چو گفت این، بگفتش که از عیوقی ورقه و گلشاه 39

چو گفت این، بگفتش که ای رادمرد

1 چو گفت این، بگفتش که ای رادمرد نگر تا توانی مرا چاره کرد؟

2 چنین داد داننده وی را جواب که ای برده عشق از رخت رنگ و آب

3 گر از درد خواهی روان رسته کرد به نزدیک آن شوکت او بسته کرد

4 ز گفتار او ورقه ازدیده خون ببارید و بر خاک شد سرنگون

5 چو با هش بیامد از آن جایگاه براند و سبک روی دادش براه

6 به روزی چنان بیست ره بیش و کم گسستیش هوش و بریدیش دم

7 چو از روی گلشاه حورا مثال ز پیش دلش صف کشیدی خیال

8 شدی لرز لرزان دل اندر برش ز بالا به خاک آمدی پیکرش

9 بدین حال رفتی دو منزل زمین دل اندر کف عشق آن حور عین

10 هوا زی ز گلشهٔکی یاد کرد رخش گشت زرد و دمش گشت سرد

11 ز مرکب فروگشت، آمد بزیر بگفتا: به غم در بماندیم دیر!

12 همی گشت بر خاک برسان مست گرفته دل خویشتن را به دست

13 گه آمد به هوش و گهی شد ز هوش گهی پرخروش و گهی باخروش

14 سوی آن ره آمد ز بیجای اوی که بد معدن آن بت مهرجوی

15 بنالید و گفت ای دلارام من ز مهرت سیه گشت ایام من

16 دل خسته را ای گرانمایه ول سوی خاک بردم ز مهر تو دل

17 به پایان شد این درد و پالود رنج پس پشت کردم سرای سپنج

18 روانی که در محنت افتاده بود بدان باز دادم که او داده بود

19 مرا برد زین گیتی ای دوست مهر ز تو دور بادا بلای سپهر

20 کنون کز تو گم گشت نام رهی بزی شادمان ای چو سروسهی

21 مبادا کس ای لعبت دلفروز چو من گم شده بخت و برگشته روز

22 بگفت این و کردش یکی شعر یاد حدیث جهان، گفت، بادست باد!

عکس نوشته
کامنت
comment