چو از فخرالدین اسعد گرگانی ویس و رامین 25

فخرالدین اسعد گرگانی

آثار فخرالدین اسعد گرگانی

فخرالدین اسعد گرگانی

چو بر رمین بیدل کار شد سخت

1 چو بر رمین بیدل کار شد سخت به عشق اندر مرورا خوار شد بخت

2 همچنین جای بیانبوه جستی که بنشستی به تنهایی گرستی

3 به شب پهلو سوی بستر نبودی همه شب تا به روز اختر شمردی

4 به روز از هیچ گونه نارمیدی چو گور و آهن از مردم رمیدی

5 ز بس کاو قد دجبر کردی کجا سروی بدیدی سجده بردی

6 به باغ اندر گل صد برگ جستی به یادروی او بر گل گرستی

7 بنفشه برچدی هر بامدادی به یاد زلف او بر دل نهادی

8 ز بیم ناشکیبی می نخوردی که یکباره قرارش می ببردی

9 همیشه مونسش طنبور بودی ندیمش عاشق مهجور بودی

10 صبههر راهی سرودی زار گفتی سراسر بر فراق یادر گفتیص

11 چو باد حسرت از دل بر کشیدی به نیسان باد دی ماهی دمیدی

12 به ناله دل چنان از تن بکندی که بلبل را ز شاخ اندر فگندی

13 به گونه اشک خون چندان براندی که از خون پای او در گل بماندی

14 به چشمش روز روش تار بودی به زیرش خز و دیبا خار بودی

15 بدین زاری و بیماری همی زیست نگفتی کس که بیماریت از چیست

16 چو شمعی بود سوزان و گدازان سپرده دل به مهر دلنوازان

17 به چشمش خوار گشته زندگانی دلش پدرود گرده شادمانی

18 ز گریه جامه خون آلود گشته ز ناله روی زراندود گشته

19 ز رنج عشق جان بر لب رسیده امید از جان و از جانسان بریده

20 خیال دوست در دیده بمانده ز چشمش خواب نوشین را برانده

21 به دریای جدایی غرقه گشته جهان بر چشم او چون حلقه گشته

22 ز بس اندیشه همچون مست بیهوش جهان از یاد او گشته فراموش

23 گهی قرعه زدی بر نام یارش که با او چون بود فرجام کارش

24 گهی در باغ شاهنشاه رفتی ز هر سروی گرا بر خود گرفتی

25 همی گفتی گوا باشید بر من ببینیدم چنین بر کام دشمن

26 چو ویس ایدر بود با وی بگویید دلش را از ستمگاری بضویید

27 گهی با بلبلان پیگار کردی بدیشان سرزنش بسیار کردی

28 همی گفتی چرا خوانید فریاد شما را از جهان باری چه افتاد

29 شما با جفت خود بر شاخسارید نه چون من مستمند و کوارید

30 شما را ار هزاران گونه باغست مرا بر دل هزاران گونه داغست

31 شما را بخت جفت و باغ دادست مرا در عشق درد و داغ دادست

32 شما را ناله پیش یار باشد چرا بساید که ناله زار باشد

33 مرا زیباست ناله گاه و بیگاه که یارم نیست از درد من آگاه

34 چنین گویان همی گشت اندران باغ دو دیده پر زخون و دلپر از داغ

35 قصا را دایه پیش آمد یکی روز چنو گردان در آن باغ دل فروز

36 چو رامین دایه را دید اندر آن جای چو چان اندر خور و چون دیده دورای

37 ز شادی خون ز رخسارش بجوشید رخش گفتی ز لاله جامه پوشید

38 ز شرم دایه رویش گشت پر خوی بسان در فشانده بر سر می

39 گل ار چه سخت نیکو بود و بربار رخ رامین نکوتر بود صد بار

40 هنوزش بود سیمین دو بناگوش نگشته سیمش از سنبل سیه پوش

41 هنوزش بود کافروی زنخدان دو زلفش بود چون مشکین دو چوگان

42 هنوزش بود پشت لب چو ملحم لبش چون انگبین و بارده درهم

43 هنوزش بود خنده همچو شکر وزان شکر فروبارنده گوهر

