چو بانوی شب از ادیب الممالک فراهانی قصیده 23

ادیب الممالک فراهانی

آثار ادیب الممالک فراهانی

ادیب الممالک فراهانی

چو بانوی شب از آن زلفکان پر خم و تاب

1 چو بانوی شب از آن زلفکان پر خم و تاب بسود غالیه بر مشک و سیم بر سیماب

2 نجوم ثابته دیدم درون خیمه شب بسان بیضه زرین بزیر پر غراب

3 و یا تو گفتی دوشیزگان سیم تنند بشب گشوده ز رخ برقع و زتن جلباب

4 ستارگان زبر کهکشان چو سیم تنان به سبزه بر شده از آن بس که روی شسته در آب

5 فروخت پروین از زر سرخ هفت چراغ بنات کبری از سیم ساده هفت رکاب

6 بنات صغری مانند کشتییی کز موج درون بحر شمالی فتاده در گرداب

7 چهار سعد بدیدم فراز مشکین دلو ستاده اند و فرو شسته از دو زلف خضاب

8 چنانکه چار عرابی ز آب چاه بدلو کند براویه بندد بر اشتران صعاب

9 اگر ندیدی بیرون ز شست تیرانداز کمان بی زه تیر زرین کند پرتاب

10 کمان چرخ همی بین که بی زه و بی شست بسی گشاد دهد ناوک زرین ز شهاب

11 عقاب و نسر ندیدم قرین مگر بفلک دونسر طایر آسوده در پناه عقاب

12 شبی چنین من و یاری گزیده از خوبان چنانکه حور بهشت از کواعب اتراب

13 سهی قدی که مثالش نه ماه در کشمیر پریرخی که همالش نه ترک در صقلاب

14 گهی به پیکرم از سیم ساده کرده قبای گهی بگردنم از مشک ناب بسته طناب

15 از آن عذار مطرز و زان جمال بدیع از آن رحیق مصفا و زان عقیق خوشاب

16 بمغز بیخته مشک و بچشم داده فروغ بکام ریخته شکر بجام کرده شراب

17 هوا لطیف و زمین سبز و من بزیر درخت گرفته ماه در آغوش و خفته در مهتاب

18 شب دراز به پایان رسید و من همه شب فتاده تا نفس بامداد مست و خراب

19 چو زد سپیده سر از کوه مؤذن اندر بام بذکر حق شد و آمد امام در محراب

20 هزار در صف بستان و کبک در بر کوه یکی سرود شنید و یکی نواخت رباب

21 بت من آن بدو رخ لاله و بقامت سرو چو آفتاب برآورد سر برون ز حجاب

22 چه گفت گفت دریغا ز نقد عمر عزیز که رایگان ز کف ما همی رود بشتاب

23 چو عمر در گذرست ای عزیز جهدی کن مهل بخیره شود صرف و حاصلی دریاب

24 چو پیر گشتی بگسل ز نوجوانان مهر که جاودانه نماند کسی ز شیخ و ز شاب

25 بگاه پیری نتوان پی جوان رفت بدور شیب نشاید ز سر گرفت شباب

26 ز جای خیز پی شکر داور متعال کمر ببند بدرگاه ایزد وهاب

27 چو آدمی نکند ذکر حق بشام و سحر نه آدمیست که کمتر شد از وحوش و دواب

28 زبان مرغ بتکبیر باز و ما خاموش دو چشم نرگس بیدار و ما غنوده بخواب

29 برو بنام خدای یگانه کن تسبیح سپس بچهره برافشان ز آب دیده گلاب

30 هر آنچه می طلبی از کس از خدای بخواه که اوست در همه گیتی مسبب الاسباب

31 چو این شنیدم راندم ز خویش شیطانرا شدم ز راه خطا باز در طریق صواب

32 در آب رفتم با پیکری چو نیلوفر وز آب شستم سجاده و گلیم و ثیاب

33 سپس بخاک نهادم بعجز پیشانی ز هر دو چشمم جاری سرشک چون میراب

34 پس از نماز گشادم زبان باستغفار بدان امید که حق غافر است و من تواب

35 بسوز سینه همی گفتم ای کسی که توئی برآوردنده این نه طباق و هشت قباب

36 تو ابر و باد فراز آری از بخار و دخان تو رعد و برق فروزی همی ز میغ و سحاب

37 چو باب توبه گشودی بروی ما ز کرم مبند باب رجایا مفتح الابواب

38 مسوز این تن خاکی ز تاب آتش خشم که خاکرا نبود تاب هیچگونه عذاب

