چو صبح از خواب نوشین سر از نظامی گنجوی خمسه 113

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

چو صبح از خواب نوشین سر برآورد

1 چو صبح از خواب نوشین سر برآورد هلاک جان شیرین بر سر آورد

2 سیاهی از حبش کافور می‌برد شد اندر نیمه ره کافوردان خرد

3 ز قلعه زنگیی در ماه می‌دید چو مه در قلعه شد زنگی بخندید

4 بفرمودش به رسم شهریاری کیانی مهدی از عود قماری

5 گرفته مهد را در تخته زر بر آموده به مروارید و گوهر

6 به آئین ملوک پارسی عهد بخوابانید خسرو را در آن مهد

7 نهاد آن مهد را بر دوش شاهان به مشهد برد وقت صبح گاهان

8 جهانداران شده یکسر پیاده بگرداگرد آن مهد ایستاده

9 قلم ز انگشت رفته باربد را بریده چون قلم انگشت خود را

10 بزرگ امید خرد امید گشته بلرزانی چو برگ بید گشته

11 به آواز ضغیف افغان برآورد که ما را مرگ شاه از جان برآورد

12 پناه و پشت شاهان عجم کو سپهسالار و شمشیر و علم کو

13 کجا کان خسرو دنییش خوانند گهی پرویز و گه کسریش خوانند

14 چو در راه رحیل آمد روارو چه جمشید و چه کسری و چه خسرو

15 گشاده سر کنیزان و غلامان چو سروی در میان شیرین خرامان

16 نهاده گوهرآگین حلقه در گوش فکنده حلقه‌های زلف بر دوش

17 کشیده سرمه‌ها در نرگس مست عروسانه نگار افکنده بر دست

18 پرندی زرد چون خورشید بر سر حریری سرخ چون ناهید در بر

19 پس مهد ملک سرمست میشد کسی کان فتنه دید از دست میشد

20 گشاده پای در میدان عهدش گرفته رقص در پایان مهدش

21 گمان افتاد هر کس را که شیرین ز بهر مرگ خسرو نیست غمگین

22 همان شیرویه را نیز این گمان بود که شیرین را بر او دل مهربان بود

23 همه ره پای کوبان میشد آن ماه بدینسان تا به گنبد خانه شاه

24 پس او در غلامان و کنیزان ز نرگس بر سمن سیماب ریزان

25 چو مهد شاه در گنبد نهادند بزرگان روی در روی ایستادند

26 میان دربست شیرین پیش موبد به فراشی درون آمد به گنبد

27 در گنبد به روی خلق در بست سوی مهد ملک شد دشنه در دست

28 جگرگاه ملک را مهر برداشت ببوسید آن دهن کاو بر جگر داشت

29 بدان آیین که دید آن زخم را ریش همانجا دشنه‌ای زد بر تن خویش

30 به خون گرم شست آن خوابگه را جراحت تازه کرد اندام شه را

31 پس آورد آنگهی شه را در آغوش لبش بر لب نهاد و دوش بر دوش

32 به نیروی بلند آواز برداشت چنان کان قوم از آوازش خبر داشت

33 که جان با جان و تن و با تن به پیوست تن از دوری و جان از داوری رست

34 به بزم خسرو آن شمع جهانتاب مبارک باد شیرین را شکر خواب

35 به آمرزش رساد آن آشنائی که چون اینجا رسد گوید دعائی

36 کالهی تازه دار این خاکدان را بیامرز این دو یار مهربان را

37 زهی شیرین و شیرین مردن او زهی جان دادن و جان بردن او

38 چنین واجب کند در عشق مردن به جانان جان چنین باید سپردن

39 نه هر کو زن بود نامرد باشد زن آن مرد است کو بی‌درد باشد

40 بسا رعنا زنا کو شیر مرد است بسا دیبا که شیرش در نورد است

41 غباری بر دمید از راه بیداد شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد

