چو عالم بر زد آن زرین علم از نظامی گنجوی خمسه 67

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

چو عالم بر زد آن زرین علم را

1 چو عالم بر زد آن زرین علم را کز او تاراج باشد خیل غم را

2 ملک را رغبت نخجیر برخاست ز طالع تهمت تقصیر برخاست

3 به فالی چون رخ شیرین همایون شهنشه سوی صحرا رفت بیرون

4 خروش کوس و بانگ نای برخاست زمین چون آسمان از جای برخاست

5 علمداران علم بالا کشیدند دلیران رخت در صحرا کشیدند

6 برون آمد مهین شهسواران پیاده در رکابش تاجداران

7 ز یکسو دست در زین بسته فغفور ز دیگر سو سپه‌سالار قیصور

8 کمر در بسته و ابرو گشاده کلاه کیقبادی کژ نهاده

9 نهاده غاشیه‌اش خورشید بر دوش رکابش کرده مه را حلقه در گوش

10 درفش کاویانی بر سر شاه چو لختی ابر کافتد بر سر ماه

11 کمر شمشیرهای زرنگارش به گرد اندر شده زرین حصارش

12 نبود از تیغها پیرامن شاه به یک میدان کسی را پیش و پس راه

13 در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر زبان گاو برده زهره شیر

14 دهان دور باش از خنده می‌سفت فلک را دور باش از دور می‌گفت

15 سواد چتر زرین باز بر سر چو بر مشکین حصاری برجی از زر

16 گر افتادی سر یکسو زن از میغ نبودی جای سوزن جز سر تیغ

17 نفیر چاوشان از دور شو دور ز گیتی چشم بد را کرده مهجور

18 طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ ادب کرده زمین را چند فرسنگ

