چو جام ما خوری از عطار نیشابوری هیلاج نامه 23

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

چو جام ما خوری اندر خرابات

1 چو جام ما خوری اندر خرابات ترا من محو گردانم سوی ذات

2 چو جام ماخوری در عز و در ناز نقاب هستی از پیشت برانداز

3 چو جام ما خوری و مست گردی تو گردی نیست و آنگه هست گردی

4 مکن هستی و در عین ادب باش مکن اسرار ما ای شیخ دین فاش

5 مکن اسرار ما فاش اندر اینجا وگرنه این چنین باش اندر اینجا

6 بسی مردان ره اینجام خوردند هم اندر جایگاه خویش مردند

7 تو گر اینجا خوری از خود بمیری ولی در ذات من هرگز نمیری

8 چنین دان شیخ اندر جام هستی ز آغازت به بین انجام هستی

9 شریعت گفتم آنگاهی حقیقت نمودم جملگی دید دیدت

10 ادب داران ما در عز و در ناز شدند اینجا زدید ما سرافراز

11 ادب داران ما در عین تقوی مرا دیدند اندر عین دنیا

12 ادب داران ما در خود رسیدند جمال ما در این معنی بدیدند

13 ادب داران ما واقف نبودند یقین در عشق ما واصف نبودند

14 ادب داران ما در عین ذاتند اگرچه بیشکی اندر صفاتند

15 که با ایشان یقین گفت و شنیدم صفات و ذات ایشانست دیدم

16 صفات ذات ایشان جمله مائیم که در ایشان جمال خود نمائیم

17 نبیند ذات ما جز مرد واصل چو مقصودش بود اینجای حاصل

18 کسی کز ما در اینجا گاه دم زد حقیقت کام دید از ما چو بستد

19 مراد خویش از ما اندر اینجا حجابش برگرفت از پیش اینجا

20 منم در جمله پیدا و نهانی چه در صورت چه در عین معانی

21 خداوند نهان و آشکارم که درهر جایگه بی گفت یارم

22 احد خوانندم از جان ذات بینان یکی دانند مر صاحب یقینان

23 ازل را با ابد پیوند دادم نه زن نی یار و نی فرزند دارم

24 کنون از عشق خود اندر سردار همی گویم دمادم سرّ اسرار

25 همه اسراربینان بیچه و چون نمایم از عیانم ذات بیچون

26 کرا بنمایم اینجا گاه دیدار که باشد با من اینجا صاحب اسرار

27 یکی داند مرا بی یار و پیوند منزه از زن و از خویش و فرزند

28 یکی داند مرا در بینیازی کنم او را حقیقت کارسازی

29 یکی داند مرا در بود جمله یکی بیند مرا معبود جمله

30 یکی داند مرا در جمله پیدا من او را باشم اینجا گاه پیدا

31 یکی داند مرا در پادشاهی ورا بخشم من او را دستگاهی

32 یکی داند مرا جان بخش مطلق حیات جاودانی بخشم الحق

33 یکی داند مرا بیجسم اینجا حقیقت بینمود اسم اینجا

34 چنان دانم که من هستم دگر نیست بجز من نفع و خیر و خیر و شر نیست

35 منزه ذاتم ومن بیچه و چون مرا دارندهٔ این هفت گردون

36 منزه داندم از عین دیدار مرا درجمله او داند پدیدار

37 حقیقت شیخ اینم راز بنگر مرا بییار و بی انباز بنگر

38 حقیقت این شناس از من توواصل که تا گردد ترا مقصود حاصل

39 چو مقصود تو اینجاگه عیانست چنین اینجا درین شرح و بیانست

40 چو مقصود تو اندر اصل مائیم که بود خویش در کل مینمائیم

41 بباید گفت تا تو هم بیابی تو ریشی ریش را مرهم بیابی

42 منت مرهم نهم اندر دل ریش من اکنون بیشکت بردارم از پیش

43 حجابت دور گردانم در اینجا که من درد تو و درمانم اینجا

44 دوای درد تو عطار آمد حقیقت مرد این اسرار آمد

45 دوای درد تو اینجا منم دان دوای درد تو اینجا کنم هان

46 دوای درد عشاق جهانم ازیرا من طبیب غمگنانم

47 دوای درد را درمان کنم من ترا این درد عشق اسان کنم من

48 دوای درد تو خواهیم کردن یقین فرمان تو خواهیم کردن

49 یقین ای شیخ دیندار خدائی تو اینجا گاه هم درد و دوائی

50 ز معنی کن دوای درد اینجا که تا آیی حقیقت فرد اینجا

51 ز معنی کن دوای خویش اینجا که تا آیی حقیقت پیش اینجا

52 ز معنی کن دوای خویش ای شیخ به بین اینجا خدای خویش ای شیخ

53 دواباتست و درد اینجای با تست دواباتست و فرد اینجای با تست

54 دوا با تست اگر بینی حقیقت دوای تو بود دید شریعت

55 دوای تو بود آن ماه رخسار نماید اندر اینجا گاه دیدار

56 ترا دیدار بنمودست یارت در اینجا گاه گشته آشکارت