44 بهبالا همچو شمشاد روان بود ولیکن بار شمشاد ارغوان بود

45 به پیکر همچو ماه جانور بود ولیکن با کلاه و با کمر بود

46 قبا بروی نکوتر بود صد بار که نقش چینیان بر بتّ فرخار

47 کلاه او را نکوتر بود بر سرا که شاهان جهان را بر سر افسر

48 به گوهر تا به آدم نامور شاه به پیکر در زمانه سیمبر ماه

49 به دیدار آفت جان خردمند به آفت جان هر کس آرزومند

50 هم از خوبی هم از کضور خدایی سزا بروی دو گونه پادشایی

51 برادر بود موبد را و فرزند ولیکن ماه را شاه و خداوند

52 چو چشمش دید جادو گشت خستو که بهتر زین نباشد هیچ جادو

53 چو رویش دید رزوان داد اقرار که بر حوران جزین کس نیست سالار

54 چنین رویی بدین زیب و بدین نام ز مهر ویس بی دل بود و بی کام

55 چو تنها دایه را در بوستان دید تو گفتی روی بخت جاودان دید

56 نمازش برد و بسیار آفرین کرد مرد را نیز دایه همچنین کرد

57 پرسیدند چون دو مهربان یار بخوشی یکدگر را مهربانوار

58 پس آنگه دست یکدیگر گرفتند به مرز سوسی آزاد رفتند

59 ز هر گونه سخن گفتند با هم سخنشان ریش دل را گشت مرهم

60 بدو گفت ای مرا از جان فزونتر منم پیش تو از برده زبون تر

61 تو شیرینی و گفتار تو شیرین تو نوشینی و دیدار تو نوشین

62 ترا از بخت خواهم روشنایی مرا با بخت نیکت آشنایی

63 مرا تو مادری ویسه خداوند به جان وی خورم هنواره سوگند

64 چنو خورشید چهر و ماه پیکر چنو بانوژاد و شاهگوهر

65 نبود اندر جهان و هم نباشد کرا او جفت باشد غم نباشد

66 بدان زادست پنداری ز مادر که آتش بر کشد از گفت کضور

67 به خاصه زین دل بدبخت رامین که آتشگاه خرداد است و برزین

68 اگر چه من همی سوزم ز بیدار دل او بر چنین آتش مسوزاد

69 وگر چه بخت با من خورد زنهار مرو را بخت فرخ باد و بیدار

70 همی گویم چو از عشقش بنالم مبادا حال او هر گز چو حالم

71 همی گویم چو از مهرش بسوزم مبادا روز او هرگز چو روزم

72 به هر دردی که من بنیم ز مهرش کنم صد آفرین بر خوب چهرش

73 چنین خواهم که باشد جاودانی مرا زو رنج و او را شادمانی

74 خوش آمد دایه را گفتار رامین ز بیجاده پدید آورد پروین

75 به خنده گفت راما جاودان زی به کام دوستان دور از بدان زی

76 درود و تن درستی مر ترا باد مباد از بخت بر جان تو بیداد

77 به فرّت من درست و شادکامم به کامت نیک بخت و نیکنامم

78 همیدون دخترم روشن حور و ماه که بسته باد بر وی چشم بدخواه

79 چو رویش باد نیکو ماه و سالش چو مویش باد پیچان بدسگالش

80 همه گفتار تو دیدم بی آهو چو دیدار تو جان افزای و نیکو

81 جز آن کاو مر ترا بدبخت کردست که بربیداد تو دل سخت کردست

82 ندارم از تو این گفتار باور که او بر تو نه شاهست و نه داور

83 دگرباره جوابش داد رامین که چون عاشق نباشد هیچ مسکین

84 دل او را دشمنی باشد ز خانه بر او جویانده هر روزی بهانه

85 گهی نالد به درد و حسرت دوست گهی گرید به داغ فرقت دوست

86 به دست عشق گر چه زار گردد ز بهر او ز جان بیزار گردد

87 صو گر چه زاو بلا بسیار بیند ز دیگر کامها او را گزیندص

88 دو چشم مرد را از کام نایاب گاهی بی خواب دارد گاه با آب

