چو از فخرالدین اسعد گرگانی ویس و رامین 18

فخرالدین اسعد گرگانی

آثار فخرالدین اسعد گرگانی

فخرالدین اسعد گرگانی

چو ویس دلبر این پیغام بشنید

1 چو ویس دلبر این پیغام بشنید تو گفتی زو بسی دشنام بشنید

2 حریرین جامه را بر تن زدش چاک بلورین سیه را میک کوفد بی باک

3 چو او زد چاک بر تن پرنیانش پدید آمد ز گردن تا میانش

4 هوای فتنهء عشقی نهیبی بلای تن گدازی دلفریبی

5 حریری قاقمی خزّی پرندی خرد بر صبر سوزی خواب بندی

6 چو جامه چاک زد ماه دو هفته پدید آورد نسرین شکفته

7 به نوشین لب جوابی داد چون سنگ به روی مهر بر زد خنجر جنگ

8 بدو فگت این پایم بد شنیدم وزو زهر گزاینده چشیدم

9 کنون رو موبد فرتوت را گوی به میدان در میفگن با بلا گوی

10 مبر زین بیش در امید من رنج به باد یافه کاری بر مده گنج

11 صمرا کاری به رایت رهنمایست بدانستم که رایت تا چه جایستص

12 نگر تا تو نپنداری که هر گز مرا زنده به زیر آری ازین دز

13 و یا هر گز تو از من شاد باشی و گر چه جادوی استاد باشی

14 مرا ویرو خداوندست و شاهست به بالا سرو و از دیدار ماهست

15 مرا او مهتر و فرخ برادر من او را نیز جفت و نیک خوار

16 در این گیتی به جای او که بینم برو بر دیگری را کی گزینم

17 تو هر گز کام خویش از من نبینی و گر خود جاودان اینجا نشینی

18 کجا من با برادر یار گشتم ز مهر دیگران بیزار گشتم

19 مرا تا هست سرو خویش و شمشاد چرا آرم ز بید دیگران یاد

20 و گر ویرو مرا بر سر نبودی مرا مهر تو هم در خور نبودی

21 تو قارن را بدان زاری بکشتی نبخضودی بر آن پیر بهشتی

22 مرا کشته بود باب دلاور که دارم خود ازو بنیاد و گوهر

23 کجا اندر خورد پیوند جویی تو این پیغام یافه چند گویی

24 من از پیوند جان سیرم بدین درد کزو تا من زیم غم بایدم خورد

25 چو ویرو نیست در گیتی مرا کس ز پیوندم نباشد شاد ازین پس

26 چو کار وی بدین بنیاد باشد کسی دیگر ز من چون شاد باشد

27 و گر با او خورم در مهر زنهار چه عغر آرم بدان سر پیش دادار

28 من از دادار ترسم با جوانی نترسی تو که پیر ناتوانی

29 بترس ار بخردی از داد داور کجا این ترس پیران را نکوتر

30 مرا پیرایه و دیبا و دینار فراوان است گنج و شهر بسیار

31 به پیرایه مرا مفریب دیگر که داد ایزد مرا پیرایه بی مر

32 مرا تا مرگ قارن یاد باشد ز پیرایه دلم کی شاد باشد

33 اگر بفریبدم دیبا و دینار نباشد بانوی بر من سزاوار

34 و گر من زین همه پیرایه شادم نه از پشت پدر باشد نژادم

35 نه بشکوهد دل من زین سپاهت نه نیز امید دارم بار گاهت

36 تو نیز از من مدار امید پیوند که امیدت نخواهد بد برومند

37 چو بر چیز کسان امید داری ز نومیدی به روی آیدت خواری

38 به دیدارم چنین تا کی شتابی که نه هر گز تو بر من دست یابی

39 و گر گیتی به رویم سختی آرد مرا روزی به دست تو سپارد

40 تو از پیوند من شادی نبینی نه با من یک زمان خرم نشینی

41 برادر کاو مرا جفت گزیدست هنوز او کام خویش از من ندیدست

42 تو بیگانه ز من چون کام یابی و گر خود آفتاب و ماهتابی

43 تن سیمین برادر را ندارم کجا با او ز یک مادر بزادم

44 ترا ای ساده دل چون داد خواهم که ویران شد به دست جایگاهم

45 بلرزم چون بیندیشم ز نامت بدین دل چون توانم جست کامت