39 بناگهان ز سروشم رسید مژده عفو فتاد در دلم از نور ایزدی فرتاب

40 ندا رسید بگوش اندرم که یا عبدی عفوت عنک و انی لغافر من تاب

41 بشرط آنکه ببندی زبان ز هجو کسان بهیچ گونه تنی را نیازری ز عتاب

42 بجز دو طایفه کانان سزای دشنامند ولی نه از در اجمال بلکه با اطناب

43 نخست آنکه بدیوان عدل گشته مقیم وظیفه میرد و اجری برد باستصواب

44 سپس درافتد در پوستین خلق و بود گزنده همچو کلاب و درنده همچو ذئاب

45 دوم کسی که ز جراحی و کحالی و طب نه هیچ دیده معلم نه هیچ خوانده کتاب

46 بدکتریش قناعت نه بلکه از در جهل خدای طب شمرد خویشرا چو اسکولاب

47 مبرزالحکما مبرزالاطبا نام بخویش بسته و فربه شده از این القاب

48 بشصت سالگی اندر بسان تازه عروس گهی بچهره سپیداب سوده گه سرخاب

49 سبالهاش برآمیخته بکسماتیک بزیر بینی و بالای لب شده کژ تاب

50 چنانکه انتروگایتف بزیر دو ویرگول بهیئت افقی بر فراز یک سیلاب

51 ز گالش و کروات و فکل تو پنداری برون زاست فرنگی شد آن فرنگ مآب

52 نهاده لوحی بالای در نوشته بآن مطب دکتر ریقو سلالة الانجاب

53 گرفته دیپلم طب از حسین بیک بیطار عمل نموده بسی در طویله نواب

54 براه مدرسه چندین هزار کفش بپای دریده است و بسر کفش خورده از طلاب

55 چنان مسلط و ماهر به علم و موسیقی که تار عمر کسانرا بدرد از مضراب

56 بود مؤذن مسجد گواه حکمت وی چنانکه هست شهود ثعالب از ازناب

57 نکرده فرق خراسان ز ماوراء النهر همی نداند لحن مسیحی از رهاب

58 ز یک اشاره بروزی هزار قبرستان کند عمارت و آباد در جهان خراب

59 بغنچنار و بکارا، شمندوفر، ورتوش چو او نداند کس در ورق شمار و حساب

60 بجفت کردن و دزدیدن ورق از بانک مسلمست و بگیر دهمی ز نرد کعاب

61 نگشته تا بکنون کس برو حریف قمار که ماهر آمده آن بدلعاب در العاب

62 ولی نداند در دیده عنکبوت و عنب ز خوشه عنب و عنکبوت اسطرلاب

63 ز نام جمله عقاقیر آنچه او آموخت بنفشه است و سه پستان و خرفه و عناب

64 نه هضم کیلوس آرد تمیز از کیموس نه آب کشک تواند شناخت از کشکاب

65 کند بجای اماله حجامت از مبطون دهد بجای سقنقور بر علیل سداب

66 نداند ایچ بسان حکیم خندابی بجز گرفتن خون از عروق و دادن آب

67 از آن قبل که بدولاب هیچ در منه نیست دهد در منه بسی بر مریض در دولاب

68 همیشه گوید ایرانیان هنرمندند ولی دریغ که ایران تهی است از اسباب

69 بعهد رستم اگر بود چرخ خیاطی ببخیه دوخته میگشت پهلوی سهراب

70 شنیده ام یکی از این گروه بی پروا که بود بی خبر از هر علوم و هر آداب

71 دو سال پیش بهمسایگیش مردی بود که فقر و پیریش از تن ربوده طاقت و تاب

72 دو گاو شیرده اندر سرای مسکین بود ز شیرشان بسراداده رنگ و روغن و آب

73 خوراک و پوشش مردان و کودکان و زنان فراهم آمده زان شیر همچو شکر ناب

74 بهر صباح از آن شیر صاف دکتر را نواله دادی با دوغ و مسکه و دوشاب

75 نه دست مزد از او خواستی نه شیربها ز آفرینش دل شاد داشت رخ شاداب

76 ز اتفاق یکی روز خسته نتوانست که شیر با قدح آرد فراز و مسکه بقاب

77 نماز شام ببازار دید دکتر را گرفته از سر بیمار سوی خانه شتاب

78 درود خواند و تواضع نمود و خدمت کرد چو بندگانش بزد بوسه بر عنان و رکاب

79 چو چشم دکتر بی آبرو بر او افتاد بصد هزار عتابش همی نمود خطاب

