- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو آگاهی آمد به کاووس شاه که شد روزگار سیاوش تباه
2 به کردار مرغان سرش را ز تن جدا کرد سالار آن انجمن
3 ابر بیگناهش به خنجر به زار بریدند سر زان تن شاهوار
4 بنالد همی بلبل از شاخ سرو چو دراج زیر گلان با تذرو
5 همه شهر توران پر از داغ و درد به بیشه درون برگ گلنار زرد
6 گرفتند شیون به هر کوهسار نه فریادرس بود و نه خواستار
7 چو این گفته بشنید کاووس شاه سر نامدارش نگون شد ز گاه
8 بر و جامه بدرید و رخ را بکند به خاک اندر آمد ز تخت بلند
9 برفتند با مویه ایرانیان بدان سوگ بسته به زاری میان
10 همه دیده پرخون و رخساره زرد زبان از سیاوش پر از یادکرد
11 چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر چو شاپور و فرهاد و رهام شیر
12 همه جامه کرده کبود و سیاه همه خاک بر سر بجای کلاه
13 پس آگاهی آمد سوی نیمروز به نزدیک سالار گیتی فروز
14 که از شهر ایران برآمد خروش همی خاک تیره برآمد به جوش
15 پراگند کاووس بر یال خاک همه جامهٔ خسروی کرد چاک
16 تهمتن چو بشنید زو رفت هوش ز زابل به زاری برآمد خروش
17 به چنگال رخساره بشخود زال همی ریخت خاک از بر شاخ و یال
18 چو یک هفته با سوگ بود و دژم به هشتم برآمد ز شیپور دم
19 سپاهی فراوان بر پیلتن ز کشمیر و کابل شدند انجمن
20 به درگاه کاووس بنهاد روی دو دیده پر از آب و دل کینه جوی
21 چو نزدیکی شهر ایران رسید همه جامهٔ پهلوی بردرید
22 به دادار دارنده سوگند خورد که هرگز تنم بیسلیح نبرد
23 نباشد بشویم سرم را ز خاک همه بر تن غم بود سوگناک
24 کله ترگ و شمشیر جام منست به بازو خم خام دام منست
25 چو آمد به نزدیک کاووس کی سرش بود پرخاک و پرخاک پی
26 بدو گفت خوی بد ای شهریار پراگندی و تخمت آمد ببار
27 ترا مهر سودابه و بدخوی ز سر برگرفت افسر خسروی
28 کنون آشکارا ببینی همی که بر موج دریا نشینی همی
29 از اندیشهٔ خرد و شاه سترگ بیامد به ما بر زیانی بزرگ
30 کسی کاو بود مهتر انجمن کفن بهتر او را ز فرمان زن
31 سیاوش به گفتار زن شد به باد خجسته زنی کاو ز مادر نزاد
32 دریغ آن بر و برز و بالای او رکیب و خم خسرو آرای او
33 دریغ آن گو نامبرده سوار که چون او نبیند دگر روزگار
34 چو در بزم بودی بهاران بدی به رزم افسر نامداران بدی
35 همی جنگ با چشم گریان کنم جهان چون دل خویش بریان کنم
36 نگه کرد کاووس بر چهر او بدید اشک خونین و آن مهر او
37 نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم فرو ریخت از دیدگان آب گرم
38 تهمتن برفت از بر تخت اوی سوی خان سودابه بنهاد روی
39 ز پرده به گیسوش بیرون کشید ز تخت بزرگیش در خون کشید
40 به خنجر به دو نیم کردش به راه نجنبید بر جای کاووس شاه
41 بیامد به درگاه با سوگ و درد پر از خون دل و دیده رخساره زرد
42 همه شهر ایران به ماتم شدند پر از درد نزدیک رستم شدند
43 چو یک هفته با سوگ و با آب چشم به درگاه بنشست پر درد و خشم
44 به هشتم بزد نای رویین و کوس بیامد به درگاه گودرز و طوس
45 چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو چو بهرام و رهام و شاپور نیو
46 فریبرز کاووس درنده شیر گرازه که بود اژدهای دلیر
47 فرامرز رستم که بد پیش رو نگهبان هر مرز و سالار نو
48 به گردان چنین گفت رستم که من برین کینه دادم دل و جان و تن
49 که اندر جهان چون سیاوش سوار نبندد کمر نیز یک نامدار
50 چنین کار یکسر مدارید خرد چنین کینه را خرد نتوان شمرد
51 ز دلها همه ترس بیرون کنید زمین را ز خون رود جیحون کنید
52 به یزدان که تا در جهان زندهام به کین سیاوش دل آگندهام
53 بران تشت زرین کجا خون اوی فرو ریخت ناکاردیده گروی
54 بمالید خواهم همی روی و چشم مگر بر دلم کم شود درد و خشم
55 وگر همچنانم بود بسته چنگ نهاده به گردن درون پالهنگ
56 به خاک اندرون خوار چون گوسفند کشندم دو بازو به خم کمند
57 و گر نه من و گرز و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز
58 نبیند دو چشمم مگر گرد رزم حرامست بر من می و جام و بزم
