- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو در مرو گزین شد شاه شاهان دلش خرم به روی ماه ماهان
2 ز روی ویس بودی آفتابش ز موی ویس بودی مشک نابش
3 نشسته شاد روزی با دلارام سخن گفت از هوای ویس با رام
4 که بنشستی به بوم ماه چندین ز بهر آنکه جفتت بود رامین
5 اگر رامین نبودی غمگسارت نبودی نیم روز آنجا قرارت
6 جوابش داد خورشید سمن بر مبر چندین گمان بد به من بر
7 گهی گویی که با تو بود ویرو کنی دیدار ویرو بر من آهو
8 گهی گویی که با تو بود رامین چرا بر من زنی بیغاره چندین
9 مدان دوزخ بدان گرمی که گویند نه اهریمن بدان زشتی که جویند
10 اگر چه دزد را دزدی بود کار دروغش نیز هم گویند بسیار
11 تو خود دانی که ویرو چون جوانست به دشت و کوه بر نخچیر گانست
12 نداند کار جز نخچیر کردن نشستن با بزرگان باده خوردن
13 به عادت نیز رامین همچنین است مرو را دوستدار راستین است
14 به هم بودند هر دو چون برادر نشسته روز و شب با رود و ساغر
15 جوان را هم جوان باشد دلارام کجا باشد جوانی خوشترین کام
16 جوانی ایزد از مینو سرشتست مرو را بوی چون بوی بهشتست
17 چو رامین آمد اندر کضور ماه به رامش جفت ویرو بود شش ماه
18 به ایوان و به میدان و به نخچیر به اندوه و به شادی و به تدبیر
19 اگر ویروست او را بد برادر و گر شهروست او را بود مادر
20 نه هر کاو دوستی ورزید جایی به زیر دوستی بودش خطایی
21 نه هر کاو جایگاهی مهربانی کند، دارد به دل در بد گمانی
22 نه هر دل چون دلت ناپاک باشد نه هر مردی چو تو بی باک باشد
23 شهنشه گفت نیکست ار چنینست دل رامین سزای آفرینست
24 بدین پیمان توانی حورد سوگند که رامین را نبودش با تو پیوند
25 اگر سوگند بتوانی بدین خورد نباشد در جهان چون تو جوانمرد
26 جوابش داد ویس و گفت سوگند خورم شاید بدین نابوده پیوند
27 چرا ترسم ز ناکرده گناهی به سوگندان نمایم خوب راهی
28 نپیچد جرم ناکرده روانی نگندد سیر ناخورده دهانی
29 به پیمان و به سوگندم مترساد که دارد بی گنه سوگند آسان
30 چو در زیرش نباشد ناصوابی چه سوگندی خوری چه سرد آبی
31 شهنشه گفت ازین بهتر چه باشد به پا کی خود جزین در خورچه باشد
32 بخور سوگند وز تهمت برستی روان را از ملامتا بشستی
33 کنون من آتشی روشن فروزم برو بسیار مشک و عود سوزد
34 تو آنجا پیش دینداران عالم بدان آتش بخور سوگند محکم
35 هر آن گاهی که تو سوگند خوردی روان را از گنه پاکیزه کردی
36 مرا با تو نباشد نیز گفتار نه پرخاش و نه پیگار و آزاد
37 ازین پس تو مرا جان و جهانی برابر دارمت با زندگانی
38 چو پیدا گردد از تو پرسایی ترا بخشم سراسر پادشایی
39 چه باشد خرشید زان پادشایی که بپسندد مرو را پارسایی
40 مرو را گفت ویسه همچنین کن مرا و حویشتن را پاک دید کن
41 همی تا به من بربد گمانی از آن در مر ترا باشد زیانی
42 گناه بوده بر مردم نهفتن باسی نیکوتر از نابوده گفتن
43 شهنشه خواند یکسر موبدان را ز لشکر سروران و کهبدان را
44 به آتشگاه چیزی بی کران داد که نتوان کرد آن را سربسر یاد
45 ز دینار و ز گوهرهای شهوار زمین و آسیا و باغ بسیار
46 گزیده مادیانان تگاور همیدون گوسفند و گاو بی مر
47 ز آتشگاه لختی آتش آورد به میدان آتشی چون کوه بر کرد
48 بسی از صندل و عودش خورش داد به کافور و به مشکش پرورش داد
49 ز میدان آتش سوزان بر آمد که با گردون گردان همبر آمد
50 چو زرّین گنبدی بر چرم یازان شده لرزان و زرّش پاک ریزان
51 به سان دلبری در لعل و ملحم گرازان و خورشان مست و خرّم
52 چو روز وصلت او را روشنایی هنو سوزنده چون روز جدایی
53 ز چهره نور در گیتی فگنده ز نورش باز تاریکی رمنده
54 نبود آگاه در گیتی زن و مرد که شاهنشاه آن آتش چرا کرد
55 چو از میدان برآمد آتش شاه همی سود از بلندی سرش با ماه
56 ز بام گوشک موبد ویس و رامین بدیدند آتشی یازان به پروین
57 بزرگان خراسان ایستاده سراسر روی زی آتش نهاده
