چو بر تخت بنشست از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 1

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

چو بر تخت بنشست فرخ قباد

1 چو بر تخت بنشست فرخ قباد کلاه بزرگی به سر برنهاد

2 سوی طیسفون شد ز شهر صطخر که آزادگان را بدو بود فخر

3 چو بر تخت پیروز بنشست گفت که از من مدارید چیزی نهفت

4 شما را سوی من گشادست راه به روز سپید و شبان سیاه

5 بزرگ آنکسی کو به گفتار راست زبان را بیاراست و کژی نخواست

6 چو بخشایش آرد بخشم اندرون سر راستان خواندش رهنمون

7 نهد تخت خشنودی اندر جهان بیابد بدادآفرین مهان

8 دل خویش را دور دارد ز کین مهان و کهانش کنند آفرین

9 هرانگه که شد پادشا کژ گوی ز کژی شود شاه پیکارجوی

10 سخن را بباید شنید از نخست چو دانا شود پاسخ آید درست

11 چو داننده مردم بود آزور همی دانش او نیاید به بر

12 هرآنگه که دانا بود پرشتاب چه دانش مر او را چه در سر شراب

13 چنان هم که باید دل لشکری همه در نکوهش کند کهتری

14 توانگر کجا سخت باشد به چیز فرومایه‌تر شد ز درویش نیز

15 چو درویش نادان کند مهتری به دیوانگی ماند این داوری

16 چو عیب تن خویش داند کسی ز عیب کسان برنخواند بسی

17 ستون خرد بردباری بود چو تندی کند تن بخواری بود

18 چو خرسند گشتی به داد خدای توانگر شدی یکدل و پاکرای

19 گر آزاد داری تنت را ز رنج تن مرد بی‌رنج بهتر ز گنج

20 هران کس که بخشش کند با کسی بمیرد تنش نام ماند بسی

21 همه سر به سر دست نیکی برید جهان جهان را ببد مسپرید

22 همه مهتران آفرین خواندند زبرجد به تاجش برافشاندند

23 جوان بود سالش سه پنج و یکی ز شاهی ورا بهره بود اندکی

24 همی‌راند کار جهان سوفزای قباد اندر ایران نبد کدخدای

25 همه کار او پهلوان راندی کس را بر شاه ننشاندی

26 نه موبد بد او را نه فرمان روای جهان بد به دستوری سوفزای

27 چنین بود تا بیست و سه ساله گشت به جام اندرون باده چون لاله گشت

28 بیامد بر تاجور سوفزای به دستوری بازگشتن به جای

29 سپهبد خود و لشکرش ساز کرد بزد کوس و آهنگ شیراز کرد

30 همی‌رفت شادان سوی شهر خویش ز هر کام برداشته بهر خویش

31 همه پارس او را شده چون رهی همی‌بود با تاج شاهنشهی

32 بدان بد که من شاه بنشاندم به شاهی برو آفرین خواندم

33 گر از من کسی زشت گوید بدوی ورا سرد گوید براند ز روی

34 همی باژ جستی ز هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری

35 چو آگاهی آمد بسوی قباد ز شیراز وز کار بیداد و داد

36 همی‌گفت هر کس که جز نام شاه ندارد ز ایران ز گنج و سپاه

37 نه فرمانش باشد به چیزی نه رای جهان شد همه بندهٔ سوفزای

38 هرآنکس که بد رازدار قباد برو بر سخنها همی‌کرد یاد

39 که از پادشاهی بنامی بسند چرا کردی ای شهریار بلند

40 ز گنج تو آگنده‌تر گنج او بباید گسست از جهان رنج او

41 همه پارس چون بندهٔ او شدند بزرگان پرستندهٔ او شدند

42 ز گفتار بد شد دل کیقباد ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد

