چو بنشست با سوگ از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 4

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

چو بنشست با سوگ ماهی بلاش

1 چو بنشست با سوگ ماهی بلاش سرش پر ز گرد و رخش پرخراش

2 سپاه آمد و موبد موبدان هر آنکس که بود از رد و بخردان

3 فراوان بگفتند با او ز پند سخنها که بودی ورا سودمند

4 بران تخت شاهیش بنشاندند بسی زر و گوهر برافشاندند

5 چو بنشست بر گاه گفت ای ردان بجویید رای و دل بخردان

6 شما را بزرگیست نزدیک من چو روشن شود رای تاریک من

7 به گیتی هر آنکس که نیکی کند بکوشد که تا رای ما نشکند

8 هر آنکس کجا باشد او بدسگال که خواهد همی کار خود را همال

9 نخستین به پندش توانگر کنم چو نپذیرد از خونش افسر کنم

10 هرآنگه که زین لشکر دین‌پرست بنالد بر ما یکی زیردست

11 دل مرد بیدادگر بشکنم همه بیخ و شاخش ز بن برکنم

12 مباشید گستاخ با پادشا بویژه کسی کو بود پارسا

13 که او گاه زهرست و گه پای‌زهر مجویید از زهر تریاک بهر

14 ز گیتی تو خوشنودی شاه‌جوی مشو پیش تختش مگر تازه‌روی

15 چو خشم آورد شاه پوزش گزین همی خوان به بیداد و دادآفرین

16 هرآنگه که گویی که دانا شدم به هر دانشی بر توانا شدم

17 چنان دان که نادان‌تری آن زمان مشو بر تن خویش بر بدگمان

18 وگر کار بندید پند مرا سخن گفتن سودمند مرا

19 ز شاهان داننده یابید گنج کسی را ز دانش ندیدم به رنج

20 برو مهتران آفرین خواندند ز دانایی او فرو ماندند

21 برفتند خشنود ز ایوان اوی به یزدان سپرده تن و جان اوی

22 بدآنگه که پیروز شد سوی جنگ یکی پهلوان جست با رای و سنگ

23 که باشد نگهبان تخت و کلاه بلاش جوان را بود نیکخواه

24 بدان کار شایسته بد سوفزای یکی نامور بود پاکیزه‌رای

25 جهاندیده از شهر شیراز بود سپهبددل و گردن‌افراز بود

26 هم او مرزبان بد بزابلستان ببست و بغزنین و کابلستان

27 چو آگاهی آمد سوی سوفزای ز پیروز بی‌رای و بی‌رهنمای

28 ز مژگان سرشکش برخ برچکید همه جامهٔ پهلوی بردرید

29 ز سر برگرفتند گردان کلاه به ماتم نشستند با سوگ شاه

30 همی‌گفت بر کینهٔ شهریار بلاش جوان چون بود خواستار

31 بدانست کان کار بی‌سود شد سر تاج شاهی پر از دود شد

32 سپاه پراگنده را گرد کرد بزد کوس وز دشت برخاست گرد

33 فراز آمدش تیغزن صد هزار همه جنگجوی از در کارزار

34 درم داد و آن لشکر آباد کرد دل مردم کینه‌ور شاد کرد

35 فرستاده‌ای خواند شیرین‌زبان خردمند و بیدار و روشن‌روان

36 یکی نامه بنوشت پر داغ و درد دو دیده پر از آب و رخسار زرد

37 به نامه درون پندها یاد داد ز جمشید و کیخسرو کیقباد

38 وزان پس فرستاد نزد بلاش که شاها تو از مرگ غمگین مباش

39 که این مرگ هر کس نخواهد چشید شکیبایی و نام باید گزید

40 ز باد آمده باز گردد بدم یکی داد خواندش و دیگر ستم

41 کنون من به دستوری شهریار بسیجم برین گونه بر کارزار

42 کزین کینه و خون پیروز شاه بنالد ز چرخ روان هور و ماه

43 فرستاده زین روی برداشت پای وزان سوی گریان بشد باز جای

44 بیاراست لشکر چو پر تذرو بیامد ز زاولستان سوی مرو

45 یکی مرد بگزید بیداردل که آهسته دارد به گفتار دل

46 نویسندهٔ نامه را گفت خیز که آمد سر خامه را رستخیز

