی راست طهمور اروند شاه زمین شد چو دریای جوشان سیاه
141 چو فیروز و بهروز در رزمگاه چو شه مرد چندین دلیران شاه
142 سمن رخ به پیش سپه بد به در جهان سرخ و زرد و زمین سربه سر
143 ابا جوشن و تیغ کین و سپر همی بانگ برزد چو پر خاشخر
144 نهاده سریر زبرجد به پیل زپیلان، هوا و زمین پر زنیل
145 برآن تخت برشاه هندوستان نظاره کنان لشکر سیستان
146 نخستین سمن رخ به میدان جنگ بیامد به کردا غران پلنگ
147 چو دیدش به قلب اندر آمد زرسب چو آتش سوی او جهانید اسب
148 بدو گفت کای هندی بد سگال چه نامی بدین تیغ و کوپال و یال
149 چه تازی به میدان ایران زمین ندیدی تو رزم دلیران همین
150 بپوشم تو را جامه پرنیان کزین خود نبندی به مردی میان
151 سمن رخ بدو گفت کای پارسی چو تو گشته ام نیزه در بار سی
152 سمن رخ منم دختر شاه کید که افکنده ام چون تو بسیار صید
153 به مردی کسی پشت من بر زمین نیارد به میدان و هنگام کین
154 زرسب از سخن های او بردمید زکوهه عمود گران برکشید
155 سمن رخ برآورد با او عمود زمین شد پرآتش، هوا پر زدود
156 چکاچاک برشد به هرمزد و ماه زدو روی کردند گردان نگاه
157 خمیده زکوپال شد پایشان برآمد سنان،رفت کوپالشان
158 نیامد سنان نیزه هم کارگر برآمد یکی تیغ پرخاشخر
159 به شمشیر بران برآمد نبرد چرنگیدن تیغ و آشوب مرد
160 چو تنگ اندر آمد دلاور زرسب گریز اندر آورد و پیچید اسب
161 کمند اندر آورد و زد خم به خم سمن رخ دوان در پی او دژم
162 چو بفکنده شد حلقه در چین به چین به بند اندر افتاد دخت گزین
163 بپیچید وافکند بر روی خاک درآمد به خاک آن تن تابناک
164 ندم گرانمایه جنگی زرسب فرو جست مانند آذر گشسب
165 ببستش دو بازی گرد جوان کشان آوریدش بر پهلوان
166 برآمد ز ایران سپه بانگ و جوش زکوس ودهل ها برآمد خروش
167 فرامرز گفتش سمن رخ تویی که داری به میدان رگ پهلوی
168 کله خودش از سرفکندند خوار پدیدن آمد آن گوهر آبدار
169 رخی چون بهار ولبی همچو نوش به گرد سنان لشکرستان به جوش
170 بفرمود کین را بسازید بند ولیکن چو جانش کنید ارجمند
171 زاندوه دختر،دل هندوان بپیچید هر یک به جایی نوان
172 گلنگوی جنگی چو دریای قیر دوان شد زلشکر به صد دارو گیر