- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو بد فرجام خواهد بد یکی کار هم از آغاز او آید پدیدار
2 چو خواهد بود سال بد به گیهان پدید آیدش خشکی در زمستان
3 درختی کاو نباشد راست بالا چو بر روید شود کژّیش پیدا
4 چو خواهد بود بر شاخ اندکی بار به نوروزان بود بر گلش دیدار
5 چو تیر از زه بخواهد تافتن سر پدید آید در آهنگ کمانور
6 همیدون کار آن ماه دل افروز پدید آورد ناخوبی همان روز
7 کجا چون آفرین بر خواند شهرو نهادش دست او در دست ویرو
8 همی کردند ساز میهمانی در آن ایوان و کاخ خسروانی
9 ز دریا دود رنگ ابری بر آمد به روز پاک ناگه شب در آمد
10 نه ابرست آن تو گفتی تند بادست کجا در کوه خاکستر فتادست
11 ز راه اندر پدید آمد سواری چو کوه ویژه زیرش راهواری
12 سیا اسپ و کبودش جامه و زین سوارش را همیدون جامه چونین
13 قبا و موزه و رانین و دستار به رنگ نیل کرده بود هنوار
14 جلال و مطرف و مهد و عماری به گونه چون بنفشهء جویباری
15 بدین سان اسپ و ساز و جامهء مرد چو نیلوفر کبود و نام او زرد
16 رسول شاه و دستور و برادر هم او و هم نوندش کوه پیکر
17 ز رنج راه کرده لعل گون چشم گره بسته جبینش را بسی خشم
18 چو شیری در بیابان گور جویان و یا گرگی سوی نخچیر پویان
19 به دست اندر گرفته نامهء شاخ ز بویش عنبرین گشته همه راه
20 کجا نامه حریری بُد نبشته به مشک و عنبر و می در سرشته
21 سخنها گفته اندر نامه شیرین به عنوانش نهاده مُهر زرین
22 چو زرد آمد سوی درگاه ویرو به پشت اسپ شد تا پیش شهرو
23 نمازش برد و پوزش خواست بسیار که پیشت آمدم بر پشت رهوار
24 کجا فرمان شاهنشه چنینست مرا فرمان او همتای دینست
25 مرا فرمان چنان آمد ز خسرو که روز و شب میاسای و همی رو
26 به راه اندر شتابی تو چنان باد که گردت را نیابد در جهان باد
27 چنان باید که رانی باره بشتاب به پشت باره جویی خوردن و خواب
28 همی تا باز مرو آیی ازین راه نیاسایی ز رفتن گاه و بیگاه
29 به راه اندر نه خسبی نه نشینی ز پشت باره شهرو را ببینی
30 رسانی نامه چون پاسخ بیابی عنان باره سوی مرو تابی
31 پس آنگه گفت با خورشید حوران سلامت باد بسیار از خُسوران
32 درودت باد شهرو از شهنشاه ز داماد نکو بخت و نکوخواه
33 درودت با بسی پذرفتگاری به شاخّی و مهّی و کامگاری
34 پذیرشهای او کردش همه یاد پس آنگه نامهء خسرو بدو داد
35 چو شهرو نامه بگشاد و فرو خواند چو پی کرده خری در گل فرو ماند
36 کجا در نامه بسیاری سخن یافت همان نو کرده پیمان کهن یافت
37 سر نامه به نام دادگر بود خدایی کاو همیشه داد فرمود
38 دو گیتی را نهاد از راستی کرد به یک موی اندران کژّی نیاورد
39 چنان کز راستی گیتی بیاراست ز مردم نیز داد و راستی خواست
40 کسی کز راستی جوید فزونی کند پیروزی او را رهننونی
41 به گیتی کیمیا جز راستی نیست که عزّ راستی را کاستی نیست
42 من از تو راستی خواهم که جویی همیشه راستی ورزی و گویی
43 تو خود دانی ما با هم چه گفتیم به پیمان دست یکدیگر گرفتیم
44 به مهر و دوستی پیوند کردیم وزان پس هردوان سوگند خوردیم