47 یکی نامه بنویس زی خوشنواز که ای بی‌خرد روبه دیوساز

48 گنهکار کردی به یزدان تنت شود مویه گر بر تو پیراهنت

49 به شاه آنک تو کردی ای بیوفا ببینی کنون زور تیغ جفا

50 به کشتی شهنشاه را بی‌گناه نبیره جهاندار بهرام شاه

51 یکی کین نو ساختی در جهان که آن کینه هرگز نگردد نهان

52 چرا پیش او چون یکی چابلوس نرفتی چو برخاست آوای کوس

53 نیای تو زین خاندان زنده بود پدر پیش بهرام پاینده بود

54 من اینک به مرو آمدم کینه‌خواه نماند به هیتالیان تاج و گاه

55 اسیران و آن خواسته هرچ هست که از رزمگاه آمدستت بدست

56 همه بازخواهم به شمشیر کین بخ مرو آورم خاک توران زمین

57 نمانم جهان را بفرزند تو نه بر دوده و خویش و پیوند تو

58 بفرمان یزدان ببرم سرت ز خون همچو دریا کنم کشورت

59 نه کین باشد این چند گویم دراز که از کین پیروز با خوشنواز

60 شود زیر خاک پی من تباه به یزدان روانش بود دادخواه

61 فرستاده با نامهٔ سوفزای بیامد چو شیر دلاور ز جای

62 چو آشفته آمد بر خوشنواز بشد پیش تخت و ببردش نماز

63 بدو داد پس نامهٔ سوفزای همی‌بود یک چند پیشش بپای

64 نویسندهٔ نامه را داد و گفت که پنهان بگوی آنچ نرمست و زفت

65 به مهتر چنین گفت مرد دبیر که این نامه پر گرز و تیغست و تیر

66 شکسته شد آن مرد جنگ‌آزمای ازان پر سخن نامهٔ سوفزار

67 هم اندر زمان زود پاسخ نبشت سخن هرچ بود اندرو خوب و زشت

68 نخستین چنین گفت کز کردگار بترسیم وز گردش روزگار

69 که هر کس که بودست یزدان‌پرست نیاورد در عهد شاهان شکست

70 فرستادمش نامهٔ پندمند دگر عهد آن شهریار بلند

71 برو خوار بود آنچ گفتم سخن هم اندیشهٔ روزگار کهن

72 چو او کینه‌ور گشت و من چاره‌جوی سپه را چو روی اندر آمد به روی

73 به پیروز بر اختر آشفته شد نه برکام من شاه تو کشته شد

74 چو بشکست پیمان شاهان داد نبود از جوانیش یک روز شاد

75 نیامد پسند جهان‌آفرین تو گویی که بگرفت پایش زمین

76 هر آنکس که عهد نیا بشکند سر راستی را بپای افگند

77 چو پیروز باشد به دشت نبرد شکسته بکنده درون پر ز گرد

78 گر آیی تو ایدر هم آراستست نه جنگ و نه جنگ‌آوران کاستست

79 فرستاده با نامه تازان ز جای به یک هفته آمد سوی سوفزای

80 چو برخواند آن نامه را پهلوان به دشنام بگشاد گویا زبان

81 ز میدان خروشیدن گاودم شنیدند و آوای رویینه خم

82 بکش میهن آورد چندان سپاه که بر چرخ خورشید گم کرد راه

83 برین همنشان روز بگذاشتند همی راه را خانه پنداشتند

84 چو آگاهی آمد سوی خوشنواز به دشت آمد و جنگ را کرد ساز

85 به پیکند شد رزمگاهی گزید که چرخ روان روی هامون ندید

86 وزین روی پر کینه دل سوفزای به کردار باد اندر آمد ز جای

87 چو شب تیره شد پهلوان سپاه به پیلان آسوده بربست راه

88 طلایه همی‌گشت بر هر دو سوی جهان شد پر آواز پرخاشجوی

89 غو پاسبانان و بانگ جرس همی‌آمد از دور بر پیش و پس

90 چنین تا پدید آمد از میغ شید در و دشت شد چون بلور سپید

91 دو لشکر همی جنگ را ساختند درفش بزرگی برافراختند

92 از آواز گردان پرخاشخر بدرید مر اژدها را جگر

93 هوا دام کرکس شد از پر تیر زمین شد ز خون سران آبگیر

94 ز هر سو ز مردان تلی کشته بود کرا از جهان روز برگشته بود

95 بجنبید بر قلبگه سوفزای یکایک سپاه اندر آمد ز جای

