چو از فخرالدین اسعد گرگانی ویس و رامین 27

فخرالدین اسعد گرگانی

آثار فخرالدین اسعد گرگانی

فخرالدین اسعد گرگانی

چو سر بر زد ز خاور روز دیگر

1 چو سر بر زد ز خاور روز دیگر خور تابان چو روی دلبر

2 به جای و عده گه شد باز دایه نشستند او و رامین زیر سایه

3 مرُو را دید رامین سخت حرّم چو کشتی خشک گشته یافته نم

4 بدو گفت ای سزاوار فزونی نگویی تا خود از دی باز چونی

5 تو شادی زانکه روی ویس دیدی ز نوشین لب سخن نوشین شنیدی

6 خنک چشمی که بیند روی آن ماه خنک مغزی که یابد بوی آن ماه

7 خنک چشم و دلت را با چنان روی خنک همسایگانت را در آن کوی

8 پس آنگه گفت چونست آن نگارین که کهتر باد پیشش جان رامین

9 رسانیدی بدو پیغام زارم مرُو را یاد کردی حال و کارم

10 به پاسخ دایه گفت ای شیر جنگی شکیبا باش در مهر و درنگی

11 که نتوان برد مستی را ز مستان گشادن بند سرما از زمستان

12 زمین را از گلاب و گل بشستن بدو بر باد و دریا را ببستن

13 دل ویسه به دام اندر کشیدن ز مهر مادر و ویر بریدن

14 دلش زان بند دیرین بر گشادن ز نو بند دگر بر وی نهادن

15 بدانم هر چه گفتی آن پیامم بجوشید و به زشتی برد نامم

16 ندادش پاسخ و با من بر آشفت چنین گفت و چنین گفت و چنین گفت

17 چو رامین هر چه دایه گفت بشنید به چشمش روز روشن تیره گردید

18 مر و را گفت مردان جهان پاک نه یکسر بی وفا باشند و بی باک

19 نباشد هر کسی را تن پر آهو نباشد هر کسی را دل به یک خو

20 نه هر خر را به چوبی راند باید نه هر کس را به نامی خواند باید

21 گر او دیدست راه زشت کیشان مرا نشمرد باید هم ز ایشان

22 گناهی را که من هرگز نکردم به دل در زو گمانی هم نبردم

23 چه باید کرد بیهوده ملامت نه خوب آید ملامت بر سلامت

24 پیام من نگو آن سیمتن را شکسته زلفکان پر شکن را

25 بگو ماها نگارا حور چشما پری رویا بهارا تیز خشما

26 به مهر اندر بپیوند آشنایی مبر بر من گناه بی وفایی

27 که من با تو خورم صد گونه سوگند کنم با تو بدان سوگند پیوند

28 که دارم تا زیم پیمان مهرت نیاهنجم سر از فرمان مهرت

29 همی تا جان من باشد تن آرای بدو با جان من مهر تو بر جای

30 نفر موشم ز دل یاد تو هرگز نه روز رام نه روز هزاهز

31 بگفت این و ز نرگس اشک چون مل فرو بارید بر دو خرمن گل

32 تو گفتی دیدگانش در فشان کرد بدان مهری که اندر دل نهان کرد

33 دل دایه بدان بیدل ببخضود کجا از بیدلی بخضودنی بود

34 بدو گفت ای مرا چون چشم روشن به مهر اندر بپوش از صبر جوشن

35 ز گریه عشق را رسوایی آمد ز رسوایی ترا شیدایی آمد

36 به جای ویس اگر خواهی روانم ترا بخشم ز بخشش در نمایم

37 شوم با آن صنم بهتر بکوشم ز بی شرمی یکی خفتان بپوشم

38 مرا تا جان بود زو بر نگردم که جان خویش در کار تو کردم

39 ندانم راست تر زین دل که ماراست بر آید کام دل چون دل بود راست

40 دگر ره شد به نزد ویس مه روی سخن در دل نگاریده ز ده روی

41 مرو را دید چون ماه دو هفته میان عقدهء هجران گرفته

42 دلش بریان و آن دو دیده گریان چو تنوری کزو بر خاست طوفان

43 به چشمش روز روشن چون شب تار به زیرش خز و دیبا چون سیه مار

44 دگار باره زبان بگشاد دایه که چون دریا ز گوهر داشت مایه

45 همی گفت از جهان گم باد و بی جان کسی کاو مر ترا کردست پیچان

46 گران بادش به جان بر انده و درد چنان کاندوه و درد تو گران کرد

47 رتا از خان و مان و خویش و پیوند جدا کرد و به دام دوری افگند