89 همی آن چیز جوید کش نیابد وزآن چیزی که یابد سر بتابد

90 بلای عشق را بر تن گمارد پس آنگه درد را شادی شمارد

91 اگر با عشق بودی مرد را خواب چه عشق دوست بودی چه می ناب

92 کجا خویشی با تلخیش یارست چنانکش خرمی جفت خمارست

93 چه عاشق باشد اندر عشق مست کجا بر چشم او نیکو بود گست

94 به عشق اندر چو مست آشفته باشد ز ناخفتش بسان خفته باشد

95 خرد باشد که زشت از خوب داند چو مهر آید خرد در دل نماند

96 ستنبه دیو بر وی زود دارد همیشه چشم او را کور دارد

97 خرد با مهر هرگز چون بسازد که آن چون می همی این را بتازد

98 نفرماید خرد آن را گزیدن کزو آید همی پرده دریدن

99 مرا از عشق شد پرده دریده شکیب از دل خرد از تن بریده

100 بر آمد ناگهان یک روز بادی مرا بننود روی حور زادی

101 چو دیدم ویس بود آن ماه پیکر چو ماهم کرد دور از خواب واز خور

102 دو چشمم تا بهشتی دید خرم دلم چون دوزخی افتاد در غم

103 نه بادی بود گفتی آفتی بود مرا ناگاه روی فتنه بننود

104 مرا در کودکی تو پروریدی وزان پس مرمرا بسیار دیدی

105 ندیدی حال من هرگز بدین سان ز درد دل نه باجان و نه بی جان

106 تو گویی شیر من روباه گشست از این سخنی و کوهم کاه گشست

107 تنم دیگر شدست و گونه دیگر یکی مویست پنداری یکی زر

108 مژه بر چشم من گشست مسمار همیدون موی بر اندام من مار

109 اگر روزی کنم با دوستان بزم تو گویی می کنم با دشمان رزم

110 گه رامش چنان دلتنگ و زارم که گویی با بلا در کارزارم

111 اگر گردم به رامش در گلستان به گمره گشته مانم در بیابان

112 به شب در بستر و بالین دیبا تو گویی غرقه ام در ژرف دریا

113 به روز اندر میان غمگساران چو گویم پیش چوگان سواران

114 به شبگیران چنان نالم به زاری که بلبل بر گلان نوبهاری

115 سحرگاهان چنان گریم به تیمار که ابر دی مهی بر شخّ کهسار

116 بیاریدست از آن دو چشم دلگیر مرا بر دل هزاران ناوکی تیر

117 بیفتادست از دو زلف دلبند مرا بر دل هزاران گونه گون بند

118 به گور خسته مانم در بیابان به دل بر خرده زهر آلوده پیکان

119 به شیر تند مانم پوی پویان خورشان بچهء گمگشته چویان

120 به طفل خرد مانم دل شکسته هم از مادر هم از دایه گسته

121 به شاخ مردم مانم نغز رسته قصای آسمان او راشکسته

122 کنون از تو همی زنهار خواهم جوانمردیت را من یار خواهم

123 صمرا زین آتش سوزنده برهان ز جنگ شیر مردم خوار بستانص

124 جوانمردی چنان کت هست بنمای بر این فرزند بیچاره ببخشای

125 ببژشاید دلتء بیگانگان را همان رحمآورد دیوانگان را

126 تو چونان دان که من بیگانه ای ام ویا از بیهشی دیوانه ای ام

127 به هر حالی به بخشایش سزایم که چونین در دم سرخ اژدهایم

128 تو نیز از مردمی بر من ببخشای به نیکی در دلت مهرم بیفزای

129 پیام من بگو سرو روان را بت گویا و ماه باروان را

130 صبری دیدار خورشید زمین را شکر گفتار حور راستین را

131 سیه زلفین بت یاقوت لب را بهار خرمی باغ طرب را

132 بگو ای از نگویی آفریده به ناز و شادکامی پروریده

133 ترا حوبان به خوبی مهر داده بتان پیش تو سر بر خط نهاده

134 سپاه جادوان از تو رمیده نگار چینیان از تو شمیده