43 همی‌گفت گر من فرستم سپاه سر او بگردد شود رزمخواه

44 چو من دشمنی کرده باشم به گنج ازو دید باید بسی درد و رنج

45 کند هر کسی یاد کردار اوی نهانی ندانند بازار اوی

46 ندارم ز ایران یکی رزمخواه کز ایدر شود پیش او با سپاه

47 بدو گفت فرزانه مندیش زین که او شهریاری شود بفرین

48 تو را بندگانند و سالار هست که سایند بر چرخ گردنده دست

49 چو شاپور رازی بیاید ز جای بدرد دل بدکنش سوفزای

50 شنید این سخن شاه و نیرو گرفت هنرها بشست از دل آهو گرفت

51 همانگه جهاندیده‌ای کیقباد بفرمود تا برنشیند چو باد

52 به نزدیک شاپور رازی شود برآواز نخچیر و بازی شود

53 هم اندر زمان برنشاند ورا ز ری سوی درگاه خواند ورا

54 دو اسبه فرستاده آمد بری چو باد خزانی به هنگام دی

55 چو دیدش بپرسید سالار بار وزو بستد آن نامهٔ شهریار

56 بیامد به شاپور رازی سپرد سوار سرافراز را پیش برد

57 برو خواند آن نامهٔ کیقباد بخندید شاپور مهرک‌نژاد

58 که جز سوفزا دشمن اندر جهان ورا نیست در آشکار و نهان

59 ز هر جای فرمانبران را بخواند سوی طیسفون تیز لشکر براند

60 چو آورد لشکر به نزدیک شاه هم اندر زمان برگشادند راه

61 چو دیدش جهاندار بنواختش بر تخت پیروزه بنشاختش

62 بدو گفت زین تاج بی‌بهره‌ام به بی‌بهرگی در جهان شهره‌ام

63 همه سوفزا راست بهر از مهی همی نام بینم ز شاهنشهی

64 ازین داد و بیداد در گردنم به فرجام روزی بپیچد تنم

65 به ایران برادر بدی کدخدای به هستی ز بیدادگر سوفزای

66 بدو گفت شاپور کای شهریار دلت را بدین کار رنجه مدار

67 یکی نامه باید نوشتن درشت تو را نام و فر و نژادست و پشت

68 بگویی که از تخت شاهنشاهی مرا بهره رنجست و گنج تهی

69 تویی باژخواه و منم با گناه نخواهم که خوانی مرا نیز شاه

70 فرستادم اینک یکی پهلوان ز کردار تو چند باشم نوان

71 چو نامه بدین‌گونه باشد بدوی چو من دشمن و لشکری جنگجوی

72 نمانم که برهم زند نیز چشم نگویم سخن پیش او جز بخشم

73 نویسندهٔ نامه را خواندند به نزدیک شاپور بنشاندند

74 بگفت آن سخنها که با شاه گفت شد آن کلک بیجاده با قار جفت

75 چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه بیاورد شاپور لشکر به راه