48 ز نوشین مادر و فرخ برادر یکی با جان یکی با دل برابر

49 درین گیهان توی بوده همانا در انده ناتوان و ناشکیبا

50 نبرد جانت را از درد و آزار نضوید دلت را از داغ و تیمار

51 چه باید این خرد کت داد یزدان چو دردت را نخواهد بود درمان

52 بسوزم چون ترا سوزان ببینم بپیچم چون ترا پیچان ببینم

53 خردمند از خرد جوید همه چار به دست چاره بگذارد همه کار

54 ترا یزدان خرد دادست و دانش وزین دانش ندادت هیچ رامش

55 به خر مانی که دارد بار شمشیر ندارد سود وی را چون رسد شیر

56 کنون تا کی چنین تیمار داری چنین بیجاده بر دینار باری

57 مکن بر روز بُر نایی ببخشای چنین اندوه بر انده میفزای

58 به بیگانه زمین مخروش چندین مکن بر بخت و بر اورنگ نفرین

59 ور و شب سال و مه اندر کنارست به گفتارت همیشه گوش دارست

60 سروش و بخت را چندین میازار به گفتاری که باشد نا سزاوار

61 توی بانوی ایران ماه توران خداوند بتان خورشید حوران

62 جوانی را به دریا در مینداز تن سیمین به تاب رنج مگداز

63 که کوتاهست ما را زندگانی نپاید دیر عمر این جهانی

64 روان بس ارجمند و بس عزیزست چرا نزدت کم از نیمی پشیزست

65 عزیزان را بدین آیین ندارند همیشه خسته و غمگین ندارند

66 روانت با تو یاری مهربانست رفیقی با تو وی را جاودانست

67 مگر تو سال و مه این کار داری که یار مهربان را خوار داری

68 کجا رامین که با تو مهربان گشت به چشمت خاک راه شایگان گشت

69 مکن با دوستان زین رام تر باش جهان را چون درختی میوه بر باش

70 بدان بُرنای دلخسته ببخشای هم او را هم تن خود را مفرسای

71 مکن بیگانگی با آن جوانمرد بپرور مهر آن کاو مهر پرورد

72 چو از تو کس نیابد خوشی و کام چه روی تو چه چشما روی بر بام

73 چو بشنید این سخن ویسه بر آشفت به تندی سخت گفتارش بسی گفت

74 بدو گفت ای بداندیش و بنفرین مه تو بادی و مه ویس و مه رامین

75 مه خوزان باد وا رون جای و بومت مه این گفتار و این دیدار شومت

76 ز شهر تو نیاید جز بد اختر ز تخم تو نیاید جز فسونگر

77 اگر زایند از آن تخمه هزاران همه دیوان بُوند و بادساران

78 نه شان کردار بتوان آن نه شان گفتارها بتوان شنودن

79 مبادا هیچ کس از نیک نامان که فرزندش دهد بددایه زین سان

80 چو از دایه بگیرد شیر ناپاک به آلوده نژاد و خوی بی باک

81 کند ویژه نژاد پاک گوهر از آن گوهر که او دارد فروتر

82 اگر شیرش خورد فرزند خورشید به نور او نباید داشت امید

83 از ایزد شرم بادا مادرم را که کرد آلوده ویژه گوهرم را

84 مرا در دست چون تو جادوی داد که با تو نیست شرم و دانش و داد

85 تو بد خواه منی نه دایهء من بخواهی برد آب و سایهء من

86 مرا فرهنگ و نیکو نامی آموز مرا پاینده باش از بد شب و روز

87 تو چندان خویشتن را می ستودی به نام نیک و خود بد نام بودی

88 بدان خوی سترگ و چشم بی شرم بدین گفتار و کردار بی آزرم

89 همه نامت به خاک اندر فگندی همه مهر خود از دلها بکندی

90 ندارد مر ترا مقدار و آزرم جز آن کاو چون تو باشد شوخ و بی شرم

91 چه گفتارت مرا چه نامهء مرگ همی ریزم ازو چون از خزان برگ

92 مرا گویی به کوته زندگانی چرا خوشی و کام دل نزانی

93 اگر نیکو کنم تا زنده مانم از آن بهتر که کام خویش رانم

94 بهشت روشن و دیدار یزدان به کام این جهانی یافت نتوان

95 جهان در چشم دانا هست بازی نباشد هیچ بازی را درازی

96 پس ای دایه تو جانت را مرنجان ز بهر من مخور زنهار با جان

97 که من ننیوشم این گفتار خامت نیفتم هرگز اندر پایدامت