96 وزان روی با تیغ کین خوشنواز بپیچید و آمد به تنگی فراز

97 یکی تیغ زد بر سرش سوفزای سپاه اندر آمد به تندی ز جای

98 بجست از کف تیغزن خوشنواز به شیب اندر انداخت اسب از فراز

99 بدید آنک شد روزگارش درشت عنان را بپیچید و بنمود پشت

100 چو باد دمان از پسش سوفزای همی‌تاخت با نیزهٔ سرگرای

101 بسی کرد زان نامداران اسیر بسی کشته شد هم بپیکان و تیر

102 همی‌تاخت تا پیش لشکر رسید بره بر بسی کشته و خسته دید

103 ز بالا نگه کرد پس خوشنواز سپه را به هامون نشیب و فراز

104 همه دشت پرکشته و خواسته شده دشت چون چرخ آراسته

105 سلیح و کمرها و اسب و رهی ستام و سنان و کلاه مهی

106 همی‌برد هر کس بر سوفزای تلی گشته چون کوه البرز جای

107 ببخشید یکسر همه بر سپاه نکرد اندر آن چیز ترکان نگاه

108 به لشکر چنین گفت کامروز کار به کام ما بد از روزگار

109 چو خورشید بنماید از چرخ دست برین دشت خیره نباید نشست

110 به کین شهنشاه ایران شویم برین دز به کردار شیران شویم

111 همه لشکرش دست بر برزدند همی هر کسی رای دیگر زدند

112 برین همنشان تا ز خم سپهر پدید آمد آن زیور تاج مهر

113 تبیره برآمد ز پرده‌سرای نشست از بر باره بر سوفزای

114 فرستاده‌ای آمد از خوشنواز به نزدیک سالار گردن‌فراز

115 که از جنگ و پیکار و خون ریختن نباشد جز از رنج و آویختن

116 دو مرد خردمند نیکو گمان به دوزخ فرستیم هر دو روان

117 اگر بازجویی ز راه ردی بدانی که آن کار بد ایزدی

118 نه بر باد شد کشته پیروزشاه کز اختر سرآمد بدو سال و ماه

119 گنهکار شد زانک بشکست عهد گزین کرد حنظل بینداخت شهد

120 کنون بودنی بود و بر ما گذشت خنک آنک گرد گذشته نگشت

121 اسیران وز خواسته هرچ بود ز سیم و زر و گوهر نابسود

122 ز اسب و سلیح و ز تاج و ز تخت که آن روز بگذاشت پیروزبخت

123 فرستم همه نزد سالار شاه سراپرده و گنج و پیل و سپاه

124 چو پیروزگر سوی ایران شوی به نزدیک شاه دلیران شوی

125 نباشد مرا سوی ایران بسیچ تو از عهد بهرام گردن مپیچ

126 شهنشاه گیتی ببخشید راست مرا ترک و چین است و ایران تو راست

127 چو بشنید پیغام او سوفراز بیاورد لشکر به پرده‌سرای

128 فرستاده را گفت پیش سپاه بگوی آنچ بشنیدی از رزمخواه

129 بیامد فرستادهٔ خوشنواز بگفت آنچ بود آشکارا و راز

130 چنین گفت لشکر که فرمان تو راست بدین آشتی رای و پیمان تو راست

131 به ایران نداند کسی از تو به بما بر تویی شاه و سالار و مه

132 چنین گفت با سرکشان سوفزای که امروز ما را جزین نیست رای

133 کزیشان ازین پس نجوییم جنگ به ایران بریم این سپه بی‌درنگ

134 که در دست ایشان بود کیقباد چو فرزند پیروز خسرو نژاد

135 همان موبد موبدان اردشیر ز لشکر بزرگان برنا و پیر

136 اگر جنگ سازیم با خوشنواز شودکار بی‌سود بر ما دراز

137 کشد آنک دارد ز ایران اسیر قباد جهانجوی چون اردشیر

138 اگر نیستی در میانه قباد ز موبد نکردی دل و مغز یاد

139 گر او را ز ترکان بد آید بروی نماند به ایران جز از گفت و گوی

140 یکی ننگ باشد که تا رستخیز بماند میان دلیران ستیز

141 فرستاده را نغز پاسخ دهیم درین آشتی رای فرخ نهیم

142 مگر باز بینیم روی قباد که بی او سر پادشاهی مباد