135 دو هفته ماه پیشت سجده برده فروغ خویش رویت را سپرده

136 رخانت خسروان را بنده کرده لبانت مردگان را زنده کرده

137 بت بربر ز رویات خوار گشته همان بتگر ز بت بیزار گشته

138 گدازان شد تنم از بیم و امید چو برف کوهسار از تاب خورشید

139 دلم افتاد در مهرت به ناکام شنابان همچو گوری مانده در دلم

140 خرد آواره گشته هوش رفته دل اندر تن نه بیدار و نه خفته

141 نه زاسایش دارم نه از رنج ناز رامش به دل شادم نه از گنج

142 نه با یاران به میدان اسپ تازم نه چوگان گیرم و نه گوی بازم

143 نه یوزان را سوی گوران دوانم نه بازان را سوی کبگان پرانم

144 نه می گیرم نه با خوبان نشینم نه جز وی در جهان کس را گزینم

145 نه یک ساعت ز درد آزاد باشم نه یک روزی به چیزی شاد باشم

146 به خانء خویش در چونین اسیرم نبینم دوستدار و دستگیرم

147 به شب تا روز پیچان و نوانم چو ماری چوب خورده در میانم

148 تنم درمان ز گفتار تو یابد دلم دارو ز دیدار تو یابد

149 من آنگه باز یابم صبر و هوشم که خوش گفتار تو آید به گوشم

150 اگر چه سال و مه از تو به دردم چنین با اشک سرخ و روی زردم

151 مرا عشق تو در جان خوشتر از جان وگرچه جان من زوگشت رنجان

152 نخواهم بی هوایت زندگانی نجویم بی وفایت شادمانی

153 اگر جانم ز مهرت سیر گردد به سر بر موی من شمشیر گردد

154 همی دانم که تا من زنده باشم به پیش بندگانت بنده باشم

155 سپیدی روزم از روی تو باشد سیاهی شب هم از موی تو باشد

156 رخ رنگینت باشد نوبهارم لب نوشیند باشد غمگسارم

157 ز رخسار تو تابد آفتابم ز گیسوی تو بوید مشک نابم

158 ز اندام تو باشد یاسمینم ز گفتار تو باشد آفرینم

159 بهشت جاودان آن روز بینم که آن رخسار جان افروز بینم

160 ز دولت کام خود آنگه یابم که با پیوند رویت راه یابم

161 ز یزدان این خواهم شب و روز که گردد بختم از روی تو فیروز

162 دلت بر من نماید مهربانی نجوید سر کشی و بد گمانی

163 صاگر کین وروز و با من ستیزد به جان من که خون من بریزدص

164 چه باید ریختن خون جوانی که هر گز بر تو نامد زو زیانی

165 زبس کاو بر تو دارد مهربانی تو او را خویشتری از زندگانی

166 ببرد دل ز جان وز تو نبود به دیده خاک پایت را بخرد

167 ز گیهان مر ترا خواهد به ناچار ازیرا کش تو بردی دل به آزار

168 اگر خوبی کنی تن پیش دارد وگرنه بر سر دل جان سپارد

169 چو بشنید این سخنها دایه پیر تو گفتی خورد بر دل ناو کی تیع

170 نهانی دلش بر رامین ببخضود ولیکن آشکارا هیچ نننود

171 مرو را گفت راما نیکناما نگردد همچو نامت ویس راما

172 نگر تا تو نداری هر گز امید که تابد بر تو آن تابنده خورشید

173 نگر تا تو نپنداری که دستان بکار آیدت با آن سرو بستان

174 نگر تا در دلت ناید که نیرو توانی کرد با فرزندی شهرو

175 ترا آن به که دل وی نبندی کزین دلبندی آید مستمندی

176 نپیمایی به دل راه تباهی کزو رسته نیامدء هیچ راهی

177 خردمندی و شرم و دانش و رای به کار آید روان را در چنین جای

178 که زشت از خوب و نیک از بدبدانی به دل کاری سگالی کش توانی

179 کاگر تو آسمان را در نوردی و گر دریا بینباری به مردی

