چو از فخرالدین اسعد گرگانی ویس و رامین 46

فخرالدین اسعد گرگانی

آثار فخرالدین اسعد گرگانی

فخرالدین اسعد گرگانی

چو باز آمد ز قلعه شاه شاهان

1 چو باز آمد ز قلعه شاه شاهان نبد همراه با او ماه ماهان

2 به پیش شاه شد شهرو خروشان به فندق ماه تابان را خراشان

3 همی گفت ای نیازی جان مادر به هر دردی رخت در مان مادر

4 چرا موبد نیاوردت بدین بار چه بد دیدی ازین دیو ستمگار

5 چه پیش امد ترا از بخت بد ساز چه تیمار و چه سختی دیده ای باز

6 پس آنگه گفت موبد را به زاری چه عذر آری که ویسم را نیاری

7 چه کردی آفتاب دلبران را چرا بی ماه کردی اختران را

8 شبستانت بدو بودی شبستان کنون چه این شبستان چه بیابان

9 سرایت را همی بی نور بینم بهشتت را همی بی حور بینم

10 اگر دخت مرا با من سپاری وگر نه خون کنم دریا به زاری

11 بنالم تا بنالد کوه با من خورد تا جاودان اندوه با من

12 بگیریم تا بگیرد دهر با من جهان گردد ترا همواره دشمن

13 اگر ویس مرا با من نمایی وگرنه زین شهنشاهی بر آیی

14 بگیرد خون ویس دلربایت شود انگشت پایت بند پایت

15 چو شهرو پیش موبد زار بگریست شهنشه نیز هم بسیار بگریست

16 بدو گفت ار بنالی ور ننالی مرا زشتی و یا خوبی سگالی

17 بکردم آنچه پیش و پس نکردم شکوه خویش و آب تو ببردم

18 اگر تو روی آن بت روی بینی میان خاک بینی نقش چینی

19 یکی سرو سهی بینی بریده میان خاک و خون در خوابنیده

20 جوانی بر تن سیمینش نالان چه خوبی بر رخ گلگونش گریان

21 نهفته ابر گل خورشید رویش بخورده زنگ خون زنجیر مویش

22 چو بشنید این سخن شهرو ز موبد چو کوهی خویشتن را بر زمین زد

23 زمین ز اندام او شد خر من گل سرای از اشک او شد ساغر مل

24 ز گیتی خورده بر دل تیر تیمار به خاک اندر همی پیچید چون مار

25 همی گفت ای فرو مایه زمانه بدزدیدی ز من در یگانه

26 مگر گفتست با تو هوشیاری که گر دزدی کنی در دزد باری

27 مگر چون من بدان در سخت شادی که چون گنجش به خاکاندر نهادی

28 مگر چون دیدی آن سرو بهشتی به باغ جاودانی در بکشتی

29 چرا بر کندی آن سرو بار چو بر کندی چرا کردی نگونسار

30 نگون گشته صنوبر چون بروید به زیر خاک عنبر چون ببوید

31 الا ای خاک مردم خوار تا کی خوری ماه و نگار و خرو و کی

32 نه بس بود آنکه خوردی تا به امروز کنون خوردی چنان ماه دل افروز

33 بتیزد ترسم آن سیمین تن پاک کجا بی شک بریزد سیم در خاک

34 چرا تیره نباشد اختر من که در خاک است ریزان گوهر من

35 به باغ اندر نبالد بیش ازین سرو که سرو من بریده گشت در مرو

36 به چرا اندر نتابد بیش ازین ماه که ماه من نهفته گشت در چاه

37 مگر پروین به دردو شد نظاره که گرد آمد بهم چندین ستاره

38 نگارا شرو قدا ماه رویا بتا زنجیر مویا مشک بویا

39 تو بودی غمگسار روزگارم کنون اندوه تو با که گسارم

40 من این مُست گران را با که گویم من این بیداد را داد از که جویم

41 جهانی را بکشت آنکه ترا کشت ولیکن زان همه بدتر مرا کشت

42 پزشک آرمز روم و هند و ایران مگر درد مرا دانند درمان

43 نگارا در جهان بودی تو تنها ندیدی هیچ کس را با تو همتا

44 دلت بگرفت از گیتی برفتی به مینو در سزا جفتی گرفتی

45 بتا تا مرگ جان تو ببردست بزرگ امید من با تو بمردست

46 کرا شاید کنون پیرایهء تو کرا یابم به سنگ و سایهء تو

47 به که شاید پرند پر نگارت قبا و عقد و تاج و گوشوارت

48 که یارد بردن آگاهی به ویرو که گریان شد به مرگ ویسه شهرو

49 بشد ویس آفتاب ماهرویان بماندم ویس گویان ویس جویان

50 بشد ویس و ببرد آب خور و ماه که تابان بود چون ماه و خور از گاه

51 مه کوه غور بادا مه دز غور که آنجا گشت چشم من کور

52 به کوه غور ماهم را بکشتند چنان کشته در اشکفتی بهشتند