80 که دی چرا نفرستادی آن وظیفه شیر ز آشکار فکندی مرا به پیچ و بتاب

81 ببخش گفت که از خانه داشتم غیبت تو دانی آنک نگهدار حجت است غیاب

82 چو این شنید بزد بانک کای خبیث لئیم مریض داده مرا وجه و شیر بدنایاب

83 چو شیر یافت نشد سیم خود ز من بگرفت تو این ضرر زدیم ای پلید خانه خراب

84 بگفتش ای خرک آخر تو کیستی و چه ای نه آخذی بنواصی نه مالکی برقاب

85 نه من خراج گذارم نه تو خراج ستان نه تو زکوة ستانی نه مال من بنصاب

86 مگر که شیر مرا خود خریده ای بسلف و یا من و تو به هم بر شکسته ایم جناب

87 بگفت این و بتندی جدا شد از بر وی تنی ز درد نزار و دلی ز غصه کباب

88 برفت دکتر بی آبرو سحرگاهان کجا که حافظ صحت نشسته با اصحاب

89 نشست و گفت هویدا شد است میکروبی درون فضله گاوان بسان زهر مذاب

90 چو آن جراثیم اندر طویله برخیزند شوند گرد بنیش و پرفراش و ذباب

91 ز نیش پشه و پر مگس دود آن زهر بخون آدمیان زانکه عرق شد جذاب

92 چو شد بخون کسی این بلای گوناگون همیشه باشد رنجور و دردمند اعصاب

93 کنون بباید در شهر ما نماند گاو طویله شان هم باید شود خراب و یباب

94 وگرنه دردی بر مردمان هجوم آرد که از علاجش عاجز شوند اولوالالباب

95 چو این شنیدند اجزای حفظ صحه تمام فروشدند ز فکرت بسان خر بخلاب

96 یکی نخواست ز گفتار او دلیل و سند یکی نکرد بتحقیق آن سئوال و جواب

97 یکی نگفتش کین فضله تجربت کردی و یا بذوق زبان چرب داری ای مرتاب

98 شدند خامش ازیرا که جاهلان بودند ز صدر تا بنعال و زباب تا محراب

99 پس از مشاوره کردند جمله پیشنهاد سوی مقام وزات بنامه و کتاب

100 کزان مقام بنظمیه حکم سخت رسد که هرچه گاو به تهران برند در دولاب

101 چو ماجرا به مقام وزیر داخله رفت نوشت حکم بنظمیه سخت در این باب

102 که گاوها را یکسره برون کنید از شهر طویله شانهم سازید مستوی بتراب

103 شگرف واقعه ای دیدم آنزمان که هنوز مرا بود ز غم گاودار دیده پر آب

104 ز شهر بیرون دیدم قطیع گاوان را روانه همچو پلنگ از کنام و شیر از غاب

105 وداع کرده بر آخور روانه گشته بدشت چو از جوادر و غزلان بمرغزار و سراب

106 ز آه گاوان روح اپیس و برمایون بخست و ثور و ثریا شدند هر دو کباب

107 ایا خر خرف یاغی نعامی عیر حدیث من بشنو نیک و نکته را دریاب

108 تو آن خری که ندانسته ای و نشناسی ترنجبین و عسل راز حنظل و جلباب

109 تو آن خری که ارسطو بود بنزد تو خر توان خریکه فلاطون بود به پیش تو گاب

110 خدای شاخ و دمت را بریده است از آن ستیزه داری باذوالقرون و الاذناب

111 خران ز جور تو آزاد و گاو در آزار دلیل جنسیت است این و نیست جای عتاب

112 از آن قبل شده خرپرست و گاو آزار که خر نکوتر داند سپوز یا ایقاب

113 گمان بری که ز تخم خر مسیحستی بارث یافته ای این شرافت از اصلاب

114 در این عقیده اگر سخت راسخی اینک منت کنم ببراهین و با ادله مجاب

115 نخست آنکه حمار مسیح تخم نداشت که بود ماده و زحمت ندیده از عزاب

116 بخوان صحایف توراة و صحف انگلیون که شرح واقعه ثبت است اندرین دو کتاب

117 گرفتم آنکه زجدات و امهات تو هست بگو کدام خرت شد نیا کدامین باب

118 شرافت پسران است یکسر از پدران بامهات نمانند هیچگه اعقاب

119 دوم بفرض محال ار قضیه راست بود منم که چشمه نسل ترا کشم زیراب