76 گزین کرد پس هرک بد نامدار پراگنده از لشکر شهریار

77 خود و نامداران پرخاشجوی سوی شهر شیراز بنهاد روی

78 چو آگاه شد زان سخن سوفزای همانگه بیاورد لشکر ز جای

79 پذیره شدش با سپاهی گران گزیده سواران و جوشنوران

80 رسیدند پس یک به دیگر فراز فرود آمدند آن دو گردن‌فراز

81 چو بنشست شاپور با سوفزای فراوان زدند از بد و نیک رای

82 بدو داد پس نامهٔ شهریار سخن رفت هرگونه دشوار و خوار

83 چو برخواند آن نامه را پهلوان بپژمرد و شد کند و تیره‌روان

84 چو آن نامه برخواند شاپور گفت که اکنون سخن را نباید نهفت

85 تو را بند فرمود شاه جهان فراوان بنالید پیش مهان

86 بران سان که برخوانده‌ای نامه را تو دانی شهنشاه خودکامه را

87 چنین داد پاسخ بدو پهلوان که داند مرا شهریار جهان

88 بدان رنج و سختی که بردم ز شاه برفتم ز زاولستان با سپاه

89 به مردی رهانیدم او را ز بند نماندم که آید برویش گزند

90 مرا داستان بود نزدیک شاه همان نزد گردان ایران سپاه

91 گر ای دون که بندست پاداش من تو را چنگ دادن به پرخاش من

92 نخواهم زمان از تو پایم ببند بدارد مرا بند او سودمند

93 ز یزدان وز لشکرم نیست شرم که من چند پالوده‌ام خون گرم

94 بدانگه کجا شاه در بند بود به یزدان مرا سخت سوگند بود

95 که دستم نبیند مگر دست تیغ به جنگ آفتاب اندر آرم بمیغ

96 مگر سر دهم گر سرخوشنواز به مردی ز تخت اندر آرم بگاز

97 کنونم که فرمود بندم سزاست سخنهای ناسودمندم سزاست

98 ز فرمان او هیچ گونه مگرد چو پیرایه دان بند بر پای مرد

99 چو بنشست شاپور پایش ببست بزد نای رویین و خود برنشست

100 بیاوردش از پارس پیش قباد قباد از گذشته نکرد ایچ یاد

101 بفرمود کو را به زندان برند به نزدیک ناهوشمندان برند

102 به شیراز فرمود تا هرچ بود ز مردان و گنج و ز کشت و درود

103 بیاورد یک سر سوی طیسفون سپردش به گنجور او رهنمون

104 چو یک هفته بگذشت هرگونه رای همی‌راند با موبد از سوفزای

105 چنین گفت پس شاه را رهنمون که یارند با او همه طیسفون

106 همه لشکر و زیردستان ما ز دهقان وز در پرستان ما

107 گر او اندر ایران بماند درست ز شاهی بباید تو را دست شست

108 بداندیش شاه جهان کشته به سر بخت بدخواه برگشته به

109 چو بشنید مهتر ز موبد سخن بنو تاخت و بیزار شد از کهن

110 بفرمود پس تاش بیجان کنند بروبر دل و دیده پیچان کنند

111 بکردند پس پهلوان را تباه شد آن گرد فرزانه و نیک‌خواه

112 چو آگاهی آمد بایرانیان که آن پیلتن را سرآمد زمان

113 خروشی برآمد ز ایران بدرد زن و مرد و کودک همی مویه کرد

114 برآشفت ایران و برخاست گرد همی هر کسی کرد ساز نبرد

115 همی‌گفت هرکس که تخت قباد اگر سوفزا شد به ایران مباد

116 سپاهی و شهری همه شد یکی نبردند نام قباد اندکی

117 برفتند یکسر بایوان شاه ز بدگوی پردرد و فریادخواه

118 کسی را که بر شاه بدگوی بود بداندیش او و بلاجوی بود

119 بکشتند و بردند ز ایوان کشان ز جاماسب جستند چندی نشان

120 که کهتر برادر بد و سرفراز قبادش همی‌پروریدی بناز

121 ورا برگزیدند و بنشاندند به شاهی برو آفرین خواندند

122 به آهن ببستند پای قباد ز فر و نژادش نکردند یاد

123 چنینست رسم سرای کهن سرش هیچ پیدا نبینی ز بن

124 یکی پور بد سوفزا را گزین خردمند و پاکیزه و به آفرین

125 جوانی بی‌آزار و زرمهر نام که از مهر او بد پدر شادکام

126 سپردند بسته بدو شاه را بدان گونه بد رای بدخواه را

127 که آن مهربان کینهٔ سوفزای بخواهد بدرد از جهان کدخدای

128 بی‌آزار زرمهر یزدان‌پرست نسودی ببد با جهاندار دست

129 پرستش همی‌کرد پیش قباد وزان بد نکرد ایچ بر شاه یاد

130 جهاندار زو ماند اندر شگفت ز کردار او مردمی برگرفت

131 همی‌کرد پوزش که بدخواه من پرآشوب کرد اختر و ماه من

132 گر ای دون که یابم رهایی ز بند تو را باشد از هر بدی سودمند

133 ز دل پاک بردارم آزار تو کنم چشم روشن بدیدار تو

134 بدو گفت زر مهر کای شهریار زبان را بدین باز رنجه مدار

135 پدر گر نکرد آنچ بایست کرد ز مرگش پسر گرم و تیمار خورد

136 تو را من بسان یکی بنده‌ام به پیش تو اندر پرستنده‌ام

137 چو گویی به سوگند پیمان کنم که هرگز وفای تو را نشکنم

138 ازو ایمنی یافت جان قباد ز گفتار آن پر خرد گشت شاد

139 وزان پس بدو راز بگشاد و گفت که اندیشه از تو تخواهم نهفت

140 گشادست بر پنج تن راز من جزین نشنود یک تن آواز من

141 همین تاج و تخت از تو دارم سپاس بوم جاودانه تو را حق‌شناس

142 چو بشنید زر مهر پاکیزه‌رای سبک بند را برگشادش ز پای

143 فرستاد و آن پنج تن را بخواند همه رازها پیش ایشان براند