180 میان بادیه جیهون برانی ز روی سنگ لاله بشکفانی

181 جهانی دیگر از گوهر بر آری زمینش بر سر مویی بداری

182 ابا این جادوی و نیک دانی به کار ویس هم خیره بمانی

183 به مهرت ویسه آنگه سر در آرد که شاخ ارغوان خرما برآرد

184 سزد گردل ز پیوندش بتابی که او ماهست پیوندش نیابی

185 که یارد گفتن این گفتار با وی که یارد جستن این آزاد با وی

186 مدانی کاو چگونه خویش کامست ز خوی خود چگونه دیر رامست

187 اگر من زهرهء صد شیر دارم پیامت پیش او گفتن نیارم

188 هر آیینه تو نپسندی که در من به زشتی راه یابد گفت دشمن

189 تو خود دانی که ویس امروز چونست به خوبی از همه خوبان فزونست

190 هر آن گه کاین سژن با وی بگویم به رسوایی بریزد آب رویم

191 چنانست او میان ویس دختان که خسرو در میان نیک بختان

192 منش بر آسمان دارد به گشّی و با مردم نیامیزد به خوشی

193 همش در تخمه پرمایه ست گوهر همش در گنج شهوارست جوهر

194 بدان گوهر ز شاهان سر فرازست بدین جوهر ز مردم بی نیازست

195 نه از کار بزرگ آید نهیبش نه از گنج گران آید فریبش

196 کنون ژود دلش لشتی مستمندست نه تنهایی و بی شهری نژندست

197 ز خان و مان و شهر خویش دورست هم از رامست هم از مردم نفورست

198 گهی آب از مژه بارد گهی خون گهی از بخت نالد گه ز گردون

199 چو یاد آرد ز مادر وز برادر بجوشد همچو عود تر بر آذر

200 کند نفرین بر آن سال و مه شوم که دوری دادش از آرام و از بوم

201 بدین سان بانوی جمشید گوهر به خوبی نامدار هفت کضور

202 بهلاله خواسته مادر ز یازدانش بپرورده میان ناز و فرمانش

203 کنون پر درد و پر تیمار و نالان ز همزادان بریده وز همالان

204 به پیش وی که یارد برد نامت که یارد گفتن این یافه پیمان

205 مرا این کار بیهوده مفرمای که سر گز نداند رفت چون پای

206 سبانم گر فزون از قطر میغست زبانی این سخن گفتن دریغست

207 چو بشنید این سخن رامین بیدل ز آب دیده کردش خاک را گل

208 ز سختی گریه اندر برش بشکست شکنج گریه گفتارش فرو بستت

209 هم از گریه بماند و هم از گفتار بران بخشان کاو باشد چنین زار

210 به مغزش بر شد از دل آتش مهر دمیدش زعفران از لاله گون چهر

211 چو یک ساعت زبانش بود بسته دل اندر بر شکسته دم گسسته

212 دگر باره سخنها گفت زیبا ز دردی سخن و حالی ناشکیبا

213 بسی زاری و لابه کرد و خواهش نیامد در ستیز دایه کاهش

214 چو رامین بیش کردی زارواری ازو بیش آمدی نومیدواری

215 به فرجام اندرو آویخت رامین برو ریزان ز دیده اشک خونین

216 همی گفت ای انوشین دایه زنهار مکن جان مرا یکباره آوار

217 مبر امیدم از جان و جوانی مکن چون زهر بر من زندگانی

218 توی از دوستان پشت و پناهم توی فریادجوی و چاره خواهم

219 چه بشاد گر کنی مردم ستانی مرا از چنگ بدبختی رهانی

220 در بسته ز پیشم بر گشایی به روی ویسه ام راهی نمایی

221 گر اکنون از تو نومیدی پذیرم به مرگ ناگهان پیشت بمیرم

222 مکن بی چرم را در چاه مفگن نمک بر سوخته کمتر پراگن

223 ترا بنده شدستم بنده بپذیر وزین سختی یکی ره دست من گیر

224 توی در مان دردم در جهان بس درین بیچارگی فریاد من رس