57 ترا دیدار بنموده است آن ماه دمادم میکند از خویش آگاه

58 ترا دیدار بنموده است جانان درت اینجای بگشوده است جانان

59 ترا دیدار بنمود و تو دانی ز هستی اندرین پرده نهانی

60 دوا کن در دو بنگر در درونت که بنموده است یار رهنمونت

61 دوا کن درد و بنگر در رخ یار که درمانت شود کلی پدیدار

62 دوا کن درد شیخاهم در اینجا که جانانست در دید تو پیدا

63 دوا کن دردو اینجا روی او بین ز روی او تو هر چیزی نکو بین

64 تو تا واصل نگردی در بر یار دوای درد کی آید پدیدار

65 دوای درد تو دیدار یار است که درجان و دل تو آشکاراست

66 دوای درد تو جان جهان است کی اینجا گه ترا عین العیان است

67 دوای درد تو اویست بنگر که در تو هست اینجا یار ناظر

68 دوای درد تو اویست الحق که اینجا میزند در تو اناالحق

69 به از این دم دم دیگر دهد دست که در دیدار تو یار است سرمست

70 دم بهتر از این دم مینیابی که او با تست تو عین خدائی

71 به از این دم که جانانست با تو یقین در پردهٔ اعیانست با تو

72 تو اینجا نقد داری شیخ دلدار چرا یکدم نگردی شیخ بیدار

73 بنقد امروز داری روی جانان ستادستی تو اندر سوی جانان

74 تو با یاری و یار اینجاست پیدا ترادر جان نموده روی زیبا

75 از آن در دردیاری باز مانده که بی او میشوی در آز مانده

76 از آن دردردیاری زار و مجروح که نی دل بینی اینجا گاه و نه روح

77 دوایت آن زمان باشد به آفاق که چون منصور گردی از همه طاق

78 دوایت آن زمان باشد حقیقت که گردانی تو محو اینجا طبیعت

79 دوایت آن زمان آید ز توحید که در یکی شوی از عین تقلید

80 دوایت آن زمان باشد ز اسرار که گردی از وجودت ناپدیدار

81 دوایت آن زمان باشد که در ذات حقیقت محو آری جمله ذرات

82 یکی بینی تو اندر جزو و در کل برون آئی بیکباره ازین ذل

83 چنین کن شیخ این جا بادواگرد چو من در بود کل کلی خدا گرد

84 در او گم شو دراینجا در عیان باز که تا گرداندت از خود سرافراز

85 تو دراو گم شو آنگه پرده برگیر پس آنگه یار را بیچون ببر گیر

86 تو در او گم شو و محو هوالله حقیقت گرد و آنگه باش الله

87 تو در او گم شو و دیدار بنگر درآ در خویشتن اسرار بنگر

88 تو در او گم شو و صورت رها کن بجز او صورت اینجا گه فداکن

89 تو در او گم شوی نابود گردی حقیقت درخدائی فرد گردی

90 دوائی این چنین است گر بدانی یقین این از یقین است گر بدانی

91 فنا شو شیخ تا بینی دوایت که این عین دوا آمد شفایت

92 فنا خواهی شد ای شیخ جهان تو نمودم این زمانت جان جان تو

93 چو او با تست و تو با او چه جوئی بگو عطار کآخر چند گوئی

94 بسی گفتیم و دل آرام نگرفت ز ساقی دمبدم جز جام نگرفت

95 دوای درد ما یار است ای شیخ که اندر ما پدیدار است ای شیخ

96 دوای درد ما دیدار اویست که او درجان ما در گفت و گویست

97 دوای درد ما او بود دیدم بسی در جان یقین گفت و شنیدم

98 دوای درد ما او بود اینجا دوا کرد و رخم بنمود اینجا

99 دوا کردم در این دست بریده بسی اسرارها زویم شنیده

100 دوا کردم در اینجا یار عشاق حقیقت شیخ اندر دار عشاق

101 دوای درد مااکنون رخ اوست قرار جانم اینجا پاسخ اوست

102 دوای درد ما اکنون پدیدار شد ای شیخ جهان اندر سر دار

103 دوائی کردم از دست بریده دل و جانم شد اینجا آرمیده

104 دل و جانم ازو اندر قراراست که دیدارم در اینجا آشکار است

105 قراری یافت دل از روی جانان یکی میبیند از هر سوی جانان

106 قراری یافت دل در نزد عشاق که شد درجان جان امروز کلی طاق

107 قراری یافت دل از گفتگویش که دید آن رخ که بددرآرزویش

108 قراری یافت دل در قربت او که این دم واصفست از حضرت او

109 قراری یافت دل از دید دیدش که در اینجا عیان جانان بدیدش

110 قراری یافت دل در سرّ بیچون که جانان یافت اینجا بی چه و چون

111 قراری یافت دل تا واصل آمد که جانانش همین جا حاصل آمد

112 قراری یافت دل از ذات پاکش که بیرون رفت او از آب و خاکش