19 زمین از بار آهن خم گرفته هوا را از روا رو دم گرفته

20 جنیبت کش و شاقان سرائی روانه صدصد از هر سو جدائی

21 غریو کوس‌ها بر کوهه پیل گرفته کوه و صحرا میل در میل

22 ز حلقوم دراهای درفشان مشبکهای زرین عنبرافشان

23 صد و پنجاه سقا در سپاهش به آب گل همی شستند راهش

24 صد و پنجاه مجمر دار دلکش فکنده بویهای خوش در آتش

25 هزاران طرف زرین طوق بسته همه میخ درستکها شکسته

26 بدان تا هر کجا کو اسب راند به هر کامی درستی باز ماند

27 غریبی گر گذر کردی بر آن راه بدانستی که کرد آنجا گذر شاه

28 بدین آیین چو بیرون آمد از شهر به استقبالش آمد گردش دهر

29 شده بر عارض لشکر جهان تنگ که شاهنشه کجا می‌دارد آهنگ

30 چنین فرمود خورشید جهانگیر که خواهم کرد روزی چند نخجیر

31 چو در نالیدن آمد طبلک باز در آمد مرغ صیدافکن به پرواز

32 روان شد در هوا باز سبک پر جهان خالی شد از کبک و کبوتر

33 یکی هفته در آن کوه و بیابان نرستند از عقابینش عقابان

34 پیاپی هر زمان نخجیر می‌کرد به نخجیری دگر تدبیر می‌کرد

35 بنه در یک شکارستان نمی‌ماند شکارافکن شکارافکن همی راند

36 وز آنجا همچنان بر دست زیرین رکاب افشاند سوی قصر شیرین

37 وز آنجا همچنان بر دست زیرین رکاب افشاند سوی قصر شیرین

38 به یک فرسنگی قصر دلارام فرود آمده چو باده در دل جام

39 شب از عنبر جهان را کله می‌بست زمستان بود و باد سرد می‌جست

40 زمین کز سردی آتش داشت در زیر پرند آب را می‌کرد شمشیر

41 اگر چه جای باشد گرمسیری نشاید کرد با سرما دلیری

42 ملک فرمود کاتش بر فروزند به من عنبر به خرمن عود سوزند

43 به خورانگیز شد عود قماری هوا می‌کرد خود کافور باری

44 به آسایش توانا شد تن شاه غنود از اول شب تا سحرگاه

45 چو لعل آفتاب از کان بر آمد ز عشق روز شب را جان بر آمد

46 فلک سرمست بود از پویه چون پیل خناق شب کبودش کرد چون نیل

47 طبیبان شفق مدخل گشادند فلک را سرخی از اکحل گشادند

48 ملک ز آرامگه برخاست شادان نشاط آغاز کرد از بامدادان

49 نبیذی چند خورد از دست ساقی نماند از شادمانی هیچ باقی

50 چو آشوب نبیذش در سر افتاد تقاضای مرادش در بر افتاد

51 برون شد مست و بر شبدیز بنشست سوی قصر نگارین راند سرمست

52 دل از مستی شده رقاص با او غلامی چند خاص الخاص با او

53 خبر کردند شیرین را رقیبان که اینک خسرو آمد بی‌نقیبان

54 دل پاکش ز ننگ و نام ترسید وزان پرواز بی‌هنگام ترسید

55 حصار خویش را در داد بستن رقیبی چند را بر در نشستن

56 به دست هر یک از بهر نثارش یکی خون زر که بی حد بدشمارش

57 ز مقراضی و چینی بر گذرگاه یکی میدان بساط افکند بر راه

58 همه ره را طراز گنج بر دوخت گلاب افشاند و خود چون عود می‌سوخت

59 به بام قصر بر شد چون یکی ماه نهاده گوش بر در دیده بر راه

60 ز هر نوک مژه کرده سنانی بر او از خون نشانده دیده‌بانی

61 بر آمد گردی از ره توتیا رنگ که روشن چشم ازو شد چشمه در سنگ

62 برون آمد ز گرد آن صبح روشن پدید آمد از آن گلخانه گلشن

63 در آن مشعل که برد از شمعها نور چراغ انگشت بر لب مانده از دور

64 خدنگی رسته از زین خدنگش که شمشاد آب گشت از آب و رنگش

65 مرصع پیکری در نیمه دوش کلاه خسروی بر گوشه گوش

66 رخی چون سرخ گل نو بر دمیده خطی چون غالیه گردش کشیده

67 گرفته دسته نرگس به دستش به خوشخوابی چو نرگس‌های مستش

68 گلش زیر عرق غواص گشته تذروش زیر گل رقاص گشته

69 کمربندان به گردش دسته بسته بدست هر یک از گل دسته دسته

70 چو شیرین دید خسرو را چنان مست ز پای افتاده و شد یکباره از دست

71 ز بیهوشی زمانی بی‌خبر ماند به هوش آمد به کار خویش در ماند

72 که گر نگذارم اکنون در وثاقش ندارم طاقت زخم فراقش

73 و گر لختی ز تندی رام گردم چو ویسه در جهان بدنام گردم

74 بکوشم تا خطا پوشیده باشم چو نتوانم نه من کوشیده باشم؟

75 چو شاه آمد نگهبانان دویدند زر افشاندند و دیباها کشیدند

76 بسا ناگشته را کز در در آرند سپهر و دور بین تا در چه کارند

77 ملک بر فرش دیباهای گلرنگ جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ

78 دری دید آهنین در سنگ بسته ز حیرت ماند بر در دل شکسته

79 نه روی آنکه از در باز گردد نه رای آنکه قفل انداز گردد

80 رقیبی را به نزد خویشتن خواند که ما را نازنین بر در چرا ماند

81 چه تلخی دید شیرین در من آخر چرا در بست ازینسان بر من آخر

82 درون شو گونه شاهنشه غلامی فرستادست نزدیکت پیامی

83 که مهمانی به خدمت می‌گراید چه فرمائی در آید یا نیاید

84 تو کاندر لب نمک پیوسته داری به مهمان بر چرا در بسته داری

85 درم بگشای کاخر پادشاهم به پای خویشتن عذر تو خواهم

86 تو خود دانی که من از هیچ رائی ندارم با تو در خاطر خطائی

87 بباید با منت دمساز گشتن ترا نادیده نتوان بازگشتن

88 و گر خواهی که اینجا کم نشینم رها کن کز سر پایت ببینم

89 بدین زاری پیامی شاه می‌گفت شکر لب می‌شنید و آه می‌گفت

90 کنیزی کاردان راگفت آن ماه به خدمت خیز و بیرون رو سوی شاه

91 فلان شش طاق دیبا را برون بر بزن با طاق این ایوان برابر

92 ز خارو خاره خالی کن میانش معطر کن به مشک و زعفرانش

93 بساط گوهرین دروی بگستر بیار آن کرسی شش پایه زر

94 بنه در پیشگاه و شقه در یند پس آنگه شاه را گو کای خداوند

95 نه ترک این سرا هندوی این بام شهنشه را چنین دادست پیغام

96 پرستار تو شیرین هوس جفت به لفظ من شهنشه را چنین گفت

97 که گر مهمان مائی ناز منمای به هر جا کت فرود آرم فرود آی

98 صواب آن شد ز روی پیش بینی که امروزی درین منظر نشینی

99 من آیم خود به خدمت بر سر کاخ زمین بوسم به نیروی تو گستاخ

100 بگوئیم آنچه ما را گفت باید چو گفتیم آن کنیم آنگه که شاید

101 کنیز کاردان بیرون شد از در برون برد آنچه فرمود آن سمنبر

102 همه ترتیب کرد آیین زربفت فرود آورد خسرو را و خود رفت

103 رخ شیرین ز خجلت گشته پر خوی که نزل شاه چون سازد پیاپی

104 چو از نزل زرافشانی بپرداخت ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت

105 بدست چاشنی گیری چو مهتاب فرستادش ز شربت‌های جلاب

106 پس آنگه ماه را پیرایه بر بست نقاب آفتاب از سایه بر بست

107 فرو پوشید گلناری پرندی بر او هر شاخ گیسو چون کمندی

108 کمندی حلقه‌وار افکنده بر دوش زهر حلقه جهانی حلقه در گوش

109 حمایل پیکری از زر کانی کشیده بر پرندی ارغوانی

110 سر آغوشی بر آموده به گوهر به رسم چینیان افکنده بر سر

111 سیه شعری چو زلف عنبرافشان فرود آویخت بر ماه درفشان

112 بدین طاوس کرداری همائی روان شد چون تذروی در هوائی

113 نشاط دلبری در سر گرفته نیازی دیده نازی در گرفته

114 سوی دیوار قصر آمد خرامان زمین بوسید شه را چون غلامان

115 گشاد از گوش گوهرکش بسی لعل سم شبدیز را کرد آتشین نعل

116 همان صد دانه مروارید خوشاب به فرق‌افشان خسرو کرد پرتاب

عکس نوشته
کامنت
comment