46 میان ما چو این کینه در افتاد نباشد نیز ما را دل به هم شاد

47 اگر چه پادشاه و کامرانی ز دشمن دوست کردن چون توانی

48 نپیوندند با هم مهر و کینه که کین آهن بود مهر آبگینه

49 درخت تلخ هم تلخ آورد بر اگر چه ما دهیمش آب شکر

50 به مهر آنگه بود با تو مرا ساز که باشد جفت با کبگ دری باز

51 کرا با مهتری دانش بود یار کجا اندر خورد جفتی بدین زار

52 چه ورزیدن بدین سان مهربانی چه زهر ناب خوردن بر گمانی

53 ترا چون بشنوی تلخ آید این پند چو بینی بار او شیرین تر از قند

54 اگر فرزانه ای نیکو بیندیش که روز آید ترا گفتار من پیش

55 چو خوی بد ترا روزی بد آرد پشیمانی خوری سودی ندارد

56 چو بشنید این سخن مرد شهنشاه ندید از دوستی رنگی در آن ماه

57 برفت و شاه را زو آگهی داد شنیده کرد یک یک پیش او یاد

58 شهنشه را فزون شد مهر در دل تو گفتی شکرش بارید بر دل

59 خوش آمد در دلش گفتار دلبر که کام دل ندید از من برادر

60 همی گفت آن سخن ویسه همه راست وزین گفتار شه را خرمی خاست

61 کجا آن شب که ویرو بود داماد به دامادیش هر کس خرم و شاد

62 عروسش را پدید آمد یکی حال کزو داماد را وارونه شد فال

63 فرود آمد قصای آسمانی که ایشان را ببست از کامرانی

64 گشاد آن سیمین را علت از تن به خون آلوده شد آزاده سوسن

65 دو هفته ماه یک هفته چنان بود که گفتی کان یاقوت روان بود

66 زن مغ چون برین کردار باشد به صحبت مرد ازو بیزار باشد

67 و گر زن حال ازو دارد نهانی بر او گردد حرام جاودانی

68 همی تا ویس بت پیکر چنان بود جهان از دست موبد در فغان بود

69 عروس ار چند نغز و با وفا بود عروسی با نهیب و با بلا بود

70 کجا داماد نادیده یکی کام جهان بنهاد بر راهش دو صد دام

71 ز بس سختی که آمد پیش داماد بشد داماد را دامادی از یاد

72 زبس زاری که آمد پیش لشکر همه کس را برون شد شادی از سر

73 چراغی بود گفتی سور ویرو برو زد ناگهان بادی به نیرو

74 چو شاهنشاه حال ویس بشنود به جان اندر هوای ویس بفزود

75 برادر بود او را دو گرامی یکی رامین و دیگری زرد نامی

76 شهنشه پیش خواند آن هر دوان را بر ایشان یاد کرد این داستان را

77 دل رامین ز گاه کودکی باز هوای ویس را میداشتی راز

78 همی پرورد عشق ویس در جان ز مردم کرده حال خویش پنهان

79 چو کشتی بود عشقش پژمریده امید از آب و از باران بریده

80 چو آمد با برادر سوی گوراب دگر باره شد اندر کشت او آب

81 امید ویس عشقش را روان شد هوای پیر در جانش جوان شد

82 چو تازه گشت مهر اندر روانش پدید آمد درشتی از زبانش

83 در آن هنگام وی را کرد پشتی ننود اندر سخن لختی درشتی

84 کرا در دل فروزد مهر آتش زبان گرددش در گفتار سر کش

85 برون آید زبان بیدل از بند نگوید راز بی کام خداوند

86 زبان را دل بود بی شک نگهبان سخن بی دل به دانش گفت نتوان

87 مباد آن کس که دارد بی دلی دوست کجا در بی دلی بسیار آهوست

88 چو رامین را هوا در دل بر آشفت ز روی مهربانی شاه را گفت

89 مبر شاها چنین رنج اندرین کار مخور بر ویس و بر جستنش تیمار

90 کزین کارت به روی آید بسی رنج به بیهوده برافشانی بدی گنج

91 چنین تخمی که در شوره فشانی هم از تخم و هم از بر دور مانی

92 نه هر گز ویس باشد دوستدارت نه هر گز راستی جوید به کارت