45 کنون سوگند و پیمان را بفرموش بجا آور وفا در راستی کوش
46 به من تو ویس را آنگاه دادی که تا سی سال دیگر دخت زادی
47 چو من بودم ترا شایسته داماد به بخت من خدا این دخترت داد
48 به بخت من بزادی روز پیری چو سروی بار او گلنار و خیری
49 بدین دختر که زادی سخت شادم به درویشان فراوان چیز دادم
50 کجا یزدان امیدم را وفا کرد بدین پیوند کامم را رواکرد
51 کنون کان ماه را یزدان به من داد نخواهم کاو بود در ماه آباد
52 که آنجا پیر و برنا شاد خوارند همه کنغالگی را جان سپارند
53 جوانان بیشتر زن باره باشند در آن زن بارگی پر چاره باشد
54 همیشه زن فریبی پیشه دارند ز رعنایی همین اندیشه دارند
55 مباد آن زن که بیند روی ایشان که گیرد ناستوده خوی ایشان
56 زنان نازک دلند و سست رایند بهر خو چون بر آری شان بر آیند
57 زنان گفتار مردان راست دارند به گفت خوش تن ایشان را سپارند
58 زن ارچه زیرک و هشیار باشد زبون مرد خوش گفتار باشد
59 بلای زن دران باشد که گویی تو چون مه روشنی چون خور نکویی
60 ز عشقت من نژند و بی قرارم ز درد و زاری تو جان سپارم
61 به زاری روز و شب فریاد خوانم چو دیوانه به دشت و که دوانم
62 اگر رحمت نیاری من بمیرم بدان گیتی ترا دامن بگیرم
63 ز من مستان به بی مهری روانم که چون تو مردمم چون تو جوانم
64 زن ارچه خسروست ار پادشایی ز گر خود زاهدست ار پارسایی
65 بدین گفتار شیرین رام گردد نیندیشد کزان بد نام گردد
66 اگر چه ویسه به آهو و پاکست مرا زین روی دل اندیشناکست
67 مدار او را به بوم ماه آباد سوی مروش گُسی کن با دل شاد
68 مبر انده زبهر زرّ و گوهر که ما را او همی باید نه زیور
69 مرا پیرایه و زیور بسی هست سزاتر زو به گنج من کسی هست؟
70 من او را روز و شب در ناز دارم کلید گنجها او را سپارم
71 دل اندر مهر آن بت روی بندم هر آنچه او پسندد من پسندم
72 فرستم زی تو چندان زرّ و گوهر که گر خواهی کنی شهری پراز زر
73 ترا دارم چو جان خویشتان شاد زمین ماه را بی بیم و آزار
74 بدارم نیز ویرو را چو فرزند کنم با وی ز تخم خویش پیوند
75 چنان نامی کنم آن خاندان را که نامش یاد باشد جاودان را
76 چو شهرو خواند مشکین نامهء شاه چنان شد کش نبود از گیتی آگاه
77 ز شرم شاه گشت آزردهء خویش دلش پیچان شده از کردهء خویش
78 فرو افگنده سر چون شرمساران همی پیچید چون زنهار خواران
79 هم از شاه و هم از دادار ترسان که بشکست این همه سوگند و پیمان
80 بلی چونین بُوّد زنهار خواری گهی بیم آورد گه شرمساری
81 چنان چون بود شهرو دلشکسته لب از گفتار بسته دم گسسته
82 مرو را دید ویس ماه پیکر ز شرم و بیم گشته چون مُعصفر
83 برو زد بانگ و گفتا چه رسیدت که هوش و گونه از تن برپریدت
84 ز هنجار خرد دور اوفتادی چو رفتی دخت نازاده بدادی
85 خرد کردار چونین کی پسندد روا باشد که هر کس بر تو خندد
86 پس آنگه گفت با زرد پیمبر چه نامی وز که داری تخم و گوهر
87 جوابش داد کز کسهای شاهم به درگاهش ز پیشان سپاهم
88 چو با لشکر بجنبد نامور شاه من او را پیشرو باشم به هر راه
