چو بر زد ز دریا از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 32

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

چو بر زد ز دریا درفش سپید

1 چو بر زد ز دریا درفش سپید ستاره شد از تیرگی ناامید

2 تبیره زنان از دو پرده سرای برفتند با پیل و باکرنای

3 خروش آمد و نالهٔ گاودم هم از کوههٔ پیل رویینه خم

4 تو گفتی بجنبد همی دشت وراغ شده روی خورشید چون پر زاغ

5 چو ایرانیان برکشیدند صف همه نیزه و تیغ هندی بکف

6 زمین سر به سر گفتی ازجوشنست ستاره ز نوک سنان روشنست

7 چو خسرو بیاراست بر قلبگاه همه دل گرفتند یکسر سپاه

8 ورامیمنه دار گردوی بود که گرد ودلیر وجهانجوی بود

9 بدست چپش نامدار ارمنی ابا جوشن وتیغ آهرمنی

10 مبارز چوشاپور وچون اندیان بران جنگ بر تنگ بسته میان

11 همی‌بود گستهم بردست شاه که دارد مر او را ز دشمن نگاه

12 چوبهرام یل رومیان راندید درنگی شد وخامشی برگزید

13 بفرمود تاکوس برپشت پیل ببستند وشد گرد لشکر چونیل

14 نشست ازبرپشت پیل سپید هم آوردش ازبخت شد ناامید

15 همی‌راند آن پیل تامیمنه بشاپور گفت ای بد بدتنه

16 نه پیمانت این بد به نامه درون که پیش من آیی بدین دشت خون

17 نه این باشد آیین پرمایگان همی تن بکشتن دهی رایگان

18 بدو گفت شاپور کای دیوفش سرخویش دربندگی کرده کش

19 ازین نامه کی بود نام ونشان که گویی کنون پیش گردنکشان

20 گرانمایه خسرو بشاپور گفت من آن نامه با رای او بود جفت

21 به نامه توپاداش یابی زمن هم ازنامداران این انجمن

22 چوهنگام باشد بگویم تو را زاندیشه بد بشویم تو را

23 چوبهرام آواز خسرو شنید باندیشه آن جادوی را بدید

24 برآشفت وزان کار تنگ آمدش چوارغنده شد رای جنگ آمدش

25 جفا پیشه برپیل تنها برفت سوی قلب خسرو خرامید تفت

26 چوخسرو چنان دید با اندیان چین گفت کای نره شیر ژیان

27 برین پیل برتیرباران کنید کمان را چوابر بهاران کنید

28 از ایرانیان آنک بد روزبه کمان برنهادند یکسر بزه

29 زپیکان چنان گشت خرطوم پیل توگفتی شد از خستگی پیل نیل

30 هم آنگاه بهرام بالای خواست یکی مغفر خسرو آرای خواست

31 همان تیرباران گرفتند باز برآشفت بهرام گردن فراز

32 پیاده شد آن مرد پرخاشخر زره دامنش رابزد برکمر

33 سپر برسرآورد وشمشیر تیر برآورد زان جنگیان رستخیز

34 پیاده زبهرام بگریختند کمانهای چاچی فروریختند

35 یکی باره بردند هم درزمان سپهبد نشست از بر اودمان

36 خروشان همی‌تاخت تا قلبگاه بجایی کجا شاه بد بی‌سپاه

37 همه قلبگه پاک برهم درید درفش جهاندار شد ناپدید

38 وزان جایگه شد سوی میسره پس پشتش آزادگان یکسره

39 نگهبان آن دست گردوی بود که مردی دلیر وجهانجوی بود

40 برادر چوروی برادر بدید کمان را بزه کرد واندرکشید

41 دوخونی بران سان برآویختند که گفتی بهمشان برآمیختند

42 بدین سان زمانی برآمد دراز همی یک زدیگر نگشتند باز

43 بدو گفت بهرام کای بی‌پدر به خون برادر چه بندی کمر

44 بدو گفت گردوی کای پیسه گرگ تونشنیدی آن داستان بزرگ

45 که هرکو برادر بود دوست به چو دشمن بود بی پی و پوست به

46 تو هم دشمن و بد تن و ریمنی جهان آفرین را به دل دشمنی

47 به پیش برادر برادر به جنگ نیاید اگر باشدش نام و ننگ

48 چوبشنید بهرام زو بازگشت برآشفت و با او دژم ساز گشت

49 همی‌راند گردوی نا نزد شاه ز آهن شده روی جنگی سیاه

50 برو آفرین کرد خسرو به مهر که پاداش بادت ز گردان سپهر