58 ز چندان مهتران یک تن نه آگاه بدان آتش چه خواهد سوختن شاه
59 همان گه ویس در رامین نگاه کرد مرو را گفت بنگر حال این مرد
60 که آتش چون بلند افروخت مارا بدین آتش بخواهد سوخت مارا
61 بیا تا هر دو بگریزیم از ایدر بسوزانیم او را هم به آذر
62 مرا بفریفت موبد دی به سوگند به شیرینی سخنها گفت چون قند
63 مرو را نیز دام خود نهادم نه آن بودم که در دام او فتادم
64 بدو گفتم خورم صد باره سوگند که رامین را نبد با ویس پیوند
65 چو زین با وی سخن گفتم فراوان دلش بفریفتم ناگه به دستان
66 کنون در پاش شهری و سپاهی ز من خواهد ننودن بی گناهی
67 مرا گوید به آتش بر گذر کن جهان را از تن پاکت خبر کن
68 بدان تا کهتر و مهتر بدانند کجا در ویس و رامین بدگمانند
69 بیا تا پیش ازین کاومان بخواند ورا این راستی در دل بماند
70 پس آنگه دایه را گفتا چه گویی وزین آتش مرا چاره چه جویی
71 تو دانی کاین نه هنگام ستیزاست که این هنگام هنگام گریزست
72 تو چاره دانی و نیرنگ بازی نگر در کار ما چاره چه سازی
73 کجا در جای چونین چاره بهتر که در جای دگر مردی و لشکر
74 جوابش داد رنگ آمیز دایه نیفتادست کار خوار مایه
75 من این را چاره چون دانم نهاد سر این بند چون دانم گشادن
76 مگر مارا دهد دادار یاری برافروزد چراغ بختیاری
77 کنون افتاد کار، ایدر مپایید کجو من میروم با من بیایید
78 پس آنگه رفت بر بام شبستان نگر زانجا چگونه ساخت دستان
79 فراوان زر و گوهر بر گرفتند پس آنگه هر سه در گرمابه رفتند
80 رهی از گلخن اندر بوستان بود چنان راهی که از هر کس نهان بود
81 بدان ره هر سه اندر باغ رفتند ز موبد با دلی پرداغ رفتند
82 سبک بر رفت رامین روی دیوار فرو هشت از سر دیوار دستار
83 به جاره بر کشید آن هر دوان را به دیگر سو فرو هشت این و آن را
84 پس آنگه خود فرود آمد ز دیوار به چادر هر سه بربستند رخسار
85 چو دیوان چهره از مردم نهفتند به آیین زنان هر سه برفتند
86 همی دانست رامین بوستانی بدو در کار دیده باغبانی
87 همان گه پیش مرد باغبان شد بیارامید چون در بوستان شد
88 فرستادش به حانه باغبان را بخواند از خانه پنهان قهرمان را
89 بفرمودش که رو اسپان بیاور گزیده هر چه آن باشد تگاور
90 همیدون خوردنی چیزی که داری سلاحم با همه ساز شکاری
91 بیاوردند آن چیزی که او خواست نماز شام رفتن را بیاراست
92 ز مرو اندر بیابان رفت چون باد ندیده روی او را آدمی زاد
93 بیابانی که آرام بلا بود ز ناخوشی چو کام اژدها بود
94 ز روی ویس و رامین گشته فرخار ز بوی هر دوان چون طبل عطار
95 کویر و شوره و ریگ رونده سنوم جانکش و شیر دمنده
96 دو عاشق را شده چون باغ خرم از آن شادی کجا بودند باهم
97 ز گرما و کویر آنگه نبودند تو گفتی شب در ره نبودند
98 به چین اندر به سنگی برنبشتست که دوزخ عاشقان را چون بهشتست
99 چو باشد مرد عاشق در بر دوست همه زشتی به چشمش سخت نیکوست
100 کویر و کوه او را بوستانست فراز برف گمچون گلستانست
101 کجا عاشق به مرد مست ماند که در مستی غم و شادی نداند
102 به ده روز آن بیابان را بریدند ز مرو شاهجان زی ری رسیدند
103 به روی در رامین را یکی دوست به گاه مردمی با او ز یک پوست
104 جوانمرد هنرمند و بی آهو مرو را دستگاهی سخت نیکو
105 به بهروزی بداده بخت کامش که خود بهروز شیرو بود نامش
106 ز خوشی چون بهشتی خان و مانش همیشه شاد از وی دوستانش
107 شبی تاریک بود و با مهر ز بیننده نهفته اختران چهر
108 جهان چون چاه سیصد باز گشته هوا با تیرگی انباز گشته
109 همی شد رام تا درگاه بهروز به کام خویش فرخ بخت و پیروز
110 چو رامین را بدید آن مهر پرور نبودش دیده را دیدار باور
111 همی گفت ای عجب هنگام چونین که باید نیک مهمانی چو رامین
112 مرو را گفت رامین ای برادر بپوش این راز ما در زیر چادر
113 مگو کس را که رامین آمد از راه مکن کس را ز مهمانانت آگاه
114 جوابش داد بهروز جوانمرد ترا بختم به مهمان من آورد