144 شب تیره از شهر بیرون شدند ز دیدار دشمن به هامون شدند

145 سوی شاه هیتال کردند روی ز اندیشگان خسته و راه جوی

146 برین گونه سرگشته آن هفت مرد باهواز رفتند تازان چو گرد

147 رسیدند پویان به پرمایه ده بده در یکی نامبردار مه

148 بدان خان دهقان فرود آمدند ببودند و یک هفته دم برزدند

149 یکی دختری داشت دهقان چو ماه ز مشک سیه بر سرش بر کلاه

150 جهانجوی چون روی دختر بدید ز مغز جوان شد خرد ناپدید

151 همانگه بیامد بزرمهر گفت که باتو سخن دارم اندر نهفت

152 برو راز من پیش دهقان بگوی مگر جفت من گردد این خوبروی

153 بشد تیز و رازش به دهقان بگفت که این دخترت را کسی نیست جفت

154 یکی پاک انبازش آمد به جای که گردی بر اهواز بر کدخدای

155 گرانمایه دهقان بزرمهر گفت که این دختر خوب را نیست جفت

156 اگر شاید این مرد فرمان تو راست مرین را بدان ده که او را هواست

157 بیامد خردمند نزد قباد چنین گفت کین ماه جفت تو باد

158 پسندیدی و ناگهان دیدیش بدان سان که دیدی پسندیدیش

159 قباد آن پری روی را پیش خواند به زانوی کنداورش برنشاند

160 ابا او یک انگشتری بود و بس که ارزش به گیتی ندانست کس

161 بدو داد و گفت این نگین را بدار بود روز کاین را بود خواستار

162 بدان ده یکی هفته از بهر ماه همی‌بود و هشتم بیامد به راه

163 بر شاه هیتال شد کیقباد گذشته سخنها بدو کرد یاد

164 بگفت آنچ کردند ایرانیان بدی را ببستند یک یک میان

165 بدو گفت شاه از بد خوشنواز همانا بدین روزت آمد نیاز

166 به پیمان سپارم تو را لشکری ازان هر یکی بر سران افسری

167 که گر باز یابی تو گنج و کلاه چغانی بباشد تو را نیکخواه

168 مرا باشد این مرز و فرمان تو را ز کرده نباشد پشیمان تو را

169 زبردست را گفت خندان قباد کزین بوم هرگز نگیریم یاد

170 چو خواهی فرستمت بی‌مر سپاه چغانی که باشد که یازد بگاه

171 چو کردند عهد آن دو گردن فراز در گنج زر و درم کرد باز

172 به شاه جهاندار دادش رمه سلیح سواران و لشکر همه

173 بپذرفت شمشیرزن سی‌هزار همه نامداران گرد و سوار

174 ز هیتالیان سوی اهواز شد سراسر جهان زو پر آواز شد

175 چو نزدیکی خان دهقان رسید بسی مردم از خانه بیرون دوید

176 یکی مژده بردند نزد قباد که این پور بر شاه فرخنده باد

177 پسرزاد جفت تو در شب یکی که از ماه پیدا نبود اندکی

178 چو بشنید در خانه شد شادکام همانگاه کسریش کردند نام

179 ز دهقان بپرسید زان پس قباد که ای نیکبخت از که داری نژاد

180 بدو گفت کز آفریدون گرد که از تخم ضحاک شاهی ببرد

181 پدرم این چنین گفت و من این چنین که بر آفریدون کنیم آفرین

182 ز گفتار او شادتر شد قباد ز روزی که تاج کیی برنهاد

183 عماری بسیجید و آمد به راه نشسته بدو اندرون جفت شاه

184 بیاورد لشکر سوی طیسفون دل از درد ایرانیان پر ز خون

185 به ایران همه سالخورده ردان نشستند با نامور بخردان

186 که این کار گردد به ما بر دراز میان دو شهزاد گردن‌فراز

187 ز روم و ز چین لشکر آید کنون بریزند زین مرز بسیار خون

188 بباید خرامید سوی قباد مگر کان سخنها نگیرد بیاد

189 بیاریم جاماسب ده ساله را که با در همتا کند ژاله را

190 مگرمان ز تاراج و خون ریختن به یک سو گراییم ز آویختن

191 برفتند یکسر سوی کیقباد بگفتند کای شاه خسرونژاد

192 گر از تو دل مردمان خسته شد بشوخی دل و دیدها شسته شد

193 کنون کامرانی بدان کت هواست که شاه جهان بر جهان پادشاست

194 پیاده همه پیش او در دوان برفتند پر خاک تیره‌روان

195 گناه بزرگان ببخشید شاه ز خون ریختن کرد پوزش به راه

196 ببخشید جاماسب را همچنین بزرگان برو خواندند آفرین

197 بیامد به تخت کیی برنشست ورا گشت جاماسب مهترپرست

198 برین گونه تا گشت کسری بزرگ یکی کودکی شد دلیر و سترگ

199 به فرهنگیان داد فرزند را چنان بار شاخ برومند را

200 همه کار ایران و توران بساخت بگردون کلاه مهی برفراخت

201 وزان پس بیاورد لشکر بروم شد آن بارهٔ او چو یک مهره موم

202 همه بوم و بر آتش اندر زدند همه رومیان دست بر سر زدند

203 همی‌کرد زان بوم و بر خارستان ازو خواست زنهار دو شارستان

204 یکی مندیا و دگر فارقین بیامختشان زند و بنهاد دین

205 نهاد اندر آن مرز آتشکده بزرگی بنوروز و جشن سده

206 مداین پی افگند جای کیان پراگنده بسیار سود و زیان

207 از اهواز تا پارس یک شارستان بکرد و برآورد بیمارستان

208 اران خواند آن شارستان را قباد که تازی کنون نام حلوان نهاد

209 گشادند هر جای رودی ز آب زمین شد پر از جای آرام و خواب

عکس نوشته
کامنت
comment