98 نه من طفلم که بفریبم به رنگی و یا مرغم که بر پرم به سنگی

99 سخن که شنیده ای از بی خدر رام به گوش من فسونست آن نه پیغام

100 نگر تا نیز پیش من نگویی ز من خشنودی دیوان نجویی

101 که من دل زین جهان نیزار کردم خرد را بر روان سالار کردم

102 به هر سانی خدای دانش و دین به از دیوان خوزانی و رامین

103 نیازارم خدای آسمان را نه بفروشم بهشت جاودان را

104 ز بهر دایهء بی شرم و بی دین بدابه هر دو گیتی را به رامین

105 چو دایه خشم ویس دلستان دید سخنها از خدای آسمان دید

106 زمانی با دل اندیشه همی کرد که درمان چون پدید آرد بدین درد

107 نیارامید دیو دژ برامش همان می بود خوی خویش کامش

108 جز آن گاهی که کار ویس و رامین بیامیزد به هم چون چرب و شیرین

109 چو افسونها به گرد آورد بی مر ز هر رنگ و زهر جای و ز هر در

110 دگر باره زبان از بند بگشاد سخنها گفت همچون نقش نوشاد

111 بدو گفت ای گرامی تر ز جانم به زیب و خوبی افزون از گمانم

112 همیشه دادجوی و راست گو باش همیشه نیک نام و نیک خو باش

113 من اندر چه نیاز و چه نهیبم که چون تو پاک زادی را فریبم

114 چرا گویم سخن با تو به دستان که بر چیز کسانم نیست دستان

115 مرا رامین نه خویشست و نه پیوند نه هم گوهر نه هم زاد و نه فرزند

116 نگویی تا چه خوبی کرد با من که با او دوست گردم با تو دشمن

117 مرا از دو جهان کام تو باید وز آن کامم همی نام تو باید

118 بگویم با تو این راز آشکاره کجا اکنون جزینم نیست چاره

119 هر آیینه تو از مردم بزادی نه دیوی نه پری نه حور زادی

120 ز جفت پاک چون ویرو گسستی به افسون نیز موبد را ببستی

121 ندیده هیچ مردی از تو شادی که تا امروز تن کس را نداری

122 تو نیز از کس ندیدی شادکامی نراندی کام با مردان تمامی

123 دو کردی شوی و هر دو از تو پدرود چه ایشان و چه پولی زان سوی رود

124 اگر خود دید خواهی در جهان مرد نیابی همچو رامین یک جوانمرد

125 چه سود ار تو به چهره آفتابی که کامی زین نکو رویی نیابی

126 تو این خوشی ندیدستی ندانی که بی او خوش نباشد زندگانی

127 خدا از بهر نر کردست ماده توی هم مادهء از نر بزاده

128 زنان مهتران و نامداران بزرگان جهان و کامگاران

129 همه با شوهرند و با دل شاد جوانانی چو سرو و مُرد و شمشاد

130 اگر چه شوی نام بردار دارند نهانی دیگری را یار دارند

131 گهی دارند شوی نغز در بر به کام ژویش و گاهی یار دلبر

132 اگر گنج همه شاهان تو داری نیابی کام چون بی شوی و یاری

133 چه زیورهای شاهانه چه دیبا چه گوهرهای نیکو رنگ و زیبا

134 زنان را این ز بهر مرد باید که مردان را نشاط دل فزاید

135 چو نه مرد از تو نازد نه تو از مرد چرا باشی همی در سرخ و در زرد

136 اگر دانی که گفتم این سخن راست ز تو دشمان و نفرینم نه زیباست

137 من این گفتم ز روی مهربانی ز مهر مادری و دایگانی

138 که رامین را به تو دیدم سزاوار تو او را دوستگانی او ترا یار

139 تو خورشیدی و او ماه دو هفته چو او سروست و تو شاخ شکفته

140 به مهر اندر چو شیر و می بسازید بسازید و به یکدیگر بنازید

141 چو من بینم شما را هر دو باهم نباشد در جهان زان پس مرا غم

142 چو دایه این سخنها گفت با ویس به یاری آمدش با لشکر ابلیس

143 هزاران دام پیش ویس بنهاد هزاران در ز پیش دلش بگشاد

144 بدو گفت این زنان نامداران نشسته شاد با دلبند و یاران

145 همه کس را به شادی دستگاهست ترا هنواره درد و وای و آهست