225 بجز تو در جهان کس را ندانم که با او راز خود گفتن توانم

226 پیام من بگو با آن سمنبر بهانه بیش ازین پیشم میاور

227 بچاره آسیا سازند بر باد بر آرند از میان رود بنیاد

228 به زیر آرند مرغان را زگردون ز دریا ماهیان آرند بیرون

229 به دام آرند شیران ژیان را به بند آرند پیلان دمان را

230 برون آرند ماران را ز سوراخ به افسونها کنندش رام گستاخ

231 تو نیز افسون ز هر کس بیش دانی همیدون چاره ها کردن توانی

232 سژن دانی بسی هنگام گفتار هنر داری بسی در وقت کردار

233 سخن را با هنر نیکو بپیوند وزیشان هر دو برنه ویس را بند

234 اگر نه بخت من بودی نکورای ترا پیشم نیاوردی دراین جای

235 چنان چون تو مرا یاری درین کار خدا بادا به هر کاری ترا یار

236 بگفت این و پس او را تنگ در بر کشید و داد بوسی چند بر سر

237 وزان پس داد بوسش برلب و روی بیامد دیو و رفت اندر دلش کاشت

238 چو بر زن کام دل راندی یکی بار چنان دان کش نهادی بر سر اپسار

239 چو رامین از کنار دایه بر خاست دل دایه به تیمارش بیارست

240 دریده شد همنانگه پردهء شرم شد آن گفتار سردش درزمان گرم

241 بدو گفت ای فریبنده سخن گوی ببردی از همه کس در سخن گوی

242 دلت از هر کسی جویای کامست ترا هر زن که بینی ویس نامست

243 مرا تو دوست بودی دل افروز ولیکن دوستر گشتم از امروز

244 گسسته شد میان ما بهانه که شد تیر هوا سوی نشانه

245 ازین پس هر چه تو خواهی بفرمای که از فرمانت بیرون ناورم پای

246 کنم بخت ترا بر ویس پیروز ستانم داد مهرت زان دل افروز

247 چو بشنید این سخن دلخسته رامین بدو گفت ای مرا رویش جهان بین

248 ترا زین پس نگر تا چون پرستم به پیشت جان به خدمت چون فرستم

249 همی بینی که پیچان همچو مارم چگونه صعب و آشفته ست کارم

250 به شب گویم نماند زنده تا بام جو بام آید ندارم طمع تا شام

251 بدان مانم که در دریا نشنید ز دریا باد و موج سخت بیند

252 نگر تا او زمانه چون گذارد که یک ساعت امید جان ندارد

253 من از تیمار ویسه همچنانم شبان از روز و از شب ندانم

254 کنون امید در کار تو بستم مگر گیری درین آسیب دستم

255 چو از تو این نوازشها شنیدم تو دادی بند شادی را کلیدم

256 جوانمردی بکار آرد به کردار که بی کردار ناخوبست گفتار

257 بگو تا روی فرخ کی نمایی بدیدارم دگر باره کی آیی

258 کجا من روز و ساعت می شمارم همیشه دیدنت را چشم دارم

259 همی تا شادمانت باز بینم بر آتش خسپم و بر وی نشینم

260 به دیدارت چنان باشد شتابم که یک ساعت قرار تن نیابم

261 چو آشفته نمانم بر یکی رای چو دیوانه نپایم بر یکی جای

262 بخنده گفت جادو کیش دایه تو هستی در سخن بسیار مایه

263 بدین گفتار نغز و لابه چون نوش به مغز بیهشان باز آوری هوش

264 دلم را تو بدین گفتار خستی چو جانم را بدین زنهار بستی

265 ز جان خویش بندی بر گشادی بیاوردی و بر جانم نهادی

266 نگر تا هیچ گونه غم نداری کزین اندوهت آید رستگاری

267 تو خود بینی که کامت چون بر آرم به نیکی روی کارت چون نگارم

268 ترا بر اسپ تازی چون نشانم به چشم دشمنان بر چون دوانم

عکس نوشته
کامنت
comment