53 به کوه غور در اشکفت دیوان همی شادی کنند امروز دیوان

54 همه دانند زین خون خود چه خیزی چه مایه خون آزادان بریزد

55 به خون ویسه گر جیحون برانم ز خون دشمان وز دیدگانم

56 نباشد قیمت یک قطره خونش که آمد زان رخان لاله گونش

57 الا ای مرو پیرایهء خراسان مدار این خون و این پتیاره آسان

58 ز کوه غور گر آب تو زاید بجای آب زین پس خون نماید

59 شود امسال خونین جویبارت بلا روید ز کوه و مرغزارت

60 فزون از برگها بر شاخساران سنان بینی و تیغ نامداران

61 نیارامد شه تو تا به شاهی ببارد زی تو طوفان تباهی

62 کمر بندد به خون ویس دلبر ز بوم با ختر تا بوم خاور

63 چو آیند از همه گیتی سواران بسایندت به سم راهواران

64 جهان بر دست موبد گشت ویران نیازی دخترم چون شد ز گیهان

65 شکر اکنون بود خوش طعم و شیرین که منده نیست آن یاقوت رنگین

66 به باغ اکنون ببالد سرو و شمشاد که منده نیست آن شمشاد آزاد

67 کنون خوشبوی باشد مشک و عنبر که مانده نیست آن دو زلف دلبر

68 کنون لاله دمد بر کوه و هامون که منده نیست آن رخسار گلگون

69 حسود ویس بودی روز نوروز که نه چون روی او بودی دل افروز

70 کنون امسال گل زیبا بر آید نبیند چون رخش رعناتر آید

71 بهار امسال نیکوتر بخندد که شرم ویس بر وی ره نبندد

72 دریغا ویس من بانوی ایران دریغا ویس من خاتون توران

73 دریغا ویس من مهر خراسان دریغا ویس من ماه کهستان

74 دریغا ویس من ماه سخن گوی دریغا ویس من سرو سمن بوی

75 دریغا ویس من خورشید کشور دریغا ویس من امید مادر

76 کجایی ای نگار من کجایی چرا جویی همی از من جدایی

77 کجا جویم ترا ای ماه تابان به طارم یا به گلشن یا به ایوان

78 هر آن روزی بنشستی به طارم به طارم در تو بودی باغ خرم

79 هر آن روزی که بنشستی به گلشن به گلشن در نگشتی ماه روشن

80 هر آن روزی که بنشستی به ایوان به ایوان در نبودی تاج کیوان

81 اگر بی تو ببینم لاله در باغ نهد لاله برین خسته دلم داغ

82 اگر بی تو ببینم در چمن گل شود آن گل همه در گردنم غل

83 اگر بی تو ببینم بر فلک ماه به چشمم ماه مار است و فلک جاه

84 ندانم چون توانم زیست بی تو که چشمم رودخون بگریست بی تو

85 ببایستم همی مرگ تو دیدن به پیری زهر هجرانت چشیدن

86 اگر بر کوه خارا باشد این درد به یک ساعت کند مر کوه را گرد

87 وگر بر ژرف دریا باشد این غم به یک ساعت کند چون سنگ بی نم

88 چرا زادم چنین بدنخت فرزند چرا کردم چنین وارونه پیوند

89 نبایستم به پیری ماه زادن بپروردن به دست دیو دادن

90 روم تا مرگ بنشینم غریوان بنالم بر دز اشکفت دیوان

91 بر آرم زین دل سوزان یکی دم بدرم سنگ آن دز یکسر ازهم

92 دزی کان جای دیوان بود و گر بز چرا بردند حورم را در آن دز

93 روم خود را بیندازم از آن کوه که چون جشنی بود مرگی به انبوه

94 نبینم کام دل تا زو جدا ام به ناکامی چنین زنده چرا ام

95 روم آنجا سپارم جان پاکم بر آمیزم به خاک ویس خاکم

96 ولیکن جان خویش آنگه سپارم که دود از جان شاهنشه بر آرم

97 نشاید ویس من در خاک خفته شهنشه دیگری در بر گرفته

98 نشاید ویس من در خاک ریزان شهنشه می خورد در برگ ریزان

99 شوم فتنه برانگیزم ز گیهان بگویم با همه کس راز پنهان

100 شوم با باد گویم تو همانی که بوی از ویس من بردی نهانی

101 به حق آنکه بو از وی گرفتی هر آن گاهی که بر زلفش برفتی

102 مرا در خون آن بت باشد یاور هلاک از دشمان او بر آور

103 شوم با ماه گویم تو همانی که بر ویسم حسد بردی نهانی

104 به حق آنکه بودی آن دلارم ترا اندر جهان هم چهر و هم نام

105 مرا یاری ده اندر خون آن ماه که من خونش همی خواهم ز بدخواه

106 شوم با مهر گویم کامگارا به نام خویش یاور باش مارا