51 فرستاده خسرو به شاپور کس که موسیل راباش فریادرس

52 بکوشید تا پشت پشت آورید مگر بخت روشن به مشت آورید

53 به گستهم گفت آن زمان شهریار که گر هیچ رومی کند کارزار

54 چو بهرام جنگی شکسته شود وگر نیز در جنگ خسته شود

55 همه رومیان سر به گردون برند سخنها ز اندازه بیرون برند

56 نخواهم که رومی بود سرفراز به ما برکنند اندرین جنگ ناز

57 بدیدم هنرهای رومی همه بسان رمه روزگار دمه

58 هم آن به که من با سپاه اندکی ز چوبینه آورد خواهم یکی

59 نخواهم درین کار یاری ز کس امیدم به یزدان فریادرس

60 بدو گفت گستهم کای شهریار به شیرین روانت مخور زینهار

61 چو رایت چنین است مردان کین بخواه و مکن تیره روی زمین

62 بدو گفت خسرو که اینست روی که گفتی ز لشکر کنون یار جوی

63 گزین کرد گستهم ز ایران سوار ده و چار گردنکش نامدار

64 نخستین ازین جنگیان نام خویش نوشت و بیاورد و بنهاد پیش

65 دگر گرد شاپور با اندیان چو بند وی و گردوی پشت کیان

66 چو آذرگشسپ و دگر شیر ذیل چو زنگوی گستاخ با شیر و پیل

67 تخواره که در جنگ غمخواره بود یلان سینه را زشت پتیاره بود

68 فرخ زاد و چون خسرو سرفراز چو اشتاد پیروز دشمن گداز

69 چو فرخنده خورشید با اور مزد که دشمن بدی پیش ایشان فرزد

70 چومردان گزین کرد ز ایران دو هفت ز لشکر بیک سو خرامید تفت

71 چنین گفت خسرو بدین مهتران که ای سرفرازن و فرمانبران

72 همه پشت را سوی یزدان کنید دل خویش را شاد و خندان کنید

73 جز از خواست یزدان نباشد سخن چنین بود تا بود چرخ کهن

74 برزم اندرون کشته بهتر بود که در خانه‌ات بنده مهتر بود

75 نگهدار من بود باید به جنگ بهنگام جنبش نسازم درنگ

76 همه هم زبان آفرین خواندند ورا شهریار زمین خواندند

77 بکردند پیمان که از شهریار کسی برنگردد ازین کارزار

78 سپهدار بشنید و آرام یافت خوش آمدش وز مهتران کام یافت

79 سپه رابه بهرام فرخ سپرد همی‌رفت با چارده مرد گرد

80 هم آنگه خروش آمد از دیده‌گاه به بهرام گفتند کامد سپاه

81 جهان جوی بیدار دل برنشست کمندی به فتراک و تیغی بدست

82 ز بالا چو آن مایه مردم بدید تنی چند زان جنگیان برگزید

83 یلان سینه راگفت کاین بد نژاد به جنگ اندرون دادمردی بداد

84 که من دانم کنون جزو نیست این که یارد چمیدن برین دشت کین

85 برین مایه مردم به جنگ آمدست وگر پیش کام نهنگ آمدست

86 فزون نیست با او سرافراز بیست ازیشان کسی را ندانم که کیست

87 اگر پیشم آید جهان را بسم اگر بر نیایم ازو ناکسم

88 به ایزد گشسپ ویلان سینه گفت که مردان ندارند مردی نهفت

89 نباید که ما بیش باشیم چار به خسرو مرا کس نیاید به کار

90 یکی بد کجا نام او جان فروز که تیره شبان برگزیدی به روز

91 سپه را بدو داد و خود پیش رفت همی تاخت با این سه بیدار تفت

92 چو بهرام را دید خسرو ز راه به ایرانیان گفت کامد سپاه

93 کنون هیچ دل را مدارید تنگ که آمد مرا روزگار درنگ

94 من و گرز و چوبینه بدنشان شما رزم سازید با سرکشان

95 شما چارده یار و ایشان سه تن مبادا که بینید هرگز شکن

96 نیاطوس با لشکر رومیان ببستند ناچار یکسر میان

97 برفتند زان رزمگه سوی کوه که دیدار بودی بهر دو گروه

98 همی‌گفت هرکس که پر مایه شاه چرا جان فروشد ز بهر کلاه

99 بماند بدین دشت چندین سوار شود خیره تنها سوی کارزار

100 همه دست برآسمان داشتند که او را همه کشته پنداشتند

