- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو بنشست بهرام بهرامیان ببست از پی داد و بخشش میان
2 به تاجش زبرجد برافشاندند همی نام کرمان شهش خواندند
3 چنین گفت کز دادگر یک خدای خرد بادمان بهره و داد و رای
4 سرای سپنجی نماند به کس ترا نیکوی باد فریادرس
5 به نیکی گراییم و فرمان کنیم به داد و دهش دل گروگان کنیم
6 که خوبی و زشتی ز ما یادگار بماند تو جز تخم نیکی مکار
7 چو شد پادشاهیش بر چار ماه برو زار بگریست تخت و کلاه
8 زمانه برین سان همی بگذرد پیش مردم آزور بشمرد
9 می لعل پیش آور ای روزبه چو شد سال گوینده بر شست و سه
10 چو بهرام دانست کامدش مرگ نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ
11 جهان را به فرزند بسپرد و گفت که با مهتران آفرین باد جفت
12 بنوش و بباز و بناز و ببخش مکن روز بر تاج و بر تخت دخش
13 چو برگشت بهرام را روز و بخت به نرسی سپرد آن زمان تاج و تخت
14 چنین است و این را بیاندازه دان گزاف فلک هر زمان تازه دان
15 کنون کار نرسی بگویم همی ز دل زنگ و زنگار شویم همی