42 بر آمد ابری از دریای اندوه فرو بارید سیلی کوه تا کوه

43 ز روی دشت بادی تند برخاست هوا را کرد با خاک زمین راست

44 بزرگان چون شدند آگه ازین راز برآوردند حالی یکسر آواز

45 که احسنت ای زمان وای زمین زه عروسان را به دامادان چنین ده

46 چو باشد مطرب زنگی و روسی نشاید کرد ازین بهتر عروسی

47 دو صاحب تاج را هم تخت کردند در گنبد بر ایشان سخت کردند

48 وز آنجا باز پس گشتند غمناک نوشتند این مثل بر لوح آن خاک

49 که جز شیرین که در خاک درشتست کسی از بهر کس خود را نکشت است

50 منه دل بر جهان کین سرد ناکس وفا داری نخواهد کرد با کس

51 چه بخشد مرد را این سفله ایام که یک یک باز نستاند سرانجام

52 به صد نوبت دهد جانی به آغاز به یک نوبت ستاند عاقبت باز

53 چو بر پائی طلسمی پیچ پیچی چو افتادی شکستی هیچ هیچی

54 درین چنبر که محکم شهر بندیست نشان ده گردنی کو بی کمندیست

55 نه با چنبر توان پرواز کردن نه بتوان بند چنبر باز کردن

56 درین چنبر گشایش چون نمائیم چو نگشادست کس ما چون گشائیم

57 همان به کاندرین خاک خطرناک ز جور خاک بنشینیم بر خاک

58 بگرییم از برای خویش یکبار که بر ما کم کسی گرید چو ما زار

59 شنیدستم که افلاطون شب و روز به گریه داشتی چشم جهانسوز

60 بپرسیدند ازو کاین گریه از چیست بگفتا چشم کس بیهوده نگریست

61 از آن گریم که جسم و جان دمساز بهم خو کرده‌اند از دیرگه باز

62 جدا خواهند گشت از آشنائی همی گریم بدان روز جدائی

63 رهی خواهی شدن کان ره درازست به بی‌برگی مشو بی‌برگ و سازست

64 بپای جان توانی شد بر افلاک رها کن شهر بند خاک بر خاک

65 مگو بر بام گردون چون توان رفت توان رفت ارز خود بیرون توان رفت

66 بپرس از عقل دوراندیش گستاخ که چون شاید شدن بر بام این کاخ

67 چنان کز عقل فتوی میستانی علم برکش بر این کاخ کیانی

68 خرد شیخ الشیوخ رای تو بس ازو پرس آنچه می‌پرسی نه از کس

69 سخن کز قول آن پیر کهن نیست بر پیران وبال است آن سخن نیست

70 خرد پای و طبیعت بند پایست نفس یک یک چو سوهان بند سایست

71 بدین زرین حصار آن شد برومند که از خود برگرفت این آهنین بند

72 چو این خصمان که از یارت برارند بر آن کارند کز کارت برآرند

73 ازین خرمن مخور یک دانه گاورس برو میلرز و بر خود نیز میترس

74 چو عیسی خر برون برزین تنی چند بمان در پای گاوان خرمنی چند

75 ازین نه گاوپشت آدمیخوار بنه بر پشت گاوافکن زمین‌وار

76 اگر زهره شوی چون بازکاوی درین خر پشته هم بر پشت گاوی

77 بسا تشنه که بر پندار بهبود فریب شوره‌ای کردش نمک سود

78 بسا حاجی که خود را از اشتر انداخت که تلخک را ز ترشک باز نشناخت

79 حصار چرخ چون زندان سرائیست کمر در بسته گردش اژدهائیست

80 چگونه تلخ نبود عیش آن مرد که دم با اژدهائی بایدش کرد

81 چو بهمن زین شبستان رخت بر بند حریفی کردنت با اژدها چند

82 گرت خود نیست سودی زین جدائی نه آخر ز اژدها یابی رهائی

83 چه داری دوست آنکش وقت مردن به دشمن تر کسی باید سپردن

84 به حرمت شو کزین دیر مسیلی شود عیسی به حرمت خر به سیلی

85 سلامت بایدت کس را میازار که بد را در عوض تیز است بازار