146 به پیری آیدت روز جوانی تو نا دیده زمانی شادمانی

147 هر آیینه نه سنگینی نه رویین در انده چون توانی بود چندین

148 ازین اندیشه مهرش گرم تر شد دل سنگینش لختی نرم تر شد

149 نه دام آمد مهم تن جز زبانش زبانش داشت پوشیده نهانش

150 به گفتاری چو شکر دایه را گفت نباشد هیچ زن را چاره از جفت

151 سخنها هر چه گفتی راست گفتی نکردی با من اندر مهر زُفتی

152 زبان هر چند سست و نا توانند دل آرای دلیران جهانند

153 هزاران ژوی بد باشد دریشان سزد گر دل نبندد کس بریشان

154 مرا نیز آنگه گفتم هم ازانست که تندی کردن از طبع زنانست

155 مرا بود آن سخن در گوش چونان که در دل رفته زهر آلوده پیکان

156 ازیرا لختکی تندی ننودم که گفتار از در تندی شنودم

157 زبان خویش را بد گوی کردم پشیمانی کنون بسیار خوردم

158 نبایستم ترا آن زشت گفتن نهانت را ببایستم نهفتن

159 چو من کاری نخواهم کرد با کس جواب من خود او را درد من بس

160 کنون آن خواهم از بخشنده دادار که باشد مر مرا از بد نگهدار

161 نیالاید به آهوی زنانم نگه دارد ز آهوشان زبانم

162 بدارد تا زیم روشن تن من به کام دوستان و درد دشمن

163 مرا دوری دهد از تو بد آمروز که شاگردان تو باشند بدروز

164 چو دیگر روز گیتی بوستان شد فروغ مهر در وی گلستان شد

165 به جای وعده شد آزاده رامین بیامد دایه پس با درد و غمگین

166 مرُو را گفت راما چند گویی در آتش آب روشن چند جویی

167 نشاید باد را در بر گرفتن نه دریا را به مشتی بر گرفتن

168 نه ویس سنگ دل را مهر دادن نه با او سر به یک بالین نهادن

169 ز خارا آب مهر آید وزو نه به مهر اندر که خارا ازو به

170 چو برداری میان شورم آواز مر آواز ترا پاسخ دهد باز

171 دل ویسه بسی سختر ز شورم به خوی بد همی ماند به کژدم

172 ترا پاسخ نداد آن سرو آزاد بلی دشنام صد گونه به من داد

173 عجب ماندم من از فرهنگ آن ماه که در وی نیست افسون مرا راه

174 فریب و حیله و نیرنگ و دستان بود پیشش چو حکمت نزد مستان

175 نه او خواهش پذیرد هر گز از من نه آغارش پذیرد ز اب آهن

176 چو بشنید این سخن ازاده رامین چو کبگ خسته شد در چنگ شاهین

177 جهان در پیش چشمش تنگ و تاریک امیدش دور و نیم مرگ نزدیک

178 تنش ابر بلا را گشته منزل نم اندر دیدگان و برق در دل

179 هم از خشم و هم از گفتار جانان زده بر جان و دل دو گونه پیکان

180 به فریاب آمد از سختی دگر بار مگر صد بار گفت ای دایه زنهار

181 مرا فریاد رس یک بار دیگر که من چون تو ندارم یار دیگر

182 نگیرم باز دست از دامن تو منم با خون خود در گردن تو

183 گر از امّید تو نومید گردی بساط زندگانی در نوردم

184 شوم بر راز خود پرده بدرّم هم از جان و هم از گیتی ببرّم

185 اگر رنجه شوی یک بار دیگر بگویی حال من با آن سمن بر

186 سپاس جاودان باشندت بر من که آهر من نیابد راه در من

187 مگر سنگین دلش بر من بسوزد چراغ مهربانی بر فروزد

188 مگر زین خوی بد گردد پشیمان نریزد خون و نستاند ز من جان

189 درودش ده درود مهربانان بگو ای کام پیران و جوانان

190 دل من داری و شاید که داری که بر دل داشتن چابک سواری

191 توریزی خون من شاید که ریزی که جان عاشقان را رستخیزی

192 تو بر جان و تن من پادشایی به چونین پادشایی هم تو شایی

193 اگر جان مرا با من بمانی گذارم در پرستش زندگانی

194 تو دانی من پرستش را بشایم نه آن باشم که مردم را ربایم

195 اگر بسیار کس باشند یارت یکی چون من نباشد دوستداری

