چو تو آمدی مرا بس که حدیث از سعدی شیرازی غزل 369

سعدی شیرازی

آثار سعدی شیرازی

سعدی شیرازی

چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم

1 چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم

2 تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی گل سرخ شرم دارد که چرا همی‌شکفتم

3 چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل همه خلق را خبر شد غم دل که می‌نهفتم

4 به امید آن که جایی قدمی نهاده باشی همه خاک‌های شیراز به دیدگان برفتم

5 دو سه بامداد دیگر که نسیم گل برآید بتر از هزاردستان بکشد فراق جفتم

6 نشنیده‌ای که فرهاد چگونه سنگ سفتی نه چو سنگ آستانت که به آب دیده سفتم

7 نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد به خیالت ای ستمگر عجب است اگر بخفتم

8 ز هزار خون سعدی بحلند بندگانت تو بگوی تا بریزند و بگو که من نگفتم

عکس نوشته
کامنت
comment