93 چو گوهر جویی و بسیار پویی نیابی چونکش از معدن نجویی

94 چگونه دوستی جویی و پشتی ز فرزندی که بابش را بکشتی

95 نه بشکوهد ز پیگار و ز لشکر نه بفریبد به دینار و به گوهر

96 به بسیاری بلا او را بیابی چو یابی با بلای او نتابی

97 چو در خانه بود دشمن ترا یار چنان باشد که داری باستین مار

98 بتر کاری ترا با ویس آنست که تو پیری و آن دلبر جوانست

99 اگر جفتی همی گیری جز او گیر جوان را هم جوان و پیر را پیر

100 چنان چون مر ترا باید جوانی مرو را نیز باید همچنانی

101 تو دی ماهی و آن دلبر بهارست رسیدن تان به هم دشوار کارست

102 و گر بی کام او با او نشینی ز دل در کن کزو شادی نبینی

103 همیشه باشی از کرده پشیمان نیابی درد خود را هیچ درمان

104 بریدن زو بود پرده دریدن دلت هر گز نتابد زو بریدن

105 نه از تیمار او یابی رهایی نه نیز آرام یابی در جدایی

106 مثل عشق خوبان همچو دریاست کنار و قعر او هر دو نه پیداست

107 اگر خواهی درو آسان توان جست ولیکن گر بخواهی بد توان رست

108 تو نیز اکنون همی جویی هوایی که هم فردا شود بر تو بلایی

109 درو آسان توانی جستن اکنون ولیکن زو نشاید جست بیرون

110 اگر دانی که من میراست گویم ازین گفتی همی سود تو جویم

111 ز من بنیوش پند مهربانی چو ننیوشی ترا دارد زیانی

112 چو بشنود این سخن موبد ز رامین مرو را تلخ بود این پند شیرین

113 چو بیماری بد اندر عشق جانش که شکر تلخ باشد در دهانش

114 تنش را گر ز درد آهو نبودی دهانش را شکر شیرین ننودی

115 اگر چه پند رامین مهر بر بود شهنشه را ز پندش مهر افزود

116 دل پر مهر نپذیرد سلامت بیفزاید شنابش را ملامت

117 چو دل از دوستی زنگار گیرد هوا از سرزنش بر نار گیرد

118 صچنان کز سال و مه تنین شود مار شود عشق از ملامت صعب و دشخوارص

119 ملامت بر جنگ شمشیر تیزست سپر پیشش جگر با او ستیز است

120 ستیز آغاز عشق مرد باشد بتفسد زو دل ارچه سرد باشد

121 و گر میغی ز گیتی سر برآرد به جای سرزنش زو سنگ بارد

122 نترسد عاشق از باران سنگین و گر باشد به جای سنگ ژوپین

123 هر آن ازوی ملامت خیسد آهوست مگر از عشق ورزیدن که نیکوست

124 به گفتاری که بدگویی بگوید هوا را از دل عاشق نضوید

125 چه باشد عشق را بدگوی کژدم هر آنک او نیست عاشق نیست مردم

126 چو مهر اندر دل شه بیشتر شد دلش را پند رامین نیشتر شد

127 نهانی گفت با دیگر برادر مرا با ویس چاره چیست بنگر

128 چه سازم تا بیابم کام خود را بیفزایم به نیکی نام خود را

129 اگر نومید از ین دژ باز گردم به زشتی در جهان آواز گردم

130 برادر گفت شاها چیز بسیار به شهرو بخش و بفریبش به دینار

131 به نیکویی امیدش ده فراوان پس آنگاهی به یزدانش بترسان

132 بگو با این جهان دیگر جهانست گرفتاری روان را جاودانست

133 چه عذر آرد روانت پیش دادار چو در بند گنه باشد گرفتار

134 چو گویندت چرا زنهار خوردی چرا بشکستی آن پیمان که کردی

135 بمانی شرم زد در پیش داور نبینی هیچ کس را پشت و یاور

136 از این گونه سخنها را بیارای به دینار و به دیبایش بپیرای

137 بدین دو چیز بفریبند شاهان روا باشد که بفریبند ماهان

138 بدیند هر دو فریبد مرد هشیار همه کس را به دینار و به گفتار

عکس نوشته
کامنت
comment