120 ببوق خود فکنم باد و نفخ صور کنم که یادآوری از آیت فلاانساب

121 گرفتم اینکه بسرگین گاو زهری هست بتر ز زهری کافعی فشاند از انیاب

122 در این معامله وجدان پاک می گوید چرا پسندی بر اهل ده بلا و عذاب

123 مگر نه مردم رستاق بندگان حقند چرا کنیشان مسموم ای ستوده خباب

124 اگر براستی این گفته ای جوابم ده وگر دروغ زنی نیست تکیه بر کذاب

125 چنینه پیش نهاد ار دوباره پیش آری روم که پیشنهادت بشویم از پیشاب

126 که شیر گاو بزهر کشنده تریاق است ولی دهان ترا زهر قاتل است لعاب

127 چرا برای چه در پوستین گاو افتی همی دری بتن بی گناه چرم و اهاب

128 مگر ندیدی در هند هندوان بر گاو پرستش آرند از روی صدق بهر ثواب

129 مگر نه بینی زرتشتیان همی سازند ز ضرع گاو گهی پادیاب و گه دستاب

130 مگر نرفته ای اندر فرنگ تابیزی بریش و پشم خود از فضله بقراطیاب

131 مگر ندانی تخم و باز فضله گاو همی بسوزد چون سیم ساده از تیزاب

132 بجوی آب تو روزی هزار لاشه سگ در او فتاده و اجزای آن سرشته در آب

133 بریزد آن آب اندر ترا به حوض سرای وزان بیاری معجون و شربت و جلاب

134 دهی به بیمار آن زهر و خود بنوشی ازانک همت بحای طعامست و هم بجای شراب

135 ولی ز گاو که شیرش بزهر جاندارو بود چو خون بشرائین و روح در اعصاب

136 ز روی جهل بپرهیزی و کناره کنی که خوش تر آیدت از شیر گاوریم کلاب

137 خدای عز و جل روز حشر در پاداش ترا کشد بعقابین از این دو گونه عقاب

138 سرت بکوره حداد و کون بشاخ بقر چنان دهد که ندانی ره ایاب و ذهاب

139 بشهر ما نبود کس ز گاو مسکین تر میان خیل بهایم درون جمع دواب

140 که ماده و نرشان خادمند ما رابل ز اولیای نعم بلکه بهترین ارباب

141 یکی ز زرع دهد بر گرسنگان سیری یکی بضرع کند کام تشنگان سیراب

142 بروزگار جوانی کفیل حرفت ماست چو پیر گشت فتد زیر دشنه قصاب

143 بتر ز قصاب این ظلمهای گوناگون که وارد است بر این جانور بغیر حساب

144 خران بشهر خرامنده زیر جل سمور سگان خزیده و غلطیده در خز و سنجاب

145 ولیک گاو زبان بسته بی گنه گشته است برون ز آخور و آواره در تلال و هضاب

146 بدان مثابه که هنگام نار استمطار بدمب گاوان آتش فروختند اعراب

147 بجای خورد گیاسبزه و نواله کنند چرا بدشتی بی آب و خالی از اعشاب

148 تو بامداد خوری تا بشب ز شب تا صبح بکار گادن پرداختی چه فحل ضراب

149 ولیک گاو زبان بسته روز و شب میرد در آرزوی شتر خار و حسرت لبلاب

150 ایا نسیم سحرگاه به حافظ الصحه سلام من برسان با تحیت و آداب

151 سپس بگو که بجز نفی گاو از این کشور چه کرده ای که ترا این رسوم شد ایجاب

152 بجز زری که ز حبیب مسافران بکرج چه در ذهاب گرفتی چه در طریق ایاب

153 چه کردی و چه نمودی کدام کار تو بود بدهر قابل تحسین و لایق اعجاب

154 بجای اینهمه سیم زری که از دولت همی گرفتی و انباشتی بکیس و جراب

155 بجای آن همه صرف دوا و رسم طبیب که در ولایات آنرا ستانی و برکاب

156 پی سرایت منع و باز حد شمال چرا نه بستی سدی متین ز راه صواب

157 چرا خرابی نانرا نپرسی از خباز چرا نظافت جو را نخواهی از میراب

158 بگاورانی تا کی شتر چرانا خیز ببند و بر گاو نه رخوت و ثیاب

159 نه روی خاک توانی باین شرافت زیست نه بر سپهر توانی شدن باین اسباب

عکس نوشته
کامنت
comment