196 اگر با من در آمیزی بدانی که چون باشد وفا و مهربانی

197 تو خورشیدی و گر بر من بتابی مرا یاقوت مهر خویش یابی

198 اگر شایم به مهر و دوستداری ز من بردار بار گرم و خواری

199 مرا زنده بمان تا زندگانی کنم در کار مهرت رایگانی

200 پس ار خواهی که جان من ستانی هر آن روزی که خواهی خود توانی

201 و گر با خوی تو بیچار گردم ز جان خویشتن بیزار گردم

202 فرو افتم ز کوه تند بالا جهم در موج آب ژرف دریا

203 گرفتاری ترا باشد به جانم بدان سر جان خویش از تو ستانم

204 به پیش داوری کاو داد خواهد همه داد جهان او داد خواهد

205 بگفتم آنچه دانستم تو به دان گوا بر ما دو تن بس باد یزدان

206 ز بس زاری و از بس اشک خونین دل دایه به درد آورد رامین

207 بشد دایه ز پیشش با دل ریش مرو را درد بر دل زان او بیش

208 چو پیش ویس شد بنشست خاموش دل از تیمار و اندیشه پر از جوش

209 دگر باره سخنهای نگارین چو در پیوسته کرد از بهر رامین

210 بگفت ای شاه خوبان ماه حوران ترا مردند نزدیکان و دوران

211 بخواهم گفت با تو یک سخن راز مرا شرمت فرو بستست آواز

212 همی ترسم ازین از شاه موبد که ترسد هر کسی از مردم بد

213 ز ننگ و سرزنش پرهیز دارم کزیشان تیره گردد روزگار

214 ز دوزخ نیز ترسانم به فرجام که در دوزخ شوم بد روز و بدنام

215 و لیکن چون براندیشم ز رامین وزآن رخسار زرد و اشک خونین

216 وزآن گفتن مرا ای دایه زنهار که شدجان و جهان بر چشم من خوار

217 خرد را در دو دیده او بدوزد دگر باره دلم بر وی بسوزد

218 بدان مسکین چنان بخشایش آرم که با زاریش جان را خوار دارم

219 بسی دیدم به گیتی عاشق زار مژه پراشک خون و دل پر آزار

220 ندیدستم بدین بیچارگی کس به صد عاشق یکی تیمار او بس

221 سخنهایش تو پنداری که تیغست همان چشمش تو پنداری که میغست

222 بریده شد قرار من بدان تیغ نگون شد خانهء صبرم بدان میغ

223 همی ترسم که او ناگه بمیرد به مرگ او مرا یزدان بگیرد

224 مکن ماها بدان مسکین ببخشای به خون او روانت را میالای

225 چه بفزایدت گر خونش بریزی که باشد در خورت چون زو گریزی

226 نه اکنون و نه زین پس تا به صد سال جوان باشد بدان برز و بدان یال

227 جوان و چابک و راد و سخن دان بدو پیدا نشان فر یزدان

228 ترا یزدان چو این روی نکو داد به جان من که خود از بهر او داد

229 ترا چون حور و دیبا روی بنگاشت پس اندر مهر و در سایه همی داشت

230 بدان تا مهر تو بخشد به رامین پس او خسرو بود مارا تو شیرین

231 به جان من که جز چونین نباشد ترا سالار جز رامین نباشد

232 همی تا دایه سوگندان همی خورد یکایک ویس را باور همی کرد

233 فزون شد در دلش بخشایش رام گرفت از دوستی آرایش رام

234 ستیزش کم شد و مهرش بیفزود پدید آمد از آتش لختکی دود

235 وفا چون صبح در جانش اثر کرد وزان پس روز مهرش سر آورد

236 بشد در پاسخش چیره زبانی که بودش خامشی همداستانی

237 همی پیچید سر را بر بهانه گهی دیدی زمین گه آسمانه

238 رخش از شرم دو گونه برشتی گهی میگون و گاهی زرد گشتی

239 تنش از شرم همچون چشمهء آب چکان زو خوی چو مروارید خوشاب

240 چنین باشد روان مهرداران که بخشایش کنند بر نیک یاران

241 دل اندر مهر می بر هنجد از تن چنان چون سنگ مغناطیس زاهن

242 به یک دل مهر پیوستن نشاید چو خر کش بار بر یک سو نفاید

243 همی دانست جادو دایهء پیر کزین بار از کمانش راست شد تیر

244 رمیده گور در داهولش افتاد وز افسونش به بند آمد سر باد

عکس نوشته
کامنت
comment