143 همان موبد پاکدل اردشیر کسی را که بینید برنا و پیر

144 فرستاده را خواند پس پهلوان سخن گفت با او به شیرین زبان

145 چنین گفت کاین ایزدی بود و بس جهان بد سگالد نگوید بکس

146 بزرگان ایران که هستند اسیر قبادست با نامدار اردشیر

147 دگر هر که دارید بر نای بند فرستید سوی منش ارجمند

148 دگر خواسته هرچ دارید نیز ز دینار وز تاج و هرگونه چیز

149 یکایک فرستید نزدیک من به پیش بزرگان این انجمن

150 به تاراج و کشتن نیازیم دست که ما بی‌نیازیم و یزدان‌پرست

151 ز جیحون به روز دهم بگذریم وزان پس پیی خاک را نسپریم

152 همه هرچ گفتم تو را گوش‌دار چو رفتی یکایک برو برشمار

153 فرستاده هم در زمان گشت باز بیامد گرازان بر خوشنواز

154 بگفت آنچ بشنید وزو گشت شاد همانگاه برداشت بند قباد

155 همان خواسته سر به سر گرد کرد کجا یافت از خاک و دشت نبرد

156 همان تخت با تاج پیروز شاه چو چیز پراگندهٔ آن سپاه

157 فرستاد یکسر سوی سوفزای به دست یکی مرد پاکیزه‌رای

158 چو لشکر بدیدند روی قباد ز دیدار او انجمن گشت شاد

159 بزرگان همه خیمه بگذاشتند همه دست بر آسمان داشتند

160 که پور شهنشاه را بی‌گزند بدیدند با هرک بد ارجمند

161 همانگه فروهشت پرده‌سرای سپهبد باسب اندر آورد پای

162 ز جیحون گذر کرد پیروز و شاد ابا نامور موبد و کیقباد

163 چو آگاهی آمد به ایران زمین ازان نیک‌پی مهتر بفرین

164 همان جنگ و پیکار با خوشنواز ز رای چنان مرد نیرنگ‌ساز

165 همان موبد موبدان اردشیر اسیران که بودند برنا و پیر

166 که از جنگ برگشت پیروز و شاد گشاده شد از بند پای قباد

167 بیاورد و اکنون ز جیحون گذشت ز ایران سپاهست بر کوه و دشت

168 خروشی ز ایران برآمد که گوش تو گفتی همی کر شود زان خروش

169 بزرگان فرزانه برخاستند پذیره شدن را بیاراستند

170 بلاش آن زمان تخت زرین نهاد که تا برنشیند برو کیقباد

171 چو آمد به شهر اندرون سوفزای بزرگان برفتند یک سر ز جای

172 پذیره شدن را بیاراست شاه همی‌رفت با آنک بودش سپاه

173 بلاش آن زمان دید روی قباد رها گشته از بند پیروز و شاد

174 مر او را سبک شاه در برگرفت ز هیتال و چین دست بر سر گرفت

175 ز راه اندر ایوان شاه آمدند گشاده‌دل و نیک‌خواه آمدند

176 بفرمود تا خوان بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند

177 همی‌بود جشنی نه بر آرزوی ز تیمار پیروز آزاده‌خوی

178 همه چامه گر سوفزا را ستود ببربط همی رزم ترکان سرود

179 مهان را همه چشم بر سوفزای ازو گشته شاد و بدو داده رای

180 همه شهر ایران بدو گشت باز کسی را که بد کینهٔ خوشنواز

181 بدان پهلوان دل همی شاد کرد روان را ز اندیشه آزاد کرد

182 ببد سوفزای از جهان بی‌همال همی‌رفت زین گونه تا چار سال

183 نبودی جز آن چیز کو خواستی جهان را به رای خود آراستی

184 چر فرمان او گشت در شهر فاش به خوبی بپرداخت گاه از بلاش

185 بدو گفت شاهی نرانی همی بدان را ز نیکان ندانی همی

186 همی پادشاهی به بازی کنی ز پری وز بی‌نیازی کنی

187 قباد از تو در کار داناترست بدین پادشاهی تواناترست

188 به ایوان خویش اندر آمد بلاش نیارست گفتن که ایدر مباش

189 همی‌گفت بی‌رنج تخت این بود که بی‌کوشش و درد و نفرین بود

عکس نوشته
کامنت
comment