- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو نامه بر کید هندی رسید فرستادهٔ پادشا را بدید
2 فراوانش بستود و بنواختش به نیکی بر خویش بنشاختش
3 بدو گفت شادم ز فرمان اوی زمانی نگردم ز پیمان اوی
4 ولیکن برین گونه ناساخته بیایم دمان گردن افراخته
5 نباشد پسند جهانآفرین نه نزدیک آن پادشاه زمین
6 همانگه بفرمود تا شد دبیر قلم خواست هندی و چینی حریر
7 مران نامه را زود پاسخ نوشت بیاراست بر سان باغ بهشت
8 نخست آفرین کرد بر کردگار خداوند پیروز و به روزگار
9 خداوند بخشنده و دادگر خداوند مردی و هوش و هنر
10 دگر گفت کز نامور پادشا نپیچد سر مردم پارسا
11 نشاید که داریم چیزی دریغ ز دارندهٔ لشکر و تاج و تیغ
12 مرا چار چیزست کاندر جهان کسی را نبود آشکار و نهان
13 نباشد کسی را پس از من به نیز بدین گونه اندر جهان چار چیز
14 فرستم چو فرمان دهد پیش اوی ازان تازه گردد دل و کیش اوی
15 ازان پس چو فرمایدم شهریار بیایم پرستش کنم بندهوار