- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو بنشست بر گاه شاه اردشیر بیاراست آن تخت شاپور پیر
2 کمر بست و ایرانیان را بخواند بر پایهٔ تخت زرین نشاند
3 چنین گفت کز دور چرخ بلند نخواهم که باشد کسی را گزند
4 جهان گر شود رام با کام من ببینند تیزی و آرام من
5 ور ایدونک با ما نسازد جهان بسازیم ما با جهان جهان
6 برادر جهان ویژه ما را سپرد ازیرا که فرزند او بود خرد
7 فرستم روان ورا آفرین که از بدسگالان بشست او زمین
8 چو شاپور شاپور گردد بلند شود نزد او گاه و تاج ارجمند
9 سپارم بدو گاه و تاج و سپاه که پیمان چنین کرد شاپور شاه
10 من این تخت را پایکار ویام همان از پدر یادگار ویام
11 شما یکسره داد یاد آورید بکوشید و آیین و داد آورید
12 چنان دان که خوردیم و بر ما گذشت چو مردی همه رنج ما باد گشت
13 چو ده سال گیتی همی داشت راست بخورد و ببخشید چیزی که خواست
14 نجست از کسی باژ و ساو و خراج همی رایگان داشت آن گاه و تاج
15 مر او را نکوکار زان خواندند که هرکس تنآسان ازو ماندند
16 چو شاپور گشت از در تاج و گاه مر او را سپرد آن خجسته کلاه
17 نگشت آن دلاور ز پیمان خویش به مردی نگه داشت سامان خویش