چو از فخرالدین اسعد گرگانی ویس و رامین 16

فخرالدین اسعد گرگانی

آثار فخرالدین اسعد گرگانی

فخرالدین اسعد گرگانی

چو از خاور بر آمد اختران شاه

1 چو از خاور بر آمد اختران شاه شهی کش مه وزیرست آسمان گاه

2 دو کوس کین بغرید از دو درگاه به جنگ آمد دو لشکر پیش دو شاه

3 نه کوس جنگ بود آن دیو کین بود که پر کین گشت هرک آن بانگ بشنود

4 عدیل صور شد نای دمنده تبیره مرده را می کرد زنده

5 چنان کز بانگ رعد نوبهاران برون آید بهار از شاخساران

6 به بانگ کوس کین آمد همیدون ز لشکر گه بهار جنگ بیرون

7 به قلب اندر دهل فریاد خوانان که بشتابید هیچ ای جان ستانان

8 در آن فریاد صنج او را عدیلی چو قوالان سرایان با سپیلی

9 هم آن شیپور بر صد راه نالان بسان بلبل اندر آبسالان

10 خروشان گاو دُم با او به یک جا چو با هم دو سراینده به همتا

11 ز پیش آنکه بی جان گشت یک تن همی کرد از شگفتی بوق شیون

12 به جنگ جنگجویان تیغ رخشان همی خندید هم بر جان ایشان

13 صف جوشن وران بر روی صحرا چو کوه اندر میان موج دریا

14 به موج اندر دلیران چون نهنگان به کوه اندر سواران چون پلنگان

15 همان مردم کجا فرزانه بودند به دشت جنگ چون دیوانه بودند

16 کجا دیوانه ای باشد به هر باب که نز آتش بپرهیزد نه از آب

17 نه از نیزه بترسد نی ز شمشیر نه از پیلان بیندیشد نه از شیر

18 در آن صحرا یلان بودند چونین فدای نام کرده جان شیرین

19 نترسیدند از مردن گه جنگ ز نام بد بترسیدند و از ننگ

20 هوا چون بیشهء دد بود یکسر ز ببر و شیر و گرگ و خوگ پیکر

21 چو سروستان شده دشت از درفشان ز دیبای درفشان مه درفشان

22 فراز هر یکی زرّین یکی مرغ عقاب و باز با طاووس و سیمرغ

23 به زیر باز در شیر نکو رنگ تو گفتی شیر دارد باز در جنگ

24 پی پیلان و سمّ باد پایان شده آتش فشانان سنگ سایان

25 زمین از زیر ایشان شد بر افراز به گردون رفت و پس آمد از او باز

26 نبودش جای بنشستن به گیهان همی شد در دهان و چشم ایشان

27 بسا اسپ سیاه و مرد برنا که گشت از گرد خنگ و پیر سیما

28 دلاور آمد از بد دل پدیدار که این با خرّمی بد آن به تیمار

29 یکی را گونه شد همرنگ دینار یکی را چهره شد مانند گلنار

30 چو آمد هر دو لشکر تنگ در هم ز کین بردند گردان حمله برهم

31 تو گفتی ناگهان دو کوه پولاد در آن صحرا به یکدیگر در افتاد

32 پیمبر شد میان هر دو لشکر خدنگ چار پرّو خشت سه پر

33 رسولانی که از دل راه جستند همی در چشم یا در دل نشستند

34 به هر خانه که منزلگاه کردند ز خانه کدخدایش را ببردند

35 مصاف جنگ و بیم جان چنان شد که رستاخیز مردم را عیان شد

36 برادر از برادر گشت بیزار بجز کردار خود کس را نبد یار

37 بجز بازو ندیدند ایچ یاور بجز خنجر ندیدند ایچ داور

38 هر آن کس را که بازو یاوری کرد به کام خویش خنجر داوری کرد

39 تو گفتی جنگیان کارنده گشتند همه در چشم و دل پولاد کشتند

40 سخن گویان همه خاموش بودند چو هشیاران همه بیهوش بودند

41 کسی نشنید آوازی در آن جای مگر آواز کوس و نالهء نای

42 گهی اندر زره شد تیغ چون آب گهی در دیدگان شد تیر چون خواب

43 گهی رفتی سنان چون عشق در بر گهی رفتی تبر چون هوش در سر

44 همی دانست گفتی تیغ خونخوار که جان در تن کجا بنهاد دادار

45 بدان راهی کجا تیغ اندرون شد ز مردم هم بدان ره جان برون شد

46 چو میغی بود تیغ هندوانی ازو بارنده سیل ارغوانی

47 چو شاخ مُرد بر وی برگ گلنار چو برگ نار بر وی دانهء نار

48 به رزم اندر چو درزی بود ژوپین همی جنگ آوران را دوخت برزین

49 چو بر جان دلیران شد قضا چیر یکی گور دمنده شد یکی شیر

50 چو بر رزم دلیران تنگ شد روز یکی غُرم دونده شد یکی یوز

51 در آن انبوه گردان و سواران وز آن شمشیر زخم و تیرباران

52 گرامی باب ویسه گرد قارن به زاری کشته شد بر دست دشمن

53 به گرد قارن از گردان ویرو صد و سی گرد کشته گشت با او

54 ز کشته پشته ای شد زعفرانی ز خون رودی به گردش ارغوانی

55 تو گفتی چرخ زرین ژاله بارید به گرد ژاله برگ لاله بارید

56 چو ویرو دید گردان چنان زار به گرد قارن اندر کشته بسیار

57 همه جان بر سر جانش نهاده به زاری کشته با خواری فتاده

58 بگفت آزادگانش را به تندی که از جنگ آوران زشتست کندی