115 خداوندی و من پیش تو چاکر نه چا کر بل ز چا کر نیز کمتر
116 ترا فرمان برم تا زنده باشم به پیش بندگانت بنده باشم
117 اگر فرمان دهی تا من هم اکنون شوم با چاکران از خانه بیرون
118 سرای و سرایم مر ترا باد یکی خشنودی جانت مرا باد
119 پس آنگه ویس با رامین و بهروز به کام خویش بنشستند هر روز
120 گشاده دل به کام و در ببسته به می گرد از رخان خویش شسته
121 به روز اندر نشط و شادمانی به شب در خرّمی و کامرانی
122 گهی می بر کف و گه دوست در بر شده می نوش بر رخسار دلبر
123 چراغ نیکوان ویس گل اندر به شادی و به رامش با دلارام
124 به شب چون زهره شبگیران بر آمد به بنگ مطرب از خواب اندر آمد
125 هنوز از باده بودی مست و در خواب نهادندیش بر کف بادهء ناب
126 نشسته پیش او رامین دلبر گهی طنبور و گاهی چنگ در بر
127 همی گفتی سرود مهربازان به دستان و نوای دلنوازان
128 همی گفتی که دو نیک یاریم به یاری یکدگر را جان سپاریم
129 به هنگام وفا گنج وفاییم به چشم دشمنان تیز جفاییم
130 چو ما را خرّمی و شاد خواریست بد اندیشان ما را رنج و زریست
131 به رنج از دوستی سیری نیابیم ز راه مهربانی رخ نتابیم
132 به مهر اندر چو دو روشن چراغیم به ناز اندر چو دو بشکفته باغیم
133 ز مهر خویش جز شادی نبینیم که از پیروزی ارزانی بدینیم
134 خوشا ویسا نشسته پیش رامین چنان کبگ دری در پیش شاهین
135 خوشا ویسا نشسته جام بر دست هم از باده هم از خوبی شده مست
136 خوشا ویسا به کام دل نشسته امید اندر دل موبد شکسته
137 خوشا ویسا به خنده لب گشاده لب آنگه بر لب رامین نهاده
138 خوشا ویسا به مستی پیش رامین ز عشقش کیش همچون کیش رامین
139 زهی رامین نکو تدبیر کردی که چون ویسه یکی نخچیر کردی
140 زهی رامین به کام دل همی ناز که داری کام دل را نیک انباز
141 زهی رامین که در باغ بهشتی همیشه با گل اردبهشتی
142 زهی رامین که جفت آفتابی به فروش هر چه تو خواهی بیابی
143 هزاران آفرین بر کضور ماه که چون ویس آمدست یکی ماه
144 هزاران آفرین بر جان شهرو که دختش ویسه بود و پور بیرو
145 هزاران آفرین بر جان قارن که از پشت آمدش این ماه روشن
146 هزاران آفرین بر خندهء ویس که کردست این جهان را بندهء ویس
147 بسیار ای ویس جام خسروانی درو می چون رخانت ارغوانی
148 چو از دست تو گیرم جام مستی مرا مستی نیارد هیچ سستی
149 ندارم مست چون گشتم به کامت ز رویت یا ز مهرت یا ز جامت
150 گر از دست تو جام هوش گیرم چنان دانم که جام نوش گیرم
151 نشط من ز تو آرام یابد غمان من ز تو انجام یابد
152 دلم درج است و در وی گوهری تو کنارم برج و در وی اختری تو
153 ابی گوهر مبادا هر گز این درج ابی اختر مبادا هر گز این برج
154 همیشه باد باغ رویت آباد دو دست من به باغت باغبان باد
155 بسا روزا که نام ما بخوانند خردمندان شکفت از ما بمانند
156 چنان خوبی و چونین مهربانی سزد گر نام دارد جاودانی
157 دلا بسیار درد و ریش دیدی کنون از دوست کام خویش دیدی
158 دلی چون خویشن دیدی پر از مهر و یا این گل رخی تابان از مهر
159 تو روز و شب بدین چهره همی ناز نبرد بد سگالان را همی ساز
160 که خرما در جهان با خار باشد نشاط عشق با تیمار باشد
161 کنون اژز جان کنی در کار مهرش نباشد در خور دیدار مهرش
162 روان از بهر چونین یار باید جهان از بهر چونین کار باید
163 تو اکنون می خور از فردا میندیش که جز فرمان یزدان نایدت پیش
164 مگر کارت بود در مهر کاری ازان بهتر که تو امید داری
165 هران گاهی که رامین باده خوردی جنین گفتارها را یاد کردی
166 ازین سو ویس با کام و هوا بود وزان سو شاه با رنج و بلا بود
167 گرایشان را به ناز اندر خوشی بود شهنشه را شتاب و ناخوشی بود
168 که او سوگند ویسه خواست دادن دل از بند گمانی بر گشادن
169 چو ویس ماه پیکر را طلب کرد زمانه روز او را تیره شب کرد
170 همی جستش ز هر سو یک شبانروز به دل آتشی مانده خردسوز