- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو دل نمیدهد از کوی دوست برگشتن ضرورتست در آن آستان به سر گشتن
2 من از برای چنان آفتاب رخساری چو سایه عار ندارم ز دربدر گشتن
3 چون در میان نتوان کرد دست با شیرین ضرورتست چو فرهاد در کمر گشتن
4 اگر چه شد سخن عشق من به گیتی فاش بدین سخن نتوانم ز دوست بر گشتن
5 گرم به تیغ زند چارهای نمیدانم بجز سپاس پذیرفتن و سپر گشتن
6 ازو به تیر قضا روی برنگردانم ز دوست حیف بود خود بدین قدر گشتن
7 به دوست گوی که: رحمت کن، ای نسیم صبا که نیست ممکن ازین دل شکستهتر گشتن
8 حدیث من همه عالم برفت و خلق شنید وزین حدیث نخواهد ترا خبر گشتن
9 ندانمت که چه افیون فگندهای درمی که باز عادت ما حیرتست و سر گشتن
10 به جست و جوی تو آشفته میکنندم نام ز بس به بازار و کوچه در گشتن
11 چو اوحدی سخن از آب دیده خواهد گفت گزیر نیست حدیث مرا ز تر گشتن