113 قرار دل ز دیدار است دیدیم بسی اسرار از جانان شنیدیم

114 قرار جان یقین خواهد بدن زود که گردد محو کل در ذات معبود

115 قرار جان بود اندر سوی ذات چو فارغ گردد از دیدار ذرات

116 قرار جان بود محو هوالله که گردد در یکی او بیشکی شاه

117 قرار جان بود آن دم ز دیدار که منصورش بسوزد در تف نار

118 حقیقت ذات جمله بیقرارند اگرچه جمله در دیدار یارند

119 زمین و آسمان هم بیقرار است همه در گردش ناپایدار است

120 همه چیزی که بینی شیخ بیچون ز دید خویش خواهد شد دگرگون

121 ز اول هرچه بینی هست آخر ز اوّل جملهشان دلدار ظاهر

122 ز اول جمله در اینجاست بیشک در آخرجان جان پیداست بیشک

123 زوالی گر نباشد آخر کار کجا جانان شود اینجا پدیدار

124 زوالی گر نباشد در حقیقت بماند جاودان عین طبیعت

125 محال است اینکه صورت بازماند چو گردی محو آنگه راز داند

126 حقیقت محو خواهد گشت جمله در اینجا تا چه خواهد گشت جمله

127 هر آن تخمی که کارند آن برآرد ولی در عاقبت پائی ندارد

128 فنا به از چنین صورت نماندن بجان باید در این حضرت بماندن

129 فنا به در ره مردان هوشیار که یار اندر فنا آید پدیدار

130 فنا به در ره مردان رهبر فنا بوده است اندر بود بنگر

131 فنا به هان فناشو آخر کار نمود خود از این پرده برون آر

132 نخواهد بود چیزی تا ابد هان حقیقت خوب و زشت و نیک و بدهان

133 دو روزی صبر کن در گردش دور که آنگاهی رسی در جملهٔ غور

134 دو روزی صبر کن در بود و نابود که در آخر بیابی جمله مقصود

135 دو روزی صبر کن در هجر جانان که دیدارت دهد در آخر آن

136 دو روزی صبر کن در تنگدستی که چون گردی فنا از غم برستی

137 دو روزی صبر کن تا جان برآید ترا هر محنت و اندوه سرآید

138 دو روزی صبر کن تا نیست گردی ز هستی جزو و کل اندر نوردی

139 دو روزی صبر کن کت بودنی نیست در آخر چون به بینی جمله یکیست

140 دو روزی صبر کن در محنت یار که در آخر بیابی قربت یار

141 دو روزی کاندرین روی جهانی بکن صبری ز عشقش تا توانی

142 دو روزی کاندرین روی زمینی قناعت کن اگر صاحب یقینی

143 قناعت کن در این دار فنا تو که خواهی رفت در دار بقا تو

144 قناعت کن تو چون مردان عالم میان غم در آن غم باش تو خرم

145 قناعت کن که تا گردی مصفا چرا باشی تو در اسم و مسما

146 قناعت کن چو یارت در کنار است مخور غم جان که جانان آشکار است

147 قناعت کن چو یارت هست در بر تو با اوئی و او اندر برابر

148 قناعت کن بدین چیزی که داری که این را نیست جانا پایداری

149 همه روی جهان در عین ماتم همی بینم در اینجا گه دمادم

150 نه من در غم بماندستم گرفتار نه هم در بند خود مانده است دلدار

151 نه من بردارم اینجا در حقیقت که بردار غمند اهل طریقت

152 همه کار جهان بادرد و سوزاست غم و اندوه نه یک دم نه دو روز است

153 غم و اندوه جاویدان نماند نمود نیک و بد یکسان نماند

154 چرا غم میخوری ای شیخ در دهر تو لطف یار بین وبگذر از قهر

155 ترا لطفست اینجا گه نموده تو در قهری و در جهلی چه بوده

156 نه آخر علم به از جهل باشد کسی داند که آنکس اهل باشد

157 خدابین باش ای شیخ جهان تو مخور غم اندر این دور زمان تو

158 چو دردت با دوا آمد مخور غم که ناچیز است این دوران عالم

159 حقیقت رو تو در عین شریعت تو دنیا سر بسر میدان طبیعت

160 طبیعت دان همه دنیای غدار که ماندند انبیا در وی گرفتار

161 طبیعت دان تو هر چیزی که بینی بجز حق هیچ اگر صاحب یقینی

162 طبیعت مرد از حق دور دارد کسی داند که عین نور دارد

163 که اینجا گاه هست اندر کمین تو طبیعت دان عزازیل لعین تو

164 بدو مگرو که او مردودراهست بمانده دور از نزدیک شاه است

165 ازو دوری گزین چون انبیا تو که گرداند ز ناگه مبتلا تو

166 ازو دوری گزین مانند مردان رخ از او تو بقول حق بگردان

167 ازو دوری کن و او را رها کن رخ از دنیای دون سوی خدا کن

عکس نوشته
کامنت
comment