59 به درگاه هر پهلوانی که بود چو زان گونه آواز رستم شنود
60 همه برگرفتند با او خروش تو گفتی که میدان برآمد به جوش
61 ز میدان یکی بانگ برشد به ابر تو گفتی زمین شد به کام هژبر
62 بزد مهره بر پشت پیلان به جام یلان بر کشیدند تیغ از نیام
63 برآمد خروشیدن گاودم دم نای رویین و رویینه خم
64 جهان پر شد از کین افراسیاب به دریا تو گفتی به جوش آمد آب
65 نبد جای پوینده را بر زمین ز نیزه هوا ماند اندر کمین
66 ستاره به جنگ اندر آمد نخست زمین و زمان دست خون را بشست
67 ببستند گردان ایران میان به پیش اندرون اختر کاویان
68 گزین کرد پس رستم زابلی ز گردان شمشیرزن کابلی
69 ز ایران و از بیشهٔ نارون ده و دو هزار از یلان انجمن
70 سپه را فرامرز بد پیشرو که فرزند گو بود و سالار نو
71 همی رفت تا مرز توران رسید ز دشمن کسی را به ره بر ندید
72 دران مرز شاه سپیجاب بود که با لشکر و گنج و با آب بود
73 ورازاد بد نام آن پهلوان دلیر و سپه تاز و روشن روان
74 سپه بود شمشیرزن سی هزار همه رزم جوی از در کارزار
75 ورازاد از قلب لشکر برفت بیامد به نزد فرامرز تفت
76 بپرسید و گفتش چه مردی بگوی چرا کردهای سوی این مرز روی
77 سزد گر بگویی مرا نام خویش بجویی ازین کار فرجام خویش
78 همانا به فرمان شاه آمدی گر از پهلوان سپاه آمدی
79 چه داری ز افراسیاب آگهی ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی
80 نباید که بینام بر دست من روانت برآید ز تاریک تن
81 فرامرز گفت ای گو شوربخت منم بار آن خسروانی درخت
82 که از نام او شیر پیچان شود چو خشم آورد پیل بیجان شود
83 مرا با تو بدگوهر دیوزاد چرا کرد باید همی نام یاد
84 گو پیلتن با سپاه از پس است که اندر جهان کینه خواه او بس است
85 به کین سیاوش کمر بر میان ببست و بیامد چو شیر ژیان
86 برآرد ازین مرز بیارز دود هوا گرد او را نیارد بسود
87 ورازاد بشنید گفتار او همی خوار دانست پیگار او
88 به لشکر بفرمود کاندر دهید کمانها سراسر به زه بر نهید
89 رده بر کشید از دو رویه سپاه به سر بر نهادند ز آهن کلاه
90 ز هر سو برآمد ز گردان خروش همی کر شد از نالهٔ کوس گوش
91 چو آواز کوس آمد و کرنای فرامرز را دل برآمد ز جای
92 به یک حمله اندر ز گردان هزار بیفگند و برگشت از کارزار
93 دگر حمله کردش هزار و دویست ورازاد را گفت لشکر مهایست
94 که امروز بادافرهٔ ایزدیست مکافات بد را ز یزدان بدیست
95 چنین لشکر گشن و چندین سوار سراسیمه شد از یکی نامدار
96 همی شد فرامرز نیزه به دست ورازاد را راه یزدان ببست
97 فرامرز جنگی چو او را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید
98 برانگیخت از جای شبرنگ را بیفشرد بر نیزه بر چنگ را
99 یکی نیزه زد بر کمربند او که بگسست زیر زره بند او
100 چنان برگرفتش ز زین خدنگ که گفتی یک پشه دارد به چنگ
101 بیفگند بر خاک و آمد فرود سیاووش را داد چندی درود
102 سر نامور دور کرد از تنش پر از خون بیالود پیراهنش
103 چنین گفت کاینت سر کین نخست پراگنده شد تخم پرخاش و رست
104 همه بوم و بر آتش اندرفگند همی دود برشد به چرخ بلند
105 یکی نامه بنوشت نزد پدر ز کار ورازاد پرخاشخر
106 که چون برگشادم در کین و جنگ ورا برگرفتم ز زین پلنگ
107 به کین سیاوش بریدم سرش برافروختم آتش از کشورش
108 وزان سو نوندی بیامد به راه به نزدیک سالار توران سپاه
109 که آمد به کین رستم پیلتن بزرگان ایران شدند انجمن
110 ورازاد را سر بریدند زار برانگیخت از مرز توران دمار
111 سپه را سراسر بهم بر زدند به بوم و به بر آتش اندر زدند
112 چو بشنید افراسیاب این سخن غمی شد ز کردارهای کهن
113 نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله بیاورد چوپان به میدان گله
114 در گنج گوپال و برگستوان همان نیزه و خنجر هندوان
115 همان گنج دینار و در و گهر همان افسر و طوق زرین کمر
116 ز دستور گنجور بستد کلید همه کاخ و میدان درم گسترید
117 چو لشکر سراسر شد آراسته بریشان پراگنده شد خواسته