59 شما را شرم باد از کردهء خویش وزین کشته یلان افتاده در پیش

60 نبیند این همه یاران و خویشان که دشمن شاد گشت از مرگ ایشان

61 ز قارن تان نیفزاید همی کین که ریش پیر او گشتست خونین

62 بدین زاری بکشتستند شاهی ز لشکر نیست او را کینه خواهی

63 فرو شد آفتاب نیک نامی سیه شد روزگار شادکامی

64 بترسم کافتاب آسمانی کنون در باختر گردد نهانی

65 من از بد خواه او ناخواسته کین نکرده دشمنانش را بنفرین

66 همی بینید کامد شب به نزدیک جهان گردد هم اکنون تنگ و تاریک

67 شما از بامدادان تا به اکنون بسی جنگ آوری کردید و افسون

68 هنوز این پیکر وارون به پایست هنوز این موبد جادو به جایست

69 کنون با من زمانی یار باشید به تندی اژدها کردار باشید

70 که من زنگ از گهر خواهم زدودن به کینه رستخیز او را نمودن

71 جهان را از بدش آزاد کردن روان قارن از وی شاد کردن

72 چو ویرو با دلیران این سخن گفت ز مردی پر دلی را هیچ ننهفت

73 پس آنگه با پسندیده سواران ستوده خاصگان و نامداران

74 ز صفّ خویش بیرون تاخت چون باد چو آتش در سپاه دشمن افتاد

75 ز تندی بود همچون سیل طوفان کجا او را به مردی بست نتوان

76 سخن آنجا به شمشیر و تبر بود همیدون بازی گردان به سر بود

77 نکرد از بُن پدر آزرم فرزند نه مرد جنگ روی خویش و پیوند

78 برادر با برادر کینه ور بود ز کینه دوست از دشمن بتر بود

79 یکی تر یکی از گیتی بر آمد که پیش از شب رسیدن شب در آمد

80 در آن دم گشت مردم پاک شبکور به گرد انبشته شد سرچشمهء هور

81 چو اندر گرد شد دیدار بسته برادر را برادر کرد خسته

82 پدر فرزند خود را باز نشناخت به تیغش سر همی از تن بینداخت

83 سنان نیزه گفتی بابزن بود برو بر مرغ ، مرد تیغ زن بود

84 خدنگ چار پر همچون درختان برُسته از دو چشم شوربختان

85 درخت زندگانی رسته از تن به پیشش ده گشاده خود و جوشن

86 چو خنجر پرده را بر تن بدرّید درخت زندگانی را ببرّید

87 هوا از نیزه گشته چون نیستان زمین از خون مردم چون میستان

88 ز بس گرز و ز بس شمشیر خونبار جهان پر دود و آتش بود هموار

89 تو گفتی همچو باد تند شد مرگ سر جنگاوران می ریخت چون برگ

90 سر جنگاوران چون گوی میدان چو دست و پای ایشان بود چوگان

91 یلان را مرگ بر گل خوابنیده چو سروستان سغد از بن بریده

92 چو خورشید فلک در باختر شد چو روی عاشقان همرنگ زر شد

93 تو گفتی بخت موبد بود خورشید جهان از فرّ او ببرید امّید

94 ز شب آن را ستوهی بد به گردون ز دشمن بود موبد را همیدون

95 هم آن بینندگان را شد ز دیدار جهان بر خیل او زیر و زیر گشت

96 یکی بدبخت و خسته شد به زاری یکی بدروز و کشته شد به خواری

97 میانجی گر نه شب بودی در آن جنگ نرستی جان شاهنشه از آن ننگ

98 نمودش تیره شب راه رهایی ز تاریکی بُد او را روشنایی

99 عنان بر تافت از راه خراسان کشید از دینور سوی سپاهان

100 نه ویرو خود مرو را آمد از پس نه از گردان و سالاران او کس

101 گمان بودش که شاهنشاه بگریخت به دام تنگ و رسوایی در آویخت

102 دگر لشکر به کوهستان نیارد دگر آزار او جستن نیارد

103 دگر گون بود ویرو را گمانی دگر گون بود حکم آسمانی

104 چو ویرو چیره شد بر شاه شاهان بدید از بخت کام نیکخواهان

105 در آمد لشکری از کوه دیلم گرفته از سپاهش دشت تارم

106 سپهداری که آنجا بود بگریخت ابا دیلم به کوشش در نیاویخت

107 کجا دشمنش پر مایه کسی بود مرو را زان زمین لشکر بسی بود

108 چو آگه شد از آن بدخواه ویرو شگفت آمدْش کار چرخ بدخو

109 که باشد کام و نازش جفت تیمار چو روز روشنست جفت شب تار

110 نه بی رنج است او را شادمانی نه بی مرگست او را زندگانی

111 بدو در انده از شادی فزونست دل دانا به دست او زبونست

112 چو از موبد یکی شادیش بنمود به بدخواه دگر شادیش بربود

113 سپاهی شد ازُو پویان به راهی ز دیگر سو فراز آمد سپاهی

114 هنوزش بود خون آلود خنجر هنوزش بود گرد آلود پیکر

115 دگر ره کار جنگ دشمنان ساخت دگر ره پیکر کینه بر افراخت

116 دگر ره خنجر پر خون بر آهیخت به جنگ شاه دیلم لشکر انگیخت

117 چو ویرو رفت با لشکر بدان راه ز کارش آگهی آمد بر شاه

118 شهنشه در زمان از راه برگشت به راه اندر تو گفتی پرّور گشت

119 چنان بشتاب لشکر را همی رانگ که باد اندر هوا زو باز پس پیکر

عکس نوشته
کامنت
comment