-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو آنان برفتند ازگرد شاه گروهی بیامد زجنی سپاه
2 به دست اندرون جمله راتیغ تیز مراینان چون آنان بگفتند نیز
3 که ما جنیان دوستدار توایم به هر کارخدمتگزار توایم
4 بدین گونه فرمود فرخنده شاه بدان نامداران جنی سپاه
5 که یاری نخواهم من از هیچ کس مرایار جان آفرین است و بس
6 به فرمان من جمله تن دردهید ازیدر سوی جان خود رخ نهید
7 دهم روز ماه محرم که من کنم رزم با دشمن خویشتن
8 گرایید یکسر به دشت بلا به نزد من آیید درکربلا
9 شنیدند چون جنیان این سخن برفتند زی بنگه خویشتن
10 چو جنی سپه گشت زانجا روان بپیمود زی مکه ره کاروان