86 از آن جنبش که در نشونبات است درختان را و مرغان را حیات است

87 درخت افکن بود کم زندگانی به درویشی کشد نخجیر بانی

88 علم بفکن که عالم تنگ نایست عنان درکش که مرکب لنگ پایست

89 نفس بردار ازین نای گلوتنگ گره بگشای ازین پای کهن لنگ

90 به ملکی در چه باید ساختن جای که غل بر گردنست و بند بر پای

91 ازین هستی که یابد نیستی زود بباید شد بهست و نیست خشنود

92 ز مال و ملک و فرزند و زن و زور همه هستند همراه تو تا گور

93 روند این همرهان غمناک با تو نیاید هیچ کس در خاک با تو

94 رفیقانت همه بدساز گردند ز تو هر یک به راهی باز گردند

95 به مرگ و زندگی در خواب و مستی توئی با خویشتن هر جا که هستی

96 ازین مشتی خیال کاروان زن عنان بستان علم بر آسمان زن

97 خلاف آن شد که در هر کارگاهی مخالف دید خواهی بارگاهی

98 نفس کو بر سپهر آهنگ دارد ز لب تا ناف میدان تنگ دارد

99 بده گر عاقلی پرواز خود را که کشتند از تو به صد بار صد را

100 زمین کز خون ما باکی ندارد به بادش ده که جز خاکی ندارد

101 دلا منشین که یاران برنشستند بنه بر بند کایشان رخت بستند

102 درین کشتی چو نتوان دیر ماندن بباید رخت بر دریا فشاندن

103 درین دریا سر از غم بر میاور فرو خور غوطه و دم بر میاور

104 بدین خوبی جمالی کادمی راست اگر بر آسمان باشد ز می‌راست

105 بفرساید زمین و بشکند سنگ نماند کس درین پیغوله تنگ

106 پی غولان درین پیغوله بگذار فرشته شو قدم زین فرش بردار

107 جوانمردان که در دل جنگ بستند به جان و دل ز جان آهنگ رستند

108 ز جان کندن کسی جان برد خواهد که پیش از دادن جان مرد خواهد

109 نمانی گر بماند خو بگیری بمیران خویشتن را تا نمیری

110 بسا پیکر که گفتی آهنین است به صد زاری کنون زیرزمین است

111 گر اندام زمین را باز جوئی همه خاک زمین بودند گوئی

112 کجا جمشید و افریدون و ضحاک همه در خاک رفتند ای خوشا خاک

113 جگرها بین که در خوناب خاک است ندانم کاین چه دریای هلاک است

114 که دیدی کامد اینجا کوس پیلش که برنامد ز پی بانگ رحیلش

115 اگر در خاک شد خاکی ستم نیست سرانجام وجود الا عدم نیست

116 جهان بین تا چه آسان می‌کند مست فلک بین تا چه خرم می‌زند دست

117 نظامی بس کن این گفتار خاموش چه گوئی با جهانی پنبه در گوش

118 شکایتهای عالم چند گوئی بپوش این گریه را در خنده‌روئی

119 چه پیش آرد زمان کان در نگردد چه افرازد زمین کان برنگردد

120 درختی را که بینی تازه بیخش کند روزی ز خشکی چار میخش

121 بهاری را کند گیتی فروزی به بادش بر دهد ناگاه روزی

122 دهد بستاند و عاری ندارد بجز داد و ستد کاری ندارد

123 جنایتهای این نه شیشه تنگ همه در شیشه کن بر شیشه زن سنگ

124 مگر در پای دور گرم کینه شکسته گردد این سبز آبگینه

125 بده دنیی مکن کز بهر هیچت دهد این چرخ پیچاپیچ پیچت

126 ز خود بگذر که با این چار پیوند نشاید رست ازین هفت آهنین بند

127 گل و سنگ است این ویرانه منزل درو ما را دو دست و پای در گل

128 درین سنگ و درین گل مرد فرهنگ نه گل بر گل نهد نه سنگ بر سنگ

عکس نوشته
کامنت
comment