89 هر آن کاری که باشد نام بُردار شهنشه مر مرا فرماید آن کار
90 چو رازی باشدش با من بگوید ز من تدبیر خواهد رای جوید
91 به هر کاری بدو دمساز باشم به هر سرّی بدو همراز باشم
92 همیشه سرخ روی و خویش کامم سیه اسپم چنین و زرد نامم
93 چو بشنود آن نگارین پاسخ زرد به گرمی و به خنده پاسخش کرد
94 که زردا زرد باد آن کت فرساد بدین فرزانگی و دانش و داد
95 به مرو اندر شما را باشد آیین چنین ناخوب و رسوا و بنفرین
96 که زن خواهد از آنجا کش بود شو ز پاکی شو و زن هر دو بی آهو
97 نبینی این همه آشوب مهمان رسیده بانگ خنیاگر به کیوان
98 به بت رویان شهر و نامداران سرا آراسته چون نوبهاران
99 به زیورها و گوهرهای شهوار طرایفها و دیباهای زرکار
100 مهان نامی از هر شهر و کشور یلان جنگی از هر مرز و گوهر
101 بتان ماهروی از هر شبستان گلان مشک موی از هر گلستان
102 به رنگ و روی جامه دلفروزان ز بوی اسپرغم و از عود سوزان
103 به فریاد آمده دل زیر هر بر ستوهی یافته هر مغز در سر
104 نشسته هر کسی با همنشینی زبان هر کسی با آفرینی
105 که جاوید این سرا آراسته باد پر از شادی و ناز و خواسته باد
106 درُو خرّم ویوکان و خُسوران عروسان دختران داماد پوران
107 کنون کاین بزم دامادی بدیدی سرود و آفرین هر دو شنیدی
108 عنان بارهء شبرنگ برتاب شتابان رو به ره چون تیر پرتاب
109 بدین امّید مسپر دیگر این راه که باشد دست امّید تو کوتاه
110 به نامه بیش از این ما را مترسان که داریم این سخن با باد یکسان
111 مکن ایدر درنگ و راه بر گیر که ویرو هم کنون آید ز نخچیر
112 ز من آزرده گردد وز تو کیندار برو تا خود نه کین باشد نه آزار
113 ولیکن بر پیام من به موبد بگو چون تو نباشد هیچ بخرد
114 بسی گاهست خیلی روزگارست که نادانیت بر ما آشکارست
115 ز پیری مغزت آهومند گشتست ز گیتی روزگارت در گذشتست
116 ترا گر هیچ دانش یار بودی زبانت را نه این گفتار بودی
117 نجستی زین جهان جفت جوان را ولیکن توشه جستی آن جهان را
118 مرا جفت و برادر هر دو ویروست همیدون مادرم شایسته شهروست
119 دلم زین خرّم و زان شاد باشد ز مرو و موبدم کی یاد باشد
120 مرا تا هست ویرو در شبستان نباشد سوی مروم هیچ دستان
121 چو دارم سرو گوهر بار در بر چرا جویم چنان خشکی و بی بر
122 کسی را در غریبی دل شکیباست که اندر خانه کار او نه زیباست
123 مرا چون دیده شایستست مادر چو جان پاک بایسته برادر
124 بسازم با برادر چون می و شیر نخواهم در غریبی موبد پیر
125 جوانی را به پیری چون کنم باز ملا گویم ندارم در دل این راز
126 چو زرد از ویس این گفتار بشنید عنان بارهء شبگون بپیچید
127 همی رفت و نبود او هیچ آگاه که در پیشش همی راهست یا چاه
128 چنان بی سایه شد چونان بی آزرم که بر چشمش جهان تاری شد از شرم
129 همی تا او ز مرو آمد سوی ماه نیاسودی ز اندیشه دل شاه
130 همی گفتی که زرد اکنون کجا شد چنین دیر آمدنش از مه چرا شد
131 به بوم ماه وی را نیست دشمن که یارد دشمنانی کرد بامن