118 بزد کوس رویین و هندی درای سواران سوی رزم کردند رای
119 سپهدار از گنگ بیرون کشید سپه را ز تنگی به هامون کشید
120 فرستاد و مر سرخه را پیش خواند ز رستم بسی داستانها براند
121 بدو گفت شمشیرزن سی هزار ببر نامدار از در کارزار
122 نگه دار جان از بد پور زال به رزمت نباشد جزو کس همال
123 تو فرزندی و نیکخواه منی ستون سپاهی و ماه منی
124 چو بیدار دل باشی و راهجوی که یارد نهادن بروی تو روی
125 کنون پیش رو باش و بیدار باش سپه را ز دشمن نگهدار باش
126 ز پیش پدر سرخه بیرون کشید درفش و سپه را به هامون کشید
127 طلایه چو گرد سپه دید تفت بپیچید و سوی فرامرز رفت
128 از ایران سپه برشد آوای کوس ز گرد سپه شد هوا آبنوس
129 خروش سواران و گرد سپاه چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه
130 درخشیدن تیغ الماس گون سنانهای آهار داده به خون
131 تو گفتی که برشد به گیتی بخار برافروختند آتش کارزار
132 ز کشته فگنده به هر سو سران زمین کوه گشت از کران تا کران
133 چو سرخه بران گونه پیگار دید درفش فرامرز سالار دید
134 عنان را به بور سرافراز داد به نیزه درآمد کمان باز داد
135 فرامرز بگذاشت قلب سپاه بر سرخه با نیزه شد کینهخواه
136 یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ ز کوهه ببردش سوی یال اسپ
137 ز ترکان به یاری او آمدند پر از جنگ و پرخاشجو آمدند
138 از آشوب ترکان و از رزم سخت فرامرز را نیزه شد لخت لخت
139 بدانست سرخه که پایاب اوی ندارد غمی گشت و برگاشت روی
140 پس اندر فرامرز با تیغ تیز همی تاخت و انگیخته رستخیز
141 سواران ایران به کردار دیو دمان از پسش برکشیده غریو
142 فرامرز چون سرخه را یافت چنگ بیازید زان سان که یازد پلنگ
143 گرفتش کمربند و از پشت زین برآورد و زد ناگهان بر زمین
144 پیاده به پیش اندر افگند خوار به لشکرگه آوردش از کارزار
145 درفش تهمتن همانگه ز راه پدید آمد و گرد پیل و سپاه
146 فرامرز پیش پدر شد چو گرد به پیروزی از روزگار نبرد
147 به پیش اندرون سرخه را بسته دست بکرده ورازاد را یال پست
148 همه غار و هامون پر از کشته بود سر دشمن از رزم برگشته بود
149 سپاه آفرین خواند بر پهلوان بران نامبردار پور جوان
150 تهمتن برو آفرین کرد نیز به درویش بخشید بسیار چیز
151 یکی داستان زد برو پیلتن که هر کس که سر برکشد ز انجمن
152 خرد باید و گوهر نامدار هنر یار و فرهنگش آموزگار
153 چو این گوهران را بجا آورد دلاور شود پر و پا آورد
154 از آتش نبینی جز افروختن جهانی چو پیش آیدش سوختن
155 فرامرز نشگفت اگر سرکش است که پولاد را دل پر از آتش است
156 چو آورد با سنگ خارا کند ز دل راز خویش آشکارا کند
157 به سرخه نگه کرد پس پیلتن یکی سرو آزاده بد بر چمن
158 برش چون بر شیر و رخ چون بهار ز مشک سیه کرده بر گل نگار
159 بفرمود پس تا برندش به دشت ابا خنجر و روزبانان و تشت
160 ببندند دستش به خم کمند بخوابند بر خاک چون گوسفند
161 بسان سیاوش سرش را ز تن ببرند و کرگس بپوشد کفن
162 چو بشنید طوس سپهبد برفت به خون ریختن روی بنهاد تفت
163 بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه چه ریزی همی خون من بیگناه
164 سیاوش مرا بود هم سال و دوست روانم پر از درد و اندوه اوست
165 مرا دیده پرآب بد روز و شب همیشه به نفرین گشاده دو لب
166 بران کس که آن تشت و خنجر گرفت بران کس که آن شاه را سرگرفت
167 دل طوس بخشایش آورد سخت بران نامبردار برگشته بخت
168 بر رستم آمد بگفت این سخن که پور سپهدار افگند بن
169 چنین گفت رستم که گر شهریار چنان خستهدل شاید و سوگوار
170 همیشه دل و جان افراسیاب پر از درد باد و دو دیده پرآب
171 همان تشت و خنجر زواره ببرد بدان روزبانان لشکر سپرد
172 سرش را به خنجر ببرید زار زمانی خروشید و برگشت کار
173 بریده سر و تنش بر دار کرد دو پایش زبر سر نگونسار کرد
174 بران کشته از کین برافشاند خاک تنش را به خنجر بکردند چاک
175 جهانا چه خواهی ز پروردگان چه پروردگان داغ دل بردگان