101 چو بهرام جنگی برانگیخت اسپ یلان سینه و گرد ایزد گشسپ

102 بدیدند یاران خسروهمه شد او گرگ و آن نامداران رمه

103 بماند آنگهی شاه ز آویختن وزان شورش و باره انگیختن

104 جهاندار ناکام برگاشت اسپ پس اندر همی‌رفت ایزدگشسپ

105 چوگستهم وبندوی وگردوی ماند گوتاجور نام یزدان بخواند

106 بگستهم گفت آن زمان شهریار که تنگ اندرآمد بد روزگار

107 چه بایست این بیهده رستخیز بدیدند پشت من اندر گریز

108 بدو گفت گستهم کامد سوار توتنهاشدی چون کنی کارزار

109 نگه کرد خسرو پس پشت خویش ازان چار بهرام را دید پیش

110 همی‌داشت تن رازدشمن نگاه ببرید برگستوان سیاه

111 ازوبازماندند هردوسوار پس پشت اودشمن کینه دار

112 به پیش اندر آمد یکی غار تنگ سه جنگی پس اندر بسان پلنگ

113 بن غارهم بسته آمد زکوه بماند آن جهاندار دور ازگروه

114 فرود آمد از اسپ فرخ جوان پیاده بران کوه برشد دوان

115 پیاده شد وراه اوبسته شد دل نامداران ازو خسته شد

116 نه جای درنگ ونه جای گریز پس اندر همی‌رفت بهرام تیز

117 بخسرو چنین گفت کای پرفریب به پیش فراز توآمد نشیب

118 برمن چراتاختی هوش خویش نهاده برین گونه بردوش خویش

119 چوشد زان نشان کار برشاه تنگ پس پشت شمشیر و در پیش سنگ

120 به یزدان چنین گفت کای کردگار توی برتر از گردش روزگار

121 بدین جای بیچارگی دست گیر تو باشی ننالم به کیوان و تیر

122 هم آنگه چو از کوه برشد خروش پدید آمد از راه فرخ سروش

123 همه جامه‌اش سبز و خنگی به زیر ز دیدار او گشت خسرو دلیر

124 چو نزدیک شد دست خسرو گرفت ز یزدان پاک این نباشد شگفت

125 چواز پیش بدخواه برداشتش به آسانی آورد و بگذاشتش

126 بدو گفت خسرو که نام تو چیست همی‌گفت چندی و چندی گریست

127 فرشته بدو گفت نامم سروش چو ایمن شدی دور باش از خروش

128 کزین پس شوی بر جهان پادشا نباید که باشی جز از پارسا

129 بدین زودی اندر بشاهی رسی بدین سالیان بگذرد هشت و سی

130 بگفت این سخن نیز و شد ناپدید کس اندر جهان این شگفتی ندید

131 چو آن دید بهرام خیره بماند جهان آفرین را فراوان بخواند

132 همی‌گفت تا جنگ مردم بود مبادا که مردی ز من گم بود

133 برآنم که جنگم کنون با پریست برین تخت تیره بباید گریست

134 نیاطوس زان روی بر کوهسار همی‌خواست از دادگر زینهار

135 خراشید مریم دو رخسار خویش ز تیمار جفت جهاندار خویش

136 سپه بود برکوه و هامون وراغ دل رومیان زو پر از درد و داغ

137 نیاطوس چون روی خسرو ندید عماری زرین به یکسو کشید

138 بمریم چنین گفت کاندر نشین که ترسم که شد شاه ایران زمین

139 هم آنگاه خسرو بران روی کوه پدید آمد از راه دور از گروه

140 همه لشکر نامور شاد شد دل مریم از درد آزاد شد

141 چوآمد به مریم بگفت آنچ دید وزان کوه خارا سر اندر کشید

142 چنین گفت کای ماه قیصر نژاد مرا داور دادگر داد داد

143 نه از کاهلی بدنه از بد دلی که در جنگ بد دل کند کاهلی

144 بدان غار بی‌راه در ماندم به دل آفریننده را خواندم

145 نهان داشت دارنده کارجهان برین بنده گشت آشکارا نهان

146 فریدون فرخ ندید این به خواب نه تورو نه سلم و نه افراسیاب

147 که امروز من دیدم ای سرکشان ز پیروزی و شهریاری نشان

148 بدیشان بگفت آن کجا دید شاه از آن پس به فرمود تا آن سپاه

149 همه جنگ را تاختن نوکنند برزم اندرون یاد خسرو کنند

150 وزان روی بهرام شد پر ز درد پشیمان شده زان همه کارکرد

عکس نوشته
کامنت
comment