132 نه قارن کرد یارد شوی شهرو نه آن مهتر پسر کش نام ویرو
133 چه کار افتاد گویی زرد ما را که افزون کرد راهش درد ما را
134 مگر دُژخیم ویسه دُژ پسندست که ما را اینچنین در غم فگندست
135 دل سنگین به بوم ماه بنهاد همی ناید به بوم مرو آباد
136 همی گفتی چنین با خویشتن شاه دو چشمش دیدبان گشته سوی راه
137 که ناگاهی پدید آمد یکی گرد به گرد اندر گرازان نامور زرد
138 بسان پیل مست از بند جسته ز خشم پیلبانان دلش خسته
139 ز بس کینه نداند به ز بتر بود هامون و کوهش هر دو یکسر
140 ز کین جویی شده چونان بی آزرم که در چشمش جهان تاری بد از شرم
141 چو زرد آمد چنین آشفته از راه ز گرد راه شد پیش شهنشاه
142 هنوز از رنج رویش بد پر آژنگ نگردانیده پای از پشت شبرنگ
143 شهنشه گفت زردا شاد بادی به نیکی دوستان را یاد بادی
144 بگو چون آمدی از ماه آباد نه شادی از پیام خویش یا شاد
145 رواکام آمدی یا نرواکام ازین هر دو کدامین بر نهم نام
146 جوابش داد زرد از پشت باره به بخت شاه شادم هامواره
147 ازین راه آمدستم نرواکام پس او داند که چونم بر نهد نام
148 پس آنگه از تگاور شد پیاده میان بسته زبان و لب گشاده
149 نهاد آن روی گرد آلود بر خاک ابر شاه آفرین کرد از دل پاک
150 بگفتش جاودان پیروزگر باش همیشه نام جوی و نامور باش
151 به پیروزی مهی و مهر ورزی جهان را هم مهی کن تو که ارزی
152 چنانست باد در دولت بلندی که چون جمشید دیوان را ببندی
153 چنانت باد اورنگ کیانی که تاج فخر بر کیوان رسانی
154 ترا بادا ز شاهی نیکبختی زمین ماه را تنگّی و سختی
155 زمین ماه یکسر باد ویران شده مأواگه گرگان و شیران
156 زمین ماه بادا تا یکی ماه شده شمشیر و آتش را چراگاه
157 همه بادش پر آتش ابر بی آب ز دردش آفتاب از مرگ مهتاب
158 زمین ماه را دیدم چو فرخار پر از پیرایه و دیبای شهوار
159 به شهر اندر سراسر بسته آیین ز بس پیرایه چون بتخانهء چین
160 زن و مردش نشسته در خورگاه خورگاه از بتان پر اختر و ماه
161 زمین از رنگ چون باغ بهاری فروزان همچو لالهء رودباری
162 بسی ساز عروسی کرده شهرو عروسش ویسه و داماد ویرو
163 ز دامادیش با شه نیست جز نام کس دیگر همی یابد ازُو کام
164 ازین شد روی من هم گونهء بُرد تو کندی جوی آبش دیگری برد
165 به تو داده زن از تو چون ستانند مگر ایشان که ارز تو ندانند
166 که و مِه راست باشد نزد نادان چو روز و شب به چشم کور یکسان
167 نه با آن کرده اند این ناسزا کار که پاداشی نداری شان سزاوار
168 ولیکن تا بدیشان بد رسیدن همی باید به چشم این روز دیدن
169 کجا ویروست آنجا مهتر رزم ز نادانی به زور خویش در بزم
170 لقب کردست روحا خویشتن را به دل در راه داده اهرمن را
171 به نام او را همه کس شاه خوانند جز او شاه دگر باشد ندانند
172 ترا نز شهریاران می شمارند گروهی خود به مردت می ندارند
173 گروهی موبدت خوانند و دستور چو خوانندت گروهی موبد رو
174 کنون گفتم هر آنچه دیده ام من سخنهایی که آن بشنیده ام من
175 ترا بادا بزرگی بر شهانی که بر شاهان گیتی کامرانی