107 کجا خود ویس را افسر تو بودی و یا بر افسرش گوهر تو بودی

108 به حق آنکه تو مانند اویی چو او خوبی چو او رخشنده رویی

109 به شهر دوستانش نور بفزای به شهر دشمانش روی منمای

110 روم با ابر گویم تو همانی که چون گفتار ویسم در فشانی

111 دو دست ویس با تو یار بودی همیشه چون تو گوهر بار بودی

112 به حق آنکه او بود ابر رادی بجای برق خنده ش بود و شادی

113 به شهر دشمنش بر بار طوفان به سیل اندر جهنده برق رخشان

114 شوم لابه کنم در پیش دادار به خاک اندر بمالم هر دو رخسار

115 خدایا تو حکیم و بردباری که بر موبد همی آتش نباری

116 جهان دادی به دست این ستمگر که هست اندر بدی هر روز بدتر

117 نبخشاید همی بر بندگانت به بیدادی همی سوزد جهانت

118 چو تیغ آمد همه کارش بریدن چو گرگ آمد همه رایش دریدن

119 خدایا داد من بستان ز جانش تهی کن زو سرای و خان و مانش

120 چو دود از من بر آورد این ستمگر تو دود از شادی و جانش برآور

121 چو موبد دید زریهای شهرو هم از وی بیمش آمد هم ز ویرو

122 بدو گفت ای گرامی تر ز دیده ز من بسیار گونه رنج دیده

123 مرا تو خواهری ویرو برادر سمنبر ویسه ام بانو و دلبر

124 مرا ویس است چشم و روشنایی فزون از جان و چوز و پادشایی

125 بر آن بی مهر چو نان مهربانم که او را دوستر دارم ز جانم

126 گر او نا راستی با من نکردی به کام دل ز مهرم بر بخوردی

127 کنون حالش همی از تو نهفتم ازیرا با تو این بیهوده گفتم

128 من آن کس را بکشتن چون توانم که جانش دوستر دارم ز جانم

129 اگر چه من به دست او اسیرم همی خواهم که در پیشش بمیرم

130 اگر چه من به داغ او چنینم همی خواهم که او را شاد بینم

131 تو بر دردش مخوان فریاد چندین مزن بر روی زرین دست سیمین

132 کجا من نیز همچون تو نژندم نژندی خویشتن را کی پسندم

133 فرستم ویس را از دز بیارم که با دردش همی طاقم ندارم

134 ندانم زو چه خواهد دید جانم خطا گفتم ندانم نیک دانم

135 بسا تلخی که من خواهم چشیدن بسا سختی که من خواهم کشیدن

136 مرا تا ویس باشد در شبستان نبینم زو مگر نیرنگ و دستان

137 مرا تا ویس جفت و یار باشد همین اندوه خوردن کار باشد

138 هر آن رنجی که از ویس آیدم پیش همی بینم سراسر زین دل ریش

139 دلی دارم که در فرمان من نیست تو پنداری که این دل زان من نیست

140 به تخت پادشاهی بر نشسته چنان گورم به چنگ شیر خسته

141 در کامم شده بسته به صد بند به بخت من مزایاد ایچ فرزند

142 مرا کزدست دل روزی طرب نیست گر از ویسم نباشد بس عجب نیست

143 پس آنگه زرد را فرمود خسرو که چون باد شتابان سوی دز رو

144 ببر با خویشتن دو صد دلاور دگر ره ویس را از دز بیاور

145 بشد زرد سپهبد با دو صد مرد به یک مه ویس را پیش شه آورد

146 هنوز از زخم شه آزرده اندام چنانچون خسته گوری جسته از دام

147 بد آن یک ماه رامین دل شکسته به خان زرد متواری نشسته

148 پس آنگه زرد پیش شاه شاهن سخن گفت از پی رامین فراوان

149 دگر ره شاه رامین را عفو کرد دریده بخت رامین را رفو کرد

150 دگر ره دیو کینه روی بنهفت گل شادی به باغ مهر بشکفت

151 دگر ره در سرای شاه شاهان فروزان گشت روی ماه ماهان

152 به رامش گشت عیش شاه شیرین به باده بود دست ماه رنگین

153 گشاده دست شادی بند رادی گرفته باز رادی کبگ شادی

154 دگر باره بر آمد روزگاری که جز رامش نکردند ایچ کاری

155 زمین را در گل و نسرین گرفتند روان را در می نوشین گرفتند

156 جهنده شد به نیکی باد ایشان برفت آن رنجها از یاد ایشان

157 نه غم ماند نه شادی این جهان را فنا فرجام باشد هردوان را

158 به شادی دار را تا توانی که بفزاید ز شادی زندگانی

159 چو روز ما همی بر ما نپاید درو بیهوده غم خوردن چه باید

